۸۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

مینا- قسمت دوم


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۲ مرداد ۹۴

مینا- قسمت اول


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴

آفتابوس [داستان شماره شش]

از همون اول افتاده بود به پرت پرت، آقای مسن بغل دستی از همون اول گفته بود این اتول یه چیزیش هست، به هر حال صاحب تجربه بود، موهاشو تو همین راه ها سفید کرده بود، ولی کچلی وسط سرش رو نمی دونم دلیلش چی بود، شوفر هجده چرخ بود، تو بزرگراه آزادگان به کل گیرپاژ کرده و ماک بی زبونو وسط راه ول کرده و سوار اتوبوس شده و میره از اردبیل جعفر گیربکسو بیاره، میگه فقط اونه که زبون ماک رو میدونه، تو ایران لنگه نداره، نه ماک من و نه جعفر گیربکس.

من روزه بودم، به جز من همه یه چیزایی می لمبوندن، فکر می کردم من گیج شدم، نکنه هوای گرم و دودی تهران منگم کرده باشه، تازه از خواب بیدار شده بودم، تا صحنه چیپس خوردن زن و شوهر صندلی بغل رو دیدم بیشتر از دفعه قبل گیج شدم، گوشی رو برداشتم و تاریخ امروز رو سرچ کردم، دهم شهر الرمضان بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۸ تیر ۹۴

صدای داستان را زیاد کنید

دوست دارم وقتی یک رمان پر و پیمون نوشتم، بهروز رضوی، گوینده رادیو، با صدایی که چه عرض کنم، یک دل نه صد دل عاشقش هستم، نوشته بنده حقیر را یک دور بخواند.

یقین دارم اگر این یک پله را رد کنم به آرامشی بزرگ خواهم رسید، شبیه به این که روی هزارمین پله، وقتی سرت را بالا می گیری ببینی به پایگرد رسیده ای، و می توانی چندی بیاسایى.

آن سال هایی که هنوز وسایل ارتباطی در حد تلفن منزل و باجه همگانی بود، موبایلجات، دستی در زندگی ما نداشت، رادیو بود، من بودم و آخر شب هایی که زیر ملافه، رادیو به گوش بخواب می رفتم.

سر شب قلتک تنظیم موج را انقدرى می چرخاندم تا همین که صدایی درست و درمان به گوشم اصابت می کرد ، چند لحظه صبر می کردم، قلتک از حرکت می ایستاد، و گوش هایم را برای تشخیص صدا تیز می کردم، در این وضعیت، آرزوهایم کشیده می شد، چشمانم با تعجب ردپای چیزی محو روی دیوار را تعقیب می کرد.

از کانال العربی و الاسلامی می گذشتم تا چیزهایی باحال تر بشنوم، این وقت شب سراغ کانال های ایرانی را نمی گرفتم، چون همیشه حوالی این ساعت صداهایی از آن ور مرزها، کمی دورتر از آراز و قله قاف صدای موسیقی آزربایجانی آرامش شب را پایدار می ساخت.

بعد از کلی سه گاه و دستگاه و بهمان، قلتک را دوری می چرخاندم و روی برنامه نمایش شب جلو عقب می کردم تا صدا واضح شود، هر وقت این کار را می کردم حس مى کردم طناب نازکی زیر پاهایم گذاشته اند تا روی آن بایستم شبیه بند بازها، وقتی صدا صاف و خالص به دستم می رسید دراز می کشیدم و رادیو را کنار بالشتک می گذاشتم .

آنونس برنامه هیجانی زیادی داشت، می ترسیدم امشب به هر دلیلی پخش نشود، اما پخش می شد ،حتی شب های جمعه که بهروز باید می رفت و نفسی چاق می کرد برنامه روی آنتن بود.

داستان ها را تا آخرین جمله یشان گوش میدادم و همه چیز مو به مو مقابل چشمانم مجسم می شد.

صدای بهروز حس خاصی به داستان می داد، حتی اگر خود داستان هم چنگی بدل نمی زد بهروز با صدایش همه کاسه کوسه های جناب نویسنده را ماله می کشید، من عاشق صدای بهروزم، نه هر صدای بمی، صدای بم بهروز یک چیز دیگر است حتی زمان هایی که سرما می خورد صدایش نورالنور می شود.

