۸۸ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

زندگی ... هر روز صبح

اولی: باختی؟

دومی: چی رو؟

اولی: اینی که همه می بازن؟

دومی: نه، قرار نیست کسی ببازه یا کسی برنده بشه

اولی: یعنی چی؟

دومی: به دنیا نیومدیم که ببازیم یا ببریم

اولی: پس چی؟

دومی: به دنیا اومدیم که زندگی کنیم

اولی: زندگی؟... برام آشناست...ولی یادم نمیاد آخرین بار کجا دیدمش...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

مینا - قسمت سیزدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۸ تیر ۹۵

شامِلی

بچه های محله هر روز ازصبح الطلوع تا شب تیره و تار تو این زمین فوتبال بازی می کنند، درست در همسایگی این زمین خاکی فوتبال، حیاطی بزرگ قرار دارد، صاحب این حیاط بزرگ پیرمردی به نام شامی عمی است. به همین خاطر از خیلی نسل های قبلی اسم زمین خاکی محله را شامِلی گذاشته بودند... 

دیوارهای حیاط شامی عمی اندازه 5 تا پسر بچه قد و نیم قد می شود. سر وصدای بچه ها ساکنان خانه های دورور میدان را آسی می کند، شامی عمی پیرمردی تنهاست،که حیاطش همیشه مقصد شوت های کج و کوله بهنام است چون دیوار حیاطش عدل چسبیده به عرض میدان. شامی رفتار عجیبی دارد، مردم ادا اطوار او را به خاطر تنهایش می دانند، مثلا، با اینکه هیچ حال خوشی از بچه ها ندارد، اما همیشه روی پاکوبه در حیاط می نشیند و بچه ها را نگاه می کند. شامی حق دارد بیشتر از همه اعصبانی و ناراحت باشد، و برای همین هر بار که بهنام به قصد گل، شوت می کند، و ناخواسته توپ راهی حیاط شامی عمی می شود، درست چند ثانیه بعد لاشه توپ سه لای، هر لای یکی بعد از دیگری در محوطه جریمه فرود می آید. هر بارم هم رو هر کدام از لاشه ها چیزی نوشته شده دیده می شود. 

بچه ها توپ های سوراخ شده را گوشه ای از میدان کنار هم می اندازند، تا این زمان شاید پنجاه، شصد لاشه توپ پلاستیکی دیده می شود، حتی چند تایی هم مولتون بینشان هست. چرتکه که بندازیم هر توپی دویست تومان، سرجمع می شود دوازده تا هزاری، حیف این پول ها...القصه، روزی که دنیای فانی به شامی عمی پشت می کند، بچه ها از شدت سرور و خوشحالی مسابقه ای بین محله بالایی ترتیب می دهند آن هم با تشریفات کامل من جمله زمین خط کشی شده و دروازه های تیرک دار. آنها که فکر می کنند این بار دیگر کسی نیست که توپ هاشان را پاره کند، هر طوری که دلشان می خواهد شوت حواله یکدیگر می کنند. بین همین شوت ها، یکی از آنها می پیچد و باز به حیاط آن مرحوم می افتد. بچه ها که دیگر می دانند، کسی نیست تا پا پیچ اینها شود یا به فحش ببنددشان، دست ها را قلاب می کنند و بهنام را تا سر دیوار اعلم می کنند، بهنام وقتی روی شکم خودش را می کشد بالا، منظره ای باور نکردنی از گل های رنگارنگ می بیند، سرش را که بر می گرداند طرف لاشه ها، یادش می افتد، همه آن نام هایی که یک به یک روی توپ ها نوشته شده بود...نرگس، لاله، رز، شقایق....

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ تیر ۹۵

مینا- قسمت دوازدهم

photo: @minetugay

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۹۵

مینا- قسمت یازدهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ خرداد ۹۵

اختر: تصور کنید، قلم برداید و ترسیم کنید

1.         جنسیت: مونث

2.         قد: 170

3.         وزن:68

4.         متولد 59

5.         رنگ چشم: مشکی

6.         فرم چشم: کشیده

7.         رنگ پوست: سبزه

8.         رنگ طبیعی موهای سر:خرمایی

9.         مدل مو: چتری و کوتاه

10.      آرایش: خفیف و ماهرانه

11.      ناخن ها: مربع شکل بدون لاک

12.      انگشت ها: کوتاه و جمع و جور، تپل

13.      صدا: بم و گرفته، نزدیک به صدای جنس مذکر

14.      فرم صورت:چند شکل دارد، گونه ها هر کدام یک دایره به شعاع کوچکتر از شعاع دایره پیشانی،چانه ریز و یک خال سیاه، اندازه یک دانه کشمش زیر چانه.اتصال بین گونه ها و فک انحنایی نرم دارد. اجزای چهره تناسب خوبی دارند، به جز چشم ها که کمی درشت تر است. فاصله بین دو چشم متناسب با فرم بینی است.

