۱۲۵ مطلب با موضوع «شبه شعر» ثبت شده است

درناهایی با منقارهای سرخ رنگ باخته

در میانه آشوبم

زندانی زندگی های زیبا

و مانیفست های رنگارنگ ام

که به زور سکه ها 

دشنه هایی از چرا ها، چگونه ها

راه حل ها، بن بست ها را ساخته اند

با سرنیزه هایی آلوده به زهر

زهر عشق، دیوانگی، جنون

در میانه تلاطم رودها

بنگر به لرزش پاهای درنا

به سفیدی زیبای درنا

به منقار سرخ رنگ باخته اش

و به جنبش ماهی لای پاهای کبریتی درنا

طواف بکری ست

تو ساکن باشی و دور سرت ماهی ها

شبیه آدم های فراموش کار چرخ بزنند

و جز یک کلمه چیز دیگری ندانند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۵ فروردين ۹۷

همین دیروز

با تو از این شهر دور می شویم

آنقدر دور که پیکر شهر همچون جاخواب زنی خسته در پشت سر ما نمایان است

همچنان، دور

                 دورتر

سه نفر بودیم

یا حتی چهار نفر

                  تو، من و باران

                        و زنی خسته در پشت سرمان

         که ایستاده و تا زور دارد

ملافه های دیشب را مچاله می کند

آب شان را می کشد

و تو دستانت را با آب ملافه ها خیس می کنی

همه می خندیم

دستانمان در هم می پیچد

                           باران، تو و من

با گرفتن دستان نرم و بارانی ت

به حد کافی دور شده ایم از شهر

دیگر میان بتن های سرد شهر خفه نمی شویم

و از دور، هیکل بی جان و حقیر شهر را سیر می کنیم

دلمان به شهر، به آدم های آن می سوزد             

دور می زنیم که برگردیم

هوا همچنان کیفش کوک است

و انگار شهر ما را می طلبد

راه برگشت اما

              سرازیری تندی ست

آرام آرام از قهوه ای خاک، سبز علفزارها، از بلندی ها، از صخره ها از باغ ها جدا می شویم

سگی راه برگشت مان را می پاید

و زن آغوشش را برایمان باز می کند

و جاخوابی با ملافه های گل دار نشان می دهد

بسویش می شتابیم...



* آمار بوسه هامان درز نکند جایی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ فروردين ۹۷

و ما خدا

گاهی من و تو جدا از این دنیایم.

آنجا که ما دنیا را آفریده ایم 

هیچ خدایی زاده نشده است

چقدر خیال هر دو تایمان راحت و آسوده است

هیچ بنی بشری نیست که چوب لای چرخ خوشی هایمان کند

عجب خیالی شد

تو خدا

من خدا

و ما خدا


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

تو

پشت گوش هایم گرم می شود

شبیه آن سیلی های گرم معلم ها

کله م منفجر می شود

وقتی با من جز آنی که بودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

وداع

آمده ام به آستانه زمستان

با چاقویی برنده

برای وداع با بهار

برای جدایی از آغوش پر حرارتش


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷

دیگر خدایی نیست

گلی چیده ام از باغ همسایه

که دل بسته ام به آن

اینک خدایی همراه من است

که شاهدش گلبرگ های سرخ و پژمرده است

وجدان

که همچون گل در من رویده است

پاهایم را از جا می کند

راهی باغ همسایه می شوم

لاشه گلی سرخ در دست

زمین را می کنم

و وجدان را آنجا زیر خاک گم می کنم

گلی می چینم از باغ همسایه

و دل می بندم به آن

دیگر خدایی نیست

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ فروردين ۹۷

حاجی

...گله به گله آدم ریخته پای درختای شهر

کمر درختا خم میشه تو این عبادت

هر کدوم از این خط های سر سیاه

یه چیزشون هست

یه خبط و خطایی، نارویی زدن

که اومدن واسادن پای این هیکل بی جون

جون دارن، ولی جونشون از جنس جون ما نیست

خون دارن صد بار غلیظ تر از خون آدمیزاد

فکراشونم از ریشه میاد، با اصالتن، نجیبن

هنو که هنوزه نام و نشونشون عین مهر سرجاشه

جلدم عوض کنن، باز سفت چسبیدن به ریشه

اصلا همه چی جوره تا بنی بشر بیافتن به پاش

القصه منم بی حاجت نیستم

روم نمیشه برم میون این ایهالناس مجنون

برم بست بشینم که چی؟!

ما یه چی می خوام اونم صدای توه

حالا واس چی برم ناز درختو بچینم

راستیتش یا قاضی الحاجات اونی که من باشم

خود خود شمایی

تا صدای دلنواز از پیچ سیم مخابرات می رسه به لاله گوشم

صدی پنجاه حاجتم اجابت شده

خدای ما کریمه، دست و دل بازه...

چی بگم والا انشاالله همه به مراد دل صاب مردشون برسن 

بلند بگو آمین

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۶

آن خیابان لعنتی

اردبیل یک خیابان ناساز دارد

خیابانی سیاه 

بی عرضه

نه ترافیک دارد و نه گل فروش 

ماشین ها عین خرگوش جیم می شوند

و احساس ما زیر لاک پناه می گیرد

خیابانی کوتاه تر از بند زیرشلوار

که زبان را برای گفتن دوستت دارم کوتاه می کند

خیابانی کچل

که سراشیبی تمام شدن است...

بیا و در رویاها 

لاله زار را قدم بزنیم


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ اسفند ۹۶

بی راهه

هر چقدر که بزرگ می شوم

خسته تر

بی حوصله تر

قدم ها را تیز پشت به پشت هم 

شبیه قطاری روی ریل

مقصدم شهری ست که همه می گویند

سرزمینی روی کاغذ های ترحیم

خنده هم دیگر بازاری ندارد

روزهای تباه شده ام

برای راه های رفته دیگران

برای پا گذاشتن 

جای پای قبلی ها

و شب ها

انگار با خودم اصابت می کنم

گیج و منگ و غفلت زده

میان سیاهی

خواب دامنم را می گیرد

یاد آینده می افتم

جایی شبیه هیچ

دنیای یک نفر باضافه هیچ

من ساکن برگزیده دنیایی بی در و پیکر

بی کس، بی پرچم

باید دنبال کسی باشم؟

اینبار خود باید خودم را له کنم

اصابت خود باضافه خود

ضربه خود به خود

جنگ خود بخود

خوردگی

خستگی

خسارت.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶

در قعر

با باران چشمانم را
با عطر تنت دلم را
سیر می کنم
دلداری می دهم
حال من پرسی اگر
زنده ام به دمی که نفس ندمی
مخزن بارانم ولی
در دلم خبر خشکسالی ست
بی شک این فاجعه بار ترین خبر قرن می شود
مرد عاشق از تشنگی خواهد برید.
تشنه از تو
سیراب از خود
خواهم پرید
در قعر نیستن، سوختن
می شوم ذره ای از تل خاکستر
هر دلی عاشق شود می سوزد
دل من عاشق بود. لامصب
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