صدای بهروز باید ثبت جهانی شود، این اولین باریست که من از صدای کسی خوشم میاید، ببینم، بهروز  صدایش را دوست دارد؟...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴

آفتابوس [داستان شماره پنج]

خوش آمدید، "انگار امشب خواب سراغ چشمانم را نمی گیرد"  با صلوات بر محمد و آل محمد سفر خوبی را برای شما آرزومندیم،"پاهایم درد دارد، از کارگری دیروز است، گونه هایم آفتاب سوخته شده، این هم از حمام آفتاب دیروز است"، سیستم تامین آب جوش و آب خنک در کنار در ورودی اتوبوس قرار دارد،" منم هم اضافه می کنم که اصلا آبی در یخچال نیست"، اول ایرانگردی بعد جهانگردى،" از ایران گردی ها می توانم یکبار اصفهان، و یکبار مشهد را حساب کنم، خانواده ما فرهنگ گردشگری خوبی ندارند، از آنهایی هستند که هنوز طعم مسافرت های دور و دراز را نچشیده اند"، لطفا با مهماندار همکاری نمائید، در این اتوبوس برای مواقع خطر چند چکش برای شکستن شیشه ها تعبیه شده است، به تذکرات مهماندار توجه نمائید،" ده یا بیست دقیقه توقف" ، لطفا حقوق مسافران دیگر را رعایت نمایید،" و از صندلی پشتی مردی جوان به اینکه پشتی صندلی را خوابانده ام غر می زند"،  قوانین ایمنی برای حفظ جان و مال ما وضع شده اند،"پاکت های قند از صندوق های بالای سر یک جوان هیکلی می افتد روی زمین، با صدایی که همه اتوبوس را از خواب می پراند، چیزی نیست فقط چند بسته قند بود، قند سوغاتی اردبیل است؟" خدمه اتوبوس سفر خوشی را برای شما آرزو می کنند،" باور نمی کنید، من خدمه اتوبوس ها را دوست دارم، شوفر یک، پادو، شوفر دو، حتی اتوبوس های سه محور لعنتی که عجیب دل می برند"، لطفا از ریختن زباله در اتوبوس خودداری نمایید،" او هنوز کاری به کیسه های متلاشی شده قند ندارد، خوابش گرفت"، برای فراخواندن مهماندار دکمه های تعبیه شده در بالای سر خود را فشار دهید،" مهماندار لفظ قلم پادوست، وقتی آمد و صحنه را دید، به چشمانم خیره شد، عصبانیتی در چهره اش نقش بسته بود، اما او هم کاری به قند های ریخته کف اتوبوس نداشت"،  لطفا خواسته های خود را فقط با مهماندار اتوبوس مطرح کنید و از صحبت مستقیم با راننده خودداری فرمائید، به فرزاندن بیاموزید به قوانین احترام بگذارند،" از دیشب که راه افتاده ایم، نوزادی زار زار گریه کرده است، او می خواهد اما نمی تواند حقوق دیگران را بهشان احترام بگذارد"، مراقب کودکان خود باشید، برای حفظ سلامتی خود لطفا از کمربند ایمنی استفاده نمائید،" بسته ام، اما چند درصد از احتمال مرگ می کاهد"، لطفا سیگار نکشید، برای حرکت صندلی به چپ و راست و پشتی صندلی و عقب از اهرم های کنار صندلی استفاده نمائید، لطفا سکوت را رعایت فرمائید،" مانیتور خاموش می شود،حرف های گفتنی تمام می شود، پادو می رود بخوابد و شوفر دو می آید بنشیند پشت فرمان، بجای شوفر یک، و ما همه خوابیم و...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۷ خرداد ۹۴

آفتابوس [داستان شماره چهار]

واقعیت امر این بود که من نمی دونستم کجا رسیدیم، زنجان بود یا قزوین!.