15.      نوع راه رفتن: ابرو ها در حالت کج، سینه جلو، نگاه مستقیم، قدم ها شاید روی یک خط

16.      کفش : پاشنه بلند

17.      نوع نشستن: با صلابت و استواری تمام، شبیه فرماندهان روسی، دستها روی یک زانو

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۵

تبریز: غروب 18 اردیبهشت 1388

نورگیر از صبح الطلوح باز مونده بود، وقتی بستم صدای شاخه های درختها که جوری اعتراضی به هم می خوردند و وارد اتاق می شدند را لال کردم. ولی باز هم از پشت شیشه می شد دید که چقدر صدا می کنند. بایستی همه جا سکوت می شد، سکوت محض، تا بتونم روی کارم تمرکز کنم، فردا شب میان ازم تحویل بگیرن، نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره، هر چقدر سعی میکنم بنویسم صدای تالاپ تولوپ قلبم میره بالا، بعد یهو انگاری کسی از پشت صدام میزنه، برمی گردم دنبال عقربه های ساعت می گردم، یک ماهه بیرون نرفتم، یک ماه فقط با صدای کارگرهای حفاری می دونم کی وقت صبحونس، کی وقت ناهاره، انقدرم تنبلی می کنم که پرده ها رو نمی زنم کنار یه کم حرارت نور خورشید بزنه به صورتم، شبیه اینایی شدم که سوء هاضمه دارن، مثل شیرسفید سفید شدم، هر وقت دراز می کشم وسط اتاق، می تونم جریان خونو تون رگ هام حس کنم، اینجوری می دونم که زنده ام، انقدر لاغرمردنی و ضعیف شدم که استخونام همدیگرو می خورنو می سابن، صاب مرده ام، شاید مثل سگ هایی که صداشون 2 نصف شب خوابو از چشام میگیرن منم باید زوره کنم تا کسی به فریادم برسه... فیلم زیاد دیدم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی خودم فیلم بشه، اینایی که منو آوردن انداختن اینجا قلچماق تر از اونی بودن که بتونم از دستشون فرار کنم، راستیتش چند بار به ذهنم زد در برم ولی نشد، بار اول که فرصت بود فرار کنم پاهام منو یاری نکرد، بار دوم هم فراری در کار نبود فقط خواستم سر به سرشون بذارم، چون دیگه فهمیده بودم که راه فراری نیست، هر جایی هم برم مثل حیاط خونه ایناست، بازم مچمو میگیرن میندازنم تو یه خراب شده ای دیگه ...فقط یک وعده غذا میارن واسم، اونم اکثرا پیتزا، چیزی که اصلا با من جور نیست... برای اینکه ته معدمو بگیره چند تیکه میزنم ولی بقیشو از جلو پنجره می ریزم روی دیوار، پرنده ها میان و تیکه تیکه می برن، فک کنم اینجوری به همه گنجیشک ها و یا کریم ها غذا می دم، و خودم چیزی نمی خورم، میشه گفت دستی دستی دارم میرم به طرف مرگ، فقط چیزی که خیلی بهم می چسبه اینه که از پشت پنجره حیاط همسایه بغلی رو می پام، اصلا کل ماموریتی که اینا بهم دادن یک طرف، این ماموریتی که خودم به خودم دادم یک طرف، دختره تا میاد توی حیاط، از صدای قدم هاش می فهمم باید برم سر پستم، فقط یک سوم حیاطشونو میشه دید، وقتی غروب میشه دختره شروع می کنه به آواز خوندن، گوشمو می چسبونم به دیوار خونه و بهش گوش می دم، تا حالا ندیدم تو حیاط آواز بخونه، ولی کاش می خوند، از پشت دیوار صداش یجوری بم تره، دخترا خوبه صداشون جیغ تر باشه، مطمئنم از قضیه حبس من تو این خونه اصلا خبر نداره، یا صددرصد خبرداره که از ترسش هیچ واکنشی نشون نمیده، چند بار امتحان کردم، چند بار به دیوار مشت زدم و خواستم یه جوری پیامی بهش برسونم ولی جوابی نشنیدم، بنظرم بقیه گروه رو هم مثل من تو چند جا حبس کردن، نمی دونم تا حالا چند نفر کاغذ اعتراف رو پر کردن ولی من که هیچ دوست ندارم دست روی حقیقت بذارم و پنهونش کنم، خوب همه با چشای خودشون دیدن که تیر از چه زاویه ای زده شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۵

