۸۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

مینا-قسمت نهم


بعد از ظهرها مجبور می شوم بیشتر از پنج ساعت را در کتابخانه دانشگاه بگذرانم، در این دو روز باقی مانده تا دفاع از پایان نامه، من کمی عقب مانده ام، اما یقینا همین طور پای کار بشینم درست خواهد شد، پس خواهی نخواهی بعد از ظهرهای من در محیطی بسته و خلوت خواهد گذشت، دانشجوها بیشتر قبل از ظهرها حوصله کتاب خواندن دارند، بعد از ظهر برنامه ی خوابشان اجازه نمی دهد سری به دانشگاه بزنند. 

امروز از خانواده ام در ایران نامه ای طولانی بدستم رسید، نامه به آدرس پستی خانه ی قبلی ام فرستاده شده بود، و صاحبخانه آن را به نگهبان فروشگاه سپرده بود، وقتی گفتن نامه ای برایت آمده است سر از پا نمی شناختم، تا زمانی که بتوانم نامه را بخوانم، هزاران نامه عاشقانه در ذهنم ورق می خورد، با خودم می گفتم هجران عاشقی به سر آمد، مینا برگشت، اما وقتی دست خط های پشت پاکت نامه را دیدم کمی دل سرد شدم، اما باز نیمچه امیدی به این بود که مینا برایم نامه ای بفرستد، از آدرس روی پاکت و دست خط لرزان فهمیدم این نامه از ایران است، چون دست خط ها متعلق به میرزای مثلا روشن فکر روستای ما بود، گوشه پاکت را جر دادم، نزدیک بود گوشه چند اسکناس هزاری را هم بپرانم، کمک مالی خانواده بیشتر از هر چیزی برایم مهم شد، نامه را از اول تا آخر و چندین بار خواندم، بوی شهر، بوی آدم ها را می شد از نامه، از دست خط میرزا حس کرد، نامه به زبان پدرم نوشته شده بود، در سطر آخر هم به نحوی که اسمی از مادرم نیاید دعای خیر و سلام و سلامتی او را هم نوشته بودند، پدرم منتظر بازگشت من بود، این را می شد از نگاهش فهمید، یک نسخه از عکس قدیمی خانواده را برایم داخل پاکت گذاشته و همراه نامه فرستاده بودند، خودم را در عکس می بینم و چقدر سر حال و خنده رو افتاده ام، و مادرم چقدر جوان و زیبا بوده است.

امروز یکی از مشتری ها از پشت سر صدایم زد و جای شکلات های تلخ سنتی را پرسید، خیلی بلند پرسید، خواستم با صدای بلند جوابش را بدهم اما وقتی برگشتم، چهره آشنای او، زبانم را قفل کرد، مروه بود، همکلاسی و دوست مینا، او نیز از این برخورد اتفاقی شوکه شده بود، بعد از چند لحظه ای کوتاه، یخ مان آب شد و زدیم زیر خنده، با او روبوسی کردم، اما چون داخل سالن فروشگاه نمی توانستم با مشتری ها زیاد صمیمی بشوم برای بعد از ظهر با او قرار گذاشتم، هر چند بعد از ظهر بایستی به کتابخانه می رفتم، اما گاهی بهتر است اولویت چیزها در زندگی مشخص شود، دوست مینا در این موقعیت اولویت اول است.

 بعد از تمام شدن شیفت کاری من، فورا لباس هایم را پوشیده و از فروشگاه خارج شدم، حتی ناهار فروشگاه را نیز بی خیال شدم و زدم به دل شهر.

برای مروه چند گل رنگ به رنگ زیبا خریدم و خودم را با تاکسی به آدرسی که داده بود رساندم، مروه زودتر از من آنجا حاضر ایستاده بود، پشت به ویترین کافه نشستیم، و دو تا کیک شکلاتی با یک نوشیدنی گرم سفارش دادیم، مروه، نمی خواست چیزی از حال این روزهای مینا برایم بگوید، اما من بی صبرانه منتظر شنیدن حرف هایی از مینا بودم، هر چقدر این جدایی کهنه تر می شد، جنونی از به دست آوردن دوباره مینا در من رشد می کرد، او اصرار می کرد که از شغلم براش تعریف کنم از درآمدم اما من اصلا حوصله توضیح دادن این وضع اسفبار را نداشتم. دوستی من، مینا و مروه از دانشگاه شروع شده بود، و خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه ماجرای دوری مینا شروع شد، و من علاوه بر مینا، هم نشینی با مروه را نیز از دست داده بودم، دوران دانشگاه ما سه تایى حرف های جالبی به هم می گفتیم و از خنده رو های دانشکده بودیم، هر کسی ما را می دید ناخودآگاه خنده به لبشان می نشست. القاب مختلفی داشتم، آخرین ش همین سه تفنگدار بود، من از این بیش تر خوشم می آمد چون بنظرم تفنگدار کلمه ای مذکر است، و به مذکر بیشتر می آید تا مونث، البته سر این موضوع هم به دفعات بحث و جدل کرده بودیم، وقتی این حرف ها دوباره بین من و مروه تکرار شد، احساس غریب بودن در من کم رنگ شده بود، احساس می کردم کسانی هستند که مرا به این اقلیم  به این فرهنگ متصل می کنند، و این جای خوشحالی بود. بعد از دو نیم ساعت و چند پنج دقیقه ای که به اصرار من ملاقاتمان تمدید شده بود، مروه به قصد مهمانی آخر شب از من خداحافظی کرد، حتی تعارف کرد من هم با او به مهمانی بروم، اعتقاد داشت خستگی چند روزه از سرم می پرد، آنقدری که این مهمانی ها بالا و پایین دارند آدم می میرد و زنده می شود، اما من هیچ به این مهمانی ها گروهی علاقه ندارم، شاید این ظرفیت در من نیست، همه این حرف ها را با بهانه شیفت کاری در فروشگاه جواب دادم، و از او جدا شدم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۰ بهمن ۹۴

