۱۲۵ مطلب با موضوع «شبه شعر» ثبت شده است

آغاز راهم چو به عشق تو رقم خورد...

چشم هایت گریه داشتند، 

بهار بهانه بود، گرد افشانی بهانه بود،

اما درمانش را خوب بلد بودی

بوسه های من...

بار اولت که نبود

قرار بود هر سال بهار این ماجرا تکرار شود

نشد؛ دیگر بهار نیامد،

 همان زمستانی که تو رهایم کردی، ادامه دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ مرداد ۹۵

روح را چه به کار رگ و خون ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۴ خرداد ۹۵

سفید و سیاه

بعد از طوفان،

بعد از غرش آسمان علیه زمین،

این بار که آسمان زیر پای ماست،

پیامبری از دیار نیکان قدم در قلمرو احساس ما می گذارد،

از خیر می گوید و از نیکی،

اما؛

برای نداشته هایت تو را به صلیب می کشد،

تا تو قبل از مرگ، 

قبل از هبوطی دوباره

سیاهی ها را زمین بگذاری،

و بر رسالت او سجده کنی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۹۵

آه آنیمای من

اکنون یک آنیمای کاملم

حس لطیف و زنانه تو را تقلید می کنم

به پر و بال گل های گلدان های رنگی می پیچم، آبشان میدهم

شطرنجی های ایوان خانه را جارو می کشم

صندلی چوبی را کنار پنجره می گذارم

زیر گرمای آفتاب، می نشینم

و به جای تو شعر هایی را که برای من نوشته بودی را می خوانم

من گردی صندلی را با آنیموس درونم شریک می شوم...

و او خنده های زیبایش را....


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ فروردين ۹۵

جای تو و ماه خالی ست

چشم به راهم

منتظر ایستاده ام، و تنها عمل مفیدم این است که با تو و من رویا می بافم

زیر آسمان سیاهم

جای تو و ماه خالی ست

می بینی، تو نباشی

محتاجم به دیدن هلال ماه

به دیدن هزاران آرزویی که با تو به سینه روشن ماه سنجاق کردیم

می دانم تا شب است و نور مهتابی ماه بالای سر ما می تابد

مرا، 

آرزوهایمان را فراموش نخواهی کرد

طفره نرو! 

رک و رو راست باشیم بهتر است...

 

پ ن : گوش میدهم Sebnem Ferah-Yalniz

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۸ فروردين ۹۵

رنگ به رنگ تیره تر و سرد تر

دراز می کشیدم و در پی اش چشم هایم را می بستم،

آخرین نمایی که می دیدم، سقف سفید چرکی بود یا چراغی زرد رنگ

پر از ابهام و استفهام،

خلاصی نبود، صحنه ها را پس و پیش می کردم و هر ثانیه هزاران بار خودم را متهم می کردم...

پای خاطرخواهی در میان بود، پای دوست داشتن، پای وابسته بودن

و فقط من بودم،

که بعد از هر تلنگر، هر هجوم، هر تنش...

پای می گذاشتم به پیاده روها... و سرتاسر شب را شبیه زبان بسته ها، زیر نگاه اشک آلودم می پیمودم...

و خستگی درمان موقت بود

صبح ها را همیشه فرصتی برای تغییر می دانستم،

یکی از همین صبح ها، که حال رابطه مان خوب بود،

پیامش آمد...

نمی توانیم، نمی شود... فراموش کن،

و من سعی کردم که فراموش کنم،

نتوانستم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

تو بهار منی ...

بیست و پنج روز که از سرمای اسفندماه بگذرد تو بیدار می شویی، 

خبر ندارم،  

شاید روز تولدت شبیه عادی ترین روزهای سال،

پا به پای همه مشکلاتش می گذشت،

اما؛

روزی که تو پای گذاشتی بر سینه خاکی دنیای ازلی و ابدی، 

بهار پیش تر از نوروز، اقلیم دل ما را سبز کرد

تا ما با استنشاق بوی حیات 

بیش تر از پیش عاشق تو باشیم، 

آن آقا پسری که قاپ دلت را زده است، و من آقای هیچ.

 ............

هر چند تو عاشق زمستان بودی،

اما من می گویم تو بهاری،

تو خود، فصل شکوفه ها و گل های رنگارنگی،

تو بهار منی ... ،

............


شاید برای روز تولدت توانستم، پیامک تبریکی برایت بنویسم،

اما چند ساعت طول میکشد، تا به کوتاه ترین جمله بسنده کنم؟!

"تولدت مبارک..." 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

بوی سیب میدهی دختر!

نمی دانستم روزی می رسد،

که صورت زیبای تو را

شبیه تابلوهای نقاشی

در سطوح سفید و نورانی دیوارها ببینم 

و هیچ کاری نتوانم بکنم جز، گریستن.


تقدیس شده ای انگار

که هیچ به تو نمی رسم

باید از دور به تماشایت نشست

و تصویرت را در دور دست ها دید.... آن هم اگر بشود....

شاید چاره این باشد که خاطراتمان را مرور کنم...

در خاطرات کنار تو نشسته بودم

و عطر تنت همیشه با من بود... 


+ عنوان از وبلاگ مهشاد( بوی سیب میدهی دختر)


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۹۴

شاه بیت رویاهای من

آدم ها وقتی می خندند، عشق میکنم، 

ذوق زده می خواهم بغلشان کنم،

فرق نمی کند چه دلیلی برای خندیدن داشته باشند،

توفیری ندارد زن باشد یا مرد، دختر باشد یا پسر، پیر باشد یا جوان...

من خندیدن مردم را دوست دارم، 

مردم می گویند؛ خنده رو ها بیشتر عمر می کنند، بیشتر کیف می کنند

انصافا فلسفه خوبی ست؛

فلسفه ای که ارکانش از تو سرچشمه گرفته باشد

از "تو" هایی که راننده تاکسی پشت تلفن قربون صدقه اش می رفت

از دل داده هایی که ریز ریز، کلاس معادلات را می خندند 

الاهه هایی که پیام آور حیات دوباره برای بشرند

بت هایی که هر روز می پرستیم

شبیه معنی اسم تو

کار دنیا را می بینی اسم تو با آن مو حنایی ها خوش رنگ و لعاب فرق دارد،

خدا،

تو را آفریده است تا پرستش شوی

می بینی وقتی از زیر خاک سر بلند می کنی

سه چهارم از چیزی که با تو می رویند

خندیدن است،

دوست داشتن است،

و بوسیدن، 

می دانی! 

عشق، نام کوچک توست...



پ ن ؛ باید منتظر شب می ماندم، اگر نمی رسید زبانم لکنتش باز نمی شد، آخر می دانید عشق لکنت زبان می آورد
پ ن؛ خدا قوت به رادیو وبلاگیها 
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۵ اسفند ۹۴

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