 اجازه بدید توضیح بدم، فکر کنم این دفعه من زودتر از همه خوابیده بودم، اتوبوس ساعت یازده و نیم بود، جز من، هادی، هم کلاسی دوره لیسانس هم تو همین اتوبوسی بود که من اصلا رنگ بدنه اش یادم نبود، فقط این را فهمیدم که شاگرد جماعت علاقه خاصی به بوق دارند، از اون سر اتوبان کرج تا خود خود ترمینال به هر جک و جانوری بوق می زد، بوق اتوبوس هم که جای خود دارد، یعنی فرقی بین دسی بل هایی که توی کابین می پیچد با خارج از اتوبوس ندارد، شاید هم یک کوچلو دسی بیشتر از بیرون است، محیط بسته انعکاس صدا زیاد دارد، لزومی ندارد وارد مباحث فیزیک بشیم تا این حد مکفی ست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۴

گردش از چپ[قسمت دوم]

نمی دونم دنبال کدوم سر نخی میگردین، اما از طرف من به این آقا پلیس ها بگو بی خودی وقت با ارزش شون رو به پای این جریان اورهان تلف نکنن چون مطمئنم همه ی این کاسه کوسه ها زیر سر فرفرى، همسر اورهان هست.

ببینم تو این اداره به این درن دشتی، تو ماهی چقدر میگیری برا دیلماجى، خوب جایی خودتو بند کردى، به قیافت میخوره از این زرنگ ها باشی، خدایش ایرانی جماعته هر خاکی باشه کارشو خوب بلده، ببینم تو اورهانو شاید بشناسی، دبیر انجمن دیلماجاى چی چی بود، عضو اونجا بودی می شناختی ش، طرف از این شهرونداى فعال بود تو هر انجینیویى عضو بود لامصب، یبار بهش نامه اومده بود که آقای عزیز، شهروند محترم، اسم و مشخصات شما در بیش از صد، صد و پنجاه پایگاه اطلاعاتی به عنوان عضو فلان انجمن، فلان صنف، بهمان گروه ثبت شده، آیا وجود چنین مدارکی رو تصدیق می کنید؟، این یکی رو خودم نامه ش رو رسوندم دستش، از طرف حزب آکپ ترکیه بود، بهش گفته بودن، شما که فرد اجتماعی فعال و خلاقى هستید چرا کشور خودتون رو از این امکان بی بهره گذاشتید، در مورد پیشنهاد ما فکر کنید و اینو بدونیند کشور به شخصیت های مهمی همچون شما نیاز دارد، نه فقط کشور ما بلکه ملت ترکیه به افراد فعال در تشکل های سیاسی، اجتماعی نیاز دارد. دقیقاً یادمه اون روزا اورهان همش از انتخابات مجلس ترکیه حرف می زد از ملی گرا ها و حزب عدالت و توسعه ولی خودمونیم معلوم نبود از کدوم طرفیاست، نه راست بود نه چپ، نه حتی چپ میانه فقط تا توان داشت به هر کدوم فحشى می فرستاد... 

چه خوب اومدن دوباره، ببین تو رو جون هر کی دوس داری کار منو را بنداز برم سر کارم، من هر دیقم پنجاه تومنی مایه ست، قول میدم بیرون از اینجا برات جبران کنم،... پایه ای بریم استخر هتل گلد، تو خیابون بیست و هفتم، همه خرجتم پای من، نه نیار که بدجورى ناراحت میشم، د چرا می خندی قربونت برم، خوب طبیعیه مثل خیلیا منم هنوز خوب بلدم تعارف تیکه پاره کنم ولی این یکی رو اصلاً شوخی نکردم، اونجا آشنا دارم از هیچ سرویسى دریغ نمی کنه، ایرانیه، تعطیلات آخر هفته، یک روز تمام تو آبم، انقدرى که آب استخر با کیفیت و آرامشبخشه،... لامصبا؛ من دو ساعته برا شما شعر و غزل گفتم، چرا ولم نمی کنین برم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره سه]