مینا- قسمت هشتم


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ دی ۹۴

آفتابوس [داستان شماره هشت]

​ساعت نزدیک نه شب بود و هنوز اتفاقی برای نوشتن نداشتم، با خودم فکر می کردم بی خیال داستان این شماره بشوم و این روز را هم در رده روزهای بلااستفاده و ساده قرار بدهم، اساسا ما چند نوع روز داریم، روزهای باحال، وقتهایی هست که با عزیزترین های زندگی ت یکجا خوش باشی، روزهای طلایی، روزهای قبل موفقیت، که هنوز من تجربه نکرده ام، روزهای تنگ، که دلت میگیرد و هی می خواهی خود را به خواب بزنی، اما مگر انتهای روزهای غم، معلوم است؟، نوع دیگر روز، روزهای جالب و پر ماجرا است، ماجراهایی که آنقدر پشت به پشت هم در یک روز روی می دهند که حتی تو غافل می مانی و بعضی های آن را همان لحظه و بعضی ها را چند لحظه بعد فراموش میکنی، ولی این را می دانی که این روز، روز اتفاق های جالب بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ آذر ۹۴

مینا- قسمت هفتم


بعد از آن قرار بی قرار، کافه کافا مکانی خوش یمن نبود، حداقل برای من نبود، میزبان خوبی برای عشاقی ساده دل و خالص نبود، شاید یکی از دلایلی که باعث شد مینا سر قرار نیاید، همین کافه بود، شاید اصلا دوست نداشت، فکرش را بکن اگر جایی در محلات بالای شهر را پیشنهاد می دادم حتما می آمد، من هنوز خیلی او را نمی شناختم، روحیاتش را نمی دانستم، هر کسی روحیه ای دارد، و دانستن این، زمان می برد، اصلا خیلی از زوج ها تا بعد از ازدواج که کار از کار گذشته روحیات یکدیگر را نمی دانند. چون سخت می شود آن توی آدم های چهل تیکه را بیرون کشید. باید سال ها با او زندگی شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۶ آذر ۹۴

مینا- قسمت ششم

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ آبان ۹۴

آفتابوس [داستان شماره هفت]

سفر این بار من فرق داشت، اساسا همه سفرهای من با هم فرق دارند، این اولین باری نیست که اتفاقات عجیب و اندکی غریب جلوی چشم من ظاهر می شود، این بار بیشتر فرق داشت، این بار چیزی جدید بود، اتفاق،  یعنی خوشایندترین جریانی که می توانست برای تلخی این روز هایم باشد، طعمه ای برای سناریوسازی و به خیال رفتن، در خود گم شدن، و بر سر نقطه ای از دید پرنده ای به خود نگریستن.

شاید هزار فکر بی سر و ته ظاهر شوند، و در آنی همه آنچه که جمع کرده ای، متلاشی شود، نه اینکه مخت یارای نگه داشتن این فکر ها را نداشته باشد بلکه احساسی سر تا پای وجودت را می گیرد، دیگر نیازی به فکرهای مزاحم، نداری، این وقت است که دیگر آزادی، می توانی برای خودت باشی، برنامه هایت را سر موقع انجام بدهی، و از خودت خیلی ممنون باشی...

بگذریم که این احساس هر سال چند بار سراغ آدم می آید، شاید افرادی باشند که هر روز از شر فکرهای مزاحم خلاص می شوند و راحت تر نفس می کشند.

این اولین باریست که در سفری که جانت خسته است و کوفته، به اتفاقی خوب برخورد کنی، چقدر می تواند ناگهانی باشد، چقدری از این اتفاق ها حقیقی ست و چقدری فقط چند جمله قصه!