مینا- قسمت دهم

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۶ فروردين ۹۵

آخرین سور

از شدت آتش، نوک چوب قر گرفته بود، به خیال خودمان داشتیم آتش بازی می کردم، اولین سالی بود که دختر و پسر با هم دور شعله های آتش جمع شده بودیم، به گمانم کوچکتر از آنی بودیم که غنیمت آن لحظات را بدانیم. اوج داستان؛ من ندانسته وقتی سعی میکردم کاه های خاکستر شده داخل آتش را زیرورو کنم، چوب از دستم در رفت، و در هوا چند معلق زد، و خورد به پینار، به چشم چپ دخترک یازده ساله، یادم نیست اولین واکنشی که انجام دادم چه بود، اما خوب یادم است که پینار زد زیر گریه و زاری و با سرعت از کنار من فاصله گرفت، وحشتناک گریه می کرد، من ثابت ایستاده بودم، فورا فکر خدا افتادم، و همه گناهم، پینار پیچید تو حیاط خانه شان، و بعد از لحظه ای، دیگر صدای گریه نیامد،...

گونه هایم سرخ شده بود، پیش همه سرشکسته بودم، احساس می کردم خدا امروز را وقت مناسبی برای تسویه حساب دانسته است، پاهایم خشک شده بود، کم کم حالیم شد چه کار کرده ام، عرق سرد افتاد به جان و تنم، ...گوشهایم دنبال صدای گریه پینار می گشت، دستم می لرزید، بین پاهایم رطوبت گرمی را حس می کردم، خواستم دنبالش بروم، دنبال پینار، ترسیدم، برگشتم کنار بچه ها، بچه ها نه می خندیدند و نه بهت زده بودند، ایستاده بودند و بی هیچ حرکتی وضع ناجور مرا می پایدند، سرشان فریاد کشیدم، مطمئن بودم خودشان بیشتر از دو بار شلوارشان را خیس کرده اند، اما اینها برای من مهم نبود، مهم پینار بود، چشم های زیبای او بود، شاید چشم هایی که هربار با دیدنش آبی دریاها در من جان می گرفت را، من با دستانم، از بین برده بودم...

فکرم پیش خدا بود، پیش گناهی که دیشب گرفتارش شده بودم، و تاوان گناهم! ولی آخر چرا پینار؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۶ اسفند ۹۴

کوی آزادگان-تبریز

پدر بهمراه دایی محمد زمستان 89 در غیاب ما خانه‌ای به بهای 5 میلیون تومان رهن و 100هزار تومان اجاره ماهانه در تبریز تدارک دیده بودند، خانه‌ای که املاک "نصر" آقای قلیزاده- ببخشید به ما انداخته بود طبقه دوم ساختمانی دو طبقه بود . ورودی آن به کوچه‌ای با شیب 15 درجه بود که اهل فن بهتر می‌دانند. صاحب‌خانه ما زن و شوهری پیر با نوه و نتیجه‌ای در تمامی اوزان، که هر شب‌شان عروسی بود و مهمانی و یا هر روزشان دعوا بود و مرافعه. البته این روال زندگی شامل همه‌ی ساکنان آزادگان بود خاصه از شروع سراشیبی تا پایان آن که رودخانه‌ای از لجن و هزار جور آشغال و کثافت بود.

هر موقع کسی از ما آدرس خانه را می‌پرسید می‌گفتیم : ولیـعصر جنوبی؛ چون کلاس کاری آن با دروازه تهران اندکی بالاتر بود، و اگر می‌دیدم آدرس دادن به یک نفر ساکن تبریز سخت است می‌گفتیم؛ لابد سئنئخچی اباذر را می‌شناسی؟ بله؛ همه شهر او را می‌شناسند ولی من در این 4 سال او را ندیدم حتی یکبار از پشت شیشه ماشین یا حتی عکسی، تصویری.

روبروی خانه اباذر سوپر مارکت بابک بود، خاندان آقایان باقری صاحب مغازه بودند و انصافاً چرخ کاسبی‌شان خوب می‌چرخید یا به قول گفتنی نانی در روغن داشتند، ما هم به خاطرِ نان غرق در روغن آقای باقری همه اقلام مورد نیاز منزل را از سوپری بابک تهیه می‌کردیم. دایی می‌گفت همین که دهن به دهن‌شان می‌گذارم و مدتی کیفم کوک می‌شود خودش ارزش افزوده این سوپری است.

اوایل بیشتر برای رفت و آمد‌ها از آژانس سپهر استفاده می‌کردیم، اما بعد از دو ترم متوجه شدیم تاخیر در کلاس‌های 8 صبح وبال‌شان گردن این پیرمرد غرغروی معروف به ژاندارم را گرفته است، خوب به همین خاطر این اواخر مشتری پروپا قرص آژانس میخک شدیم .


پ ن: قسمت هایی از دفتر خاطرات فیلوزوف

* این نوشته فقط یک خاطره است، من هیچ اطلاعی از آقای اباذر شکسته‌بند ندارم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ بهمن ۹۴