همه جا غلغله بود، پرچم های سرخ پشت هر موتوری باد می گرفتند و صدای بوق و کرناهاى جوانان، ما را هم جو گیر می کرد، پسردایی پا رو پدال گاز گذاشته بود و یک دستش روی سیگنال، و برای دومین بار دور ترمینال می چرخیدیم، معلوم نبود پسر دایی از این وضع خرسند بود یا نه، اما باز خبری از اتوبوس نبود، انگار قضیه ما بچرخ، اتوبوس ها بچرخ بود، هر چقدر می رفتیم اتوبوسی به چشمانمان نمی خورد، ولی یک حسی میگفت؛ الانه که چند تا اتوبوس خالی این حوالی برای یک نفر مسافر له له کنند، جمعیت از بین ماشین های کیپ تا کیپ پر صدا شده ی میدان آزادی عبور می کردند، یا اینطور بگویم که ماشین ها از بین تماشاچیان نمی توانستند عبور کنند، می ترسیدم خدای نکرده پسر دایی از سر بی حوصلگی و خستگی بزند به کسی و در این هیری ویری اوقات تلخی ایجاد کند، همین که شتاب می گرفت کم بود بزند به پسر جوانى، هم او ترسید بود، هم دایی ،هم پسر دایی و من هم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره دو]

امشب بر خلاف عادت هر هفته، بخاطر چند گونی سیب زمینی که قرار است برسد به دست پسر دایی جان، سوار اتوبوس ساعت 9 شدم، سیب زمینی ها را پایین، داخل جعبه اتوبوس گذاشته اند، با تهران هماهنگ شده ام مقابل ورودی ترمینال غرب حالا نمی دانم کدام ورودی،  سیب زمینی ها را تحویل بگیرند اما چون خود من هم سیب زمینی ها را اسکورت می کنم، می توانم با خیال راحت به دست صاحبش برسانم.

 امروز تنها نیستم یک همسفر خوب کنارم خوابیده است و به طرز عجیبی سیم هایی به گوش هایش وصل است انگار فرصت خوبی گیر آورده و با این کار خودش را شارژ می کند، شاید برای خودش لا لایی گذاشته تا زود خوابش بگیرد، به هر حال این دو قطعه سیم تاثیر مثبتی دارد مگر نه فکر نمی کنم ملت تا همین اندازه از یکدیگر دور شده باشند، تا همین الان سه ساعت می شود اصلاً گفتگویی نداشته ایم. ولی هر آدمی ماکسیمم خوابی دارد.

 همین که آسفالت لت و پار شده جاده سرچم از پاهایمان کنده شد و افتادیم تو اتوبان زنجان-قزوین  انگاری زیر تایرهاى خوش دست اتوبوس فرش انداختن، معرکه است. لذت سفر تا اینجا نیست هر هفته اگر خسته و کوفته از کمک دستی های مزرعه پدر، خودم را به اتوبوس نرسانده باشم و حالا حالاها خواب مرا طلب نکند لپ تاپ م که دو سه ساعت شارژ نگه می دارد را روی زانوهام می گذارم، کمی لیز می خورم پایین دراز می کشم و فیلمی از داشته هام را تماشا می کنم، اکثراً هم فیلم های سینمایی ترکیه است، فیلم خوب زیاد ساخته اند من هم به خاطر زبان ترکی فیلم های ترکیه ای که درک احساسات سیال در روایت فیلم را برایمان سهل می کند را به فیلم های آمریکایی یا حتی بعضاً ایرانی ترجیح میدهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره یک]

بگذارید از آن دری وارد ماجرا بشوم که لب مطلب خوب دستتان بیاید. من تقریبا زا به راهم. لغتی ست که این چند ماه خوب به ابعادش پی برده ام. هر هفته سه شنبه شبها دورو ور ساعت یازده سوار اتوبوس می شوم، با بلیط نفری 32 هزار یا 37هزار، به همین ترتیب صبح چهارشنبه، ترمینال غرب تهران همان جای که برج شهیاد یا همان آزادی دیده می شود از اتوبوس پیاده می شوم، اینها را می گویم چون روال هر هفته من این چنین است، قصدم این است 12 واحد درس مقطع کارشناسی ارشد را این ترم پاس کنم و برای همین دو روز در هفته الزامی ست خودم را به تهران برسانم، شهری پر از خوبی ها و بدی ها، شهری پر از فرصت ها و تهدیدها، بگذریم که حرف در مورد کلاس ها و اساتید ارجمند خارج از حوصله این چند پاراگراف است.

هر رفتنی برگشتنی هم دارد، آن هم برگشتنی که دعای مادر همراهت باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