این بار فقط یک نفر پیرمرد از اتوبوس جا ماند، اتفاق بد، بد است، اما گفتند که پیرمرد خودش راهش را عوض کرده بود و دیگر بعد از کلی پرس و جو و پیدا نشدنش اتوبوس ما راه افتاد، اینکه اتفاق بد بود، کو اتفاق خوب، درست است من قرار بود اتفاق خوب را بگویم، اتفاق بد برای همه بود، یعنی هم من و هم 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس، اما اتفاق خوب فقط برای من بود، برای من، بجز 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس.

اتفاق خوب این بود که بعد از سالها و ماه ها بی تابی، برای اولین بار توانستم بلیط نمایشی را در تیاتر شهر تهران بخرم، بالایش بیست تومن دادم، و آنها در قبالش، یک صندلی خالی، در آن ته تیاتر برایم جور کردند، اسم اولین تیاتری که باید سالها در خاطرات من نوشته شود، "مضحکه ی شبیه قتل" بود، کاری از آقای کیانی، نمایشی از طنز ایرانی، با اجرایی از بازیگران بنام سینما و تیاتر. 

بعد از اینکه کارهایم در تهران تمام شدند، کوله پشتی ام را برداشتم و ساعتی به پیاده روی در خیابانها گذشت، صداها، شلوغی ها، تاکسی ها، دستفروش ها، همه شبیه عناصر ثابت صحنه در حال حرکت بودند، میزانسنی از آت و آشغال های داخل شهر، کلان شهری که غلظت هوای دود آلوده ش، سر سینه های مردم عود می کند و باز این مردم یک به یک چند سال از عمرشان را فدای هوای سیاه تهران می کنند.

هوایی که هر چند سیاه و خاکستری باشد باز عاشقت می کند، مثل دیگر شهرها، مثل اصفهان، تبریز، اردبیل، شیراز، باز قاپ دلت را می دزدد، و تو را مجنون سیاهی چشمان لیلی می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۸ مهر ۹۴

آن چه می ماند ...

امروز مادرم بالشتم را کمی جابه جا کرده است، دلش قرص شده، بالشت را می گویم، اما من خواب از سرم رفته، یک ساعت است که هی کله ی مبارک را این ور و آن ور بالشت میمالم تا خوابم بگیرد اما آن یه ذره تغییر، کار دست من و خواب و رویا هایم داده است.

خواب که چشمها را سنگین نکند، جایش اسب های آبی رویا دورش جمع می شوند و مانور می دهند، دستت را می گیرند و تو را پشت سرشان به جایی که حتی در خواب انتظارش را نداری میبرند.

من و محمد پائیز یک سال بی نام، در کوچه ای پر از برگ و خشکی، زردی و نارنجی برگ ها و خش خش های هوس انگیز،

راهی کوچه ای بین باغ های روستایی کوچک

محمد صدایم می زند، 

-"الی"

-"الی"

من می گویم الهام!

-"الی بهتر تر است" 

اسم من الهام ست

-"اما نمی شود که من هم شبیه همه الهام صدایت کنم"،

تو برای من الی هستی و برای بقیه الهام، برای غریبه ها الهام درم بخش"،

-"این را چند بار بهت گفته ام"

پس تو هم برای من ممد باش

برای بقیه محمد، برای اهل محل هم آقای قبادی

-"من برای تو هیچم، تو امر کن بانو"،

چیزی نمی خواهم، فقط دلتنگ آغوشت هستم

من زانو میزنم، تا  دم و بازدم هایت را احساس کنم، من بالای سرت هستم

فقط صدایم کن بگو اگر سردت است دعا بخوانم برایت، یا اگر خیلی گرمت شده، سنگ روی خانه ات را آب پاشی کنم یا بیدی بکارم، سایه اش تو را خنک کند و لرزه اش مرا به یاد تو بیندازد،

می دانی از وقتی که رفته ای همه حال ممد را از من می پرسند،

همه می گویند صبر نکردی و زودتر پر کشیدی. 

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۰ مهر ۹۴

مینا - قسمت پنجم



حس عجیبی به آدم ها داشتم، طوری دیگر نگاهم می کردند، وقتی کاملا از خواب بیدار شدم تمام آنچه می دیدم بریده هایی از حقیقت را با خود داشتند، میدان همان بود و پیاده روها و آدم هایی که سرشان مشغول زندگی خودشان ، این همان فردای روزی ست که  با غریبه هایی آشنا با حرارات آتش گرم گرفته بودیم، اینجا همان ینی محله ایست که مرا بی هیچ طلبی در خود راه داده است، اما بیشتر از یک شب از قبول تن خسته و رنجیده من معذور است، دیگر باید اینجا، این نیمکت فولادی سرد را ترک کنم، دل درد از یک طرف و بی خانمانی بر شقیقه هایم فشار می آورد، باید بلند شوم، جیب هایم آهی در بساط ندارند و وقتی از همه طرف درمانده ای، اسکناس های کاغذی اولین چیزی ست که فکر و ذکر مرا مشغول می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ شهریور ۹۴

مینا-قسمت چهارم


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ شهریور ۹۴

مینا- قسمت سوم


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۵ مرداد ۹۴