۱۲۷ مطلب با موضوع «شبه شعر» ثبت شده است

زمزمه های مردی در آستانه ی فروشگاهی بزرگ

شامپو کلییر
ریکا اکتیو
زر ماکارونی
سویا
پودر لباسشویی سافتلن
صابون گلنار
"صابون گلنار
عطر صابون گلنار
گل نار
گلنار
کمد لباس های تو
لباس های اتو کشیده و مرتب
ای جانم!
تو که می دانی!
عطر لباسهایت منگم می کند...
پس کی می رسى؟
تو که می دانی من قابلیت دیوانه شدن را دارم
تو که می دانی!
عطر لبانت..."
جوپرک
کافی میکس
روغن سرخ کردنی
خمیر دندان
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ بهمن ۹۵

که نیستی ...جانم

بسوزم
نگاهت خاموشم می کند
که نیست...
آوار شوم
آغوشت می تواند سر پا نگه م دارد
که نیست.
کجایی؟
که نابلدان آب می ریزند بر دلم،
بگو بس است،
می ترسم آب تو را از من پاک کند،
بگو کنار بروند،
بگذار بسوزم...آوار شوم،
تو که با من باشی،
خیالم راحت است،
آنوقت همه ی آتش ها، بهار ابراهیم است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

تو تو تو توتو

در زاویه ای از انزوا
اولین خیال
اولین اسم
اولین چهره
برای توست
تو اولین نگاه غیر منی
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳۰ دی ۹۵

جنگ

بعد از شکست آتش بس
جنگ من با خودم
جنگی بی هیچ خون و خونریزی
در سوق الجیشی ترین نقطه مغزم
آرام اتفاق می افتد
آرام آرام تجزیه می شوم
شاید فردا پرچم "خود" دیگرى را روی سینه ام بچسبانم
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ دی ۹۵

احتکار "تو"

انبار وعده های تو خالی،
یک گونی که می خری،
گونی دیگری جایزه می دهند،
مفت و مجانی،
وعده های سر خرمن،
که همه ارزانی مشتریان خواب زده است،
مشتریانی شبیه من.
که هر سال دم عید
وعده بازگشت "تو" را می خریدم،
یک گونی برای یک سال،
اما دیگر آهی در بساطم نیست،
احتکار "تو" شرعا حرام است،
آی مردم
بیایید
دکان وعده های پوچ شهر را تخته کنیم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۷ دی ۹۵

در اولین روز عاشقی چند نفر هوا بارانی ست؟

انگشت شمار است
تعداد آدم هایی که
در اولین روز عاشقی شان
هوا بارانی باشد،
اولی تویی،
دومی منم
بی چتر، بی مقصد
تاکسی هم نباشد
عین فیلم ها
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵

عکـس

گاهی عکس ها پر از سایه های سیاه و سفید آدم هاست

گاهی تک درختی بی سایه 

یا قفسی بی پرنده

یا پیرمرد دست فروشی که آهی در بساط ندارد، جز دست هایش

که آلوده می شود به دست کج و گدایی،

غروب است گاهی، برفی ست،

تنهایی ست،

عکس ها که دروغ نمی گویند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

جوک

مرا ببخش 

که برای روز جدایی مان

جوک می سازم

مد این است

جوک گفتن و جوک شنیدن شده است

چاره هضم اتفاق های تلخ،

آی انسان های سرکاری...

لطیفه ای چیزی ندارید برای روز مرگم؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵

با من برقص

می گفتند رقص باله 

من به پیچ و تاب بال های یاکریم حیاطمان خیره می شدم

اصلا به تو فکر نمی کردم

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵

نهان

همیشه گوشه ای از کادر عکس هایم 

کوهی بلند و برفی 

آن دورترها ایستاده است

کوهی که در نهان

غلغله ای داغ و سوزان دارد

کوهی که شبیه قلب من

به امید سبز شدن

ایستاده است،

سبز می شود وقتی که شراره های سرخ

دامنش را لباب بسوزاند

سبز خواهد شد

وقتی که دیگر نهانی نماند

وقتی که دیگر گریه ای پنهان نماند

عادت کوه ها همین است

روزی اگر مثل کوه باشم

استوار و ساکت 

بندهای نشیمن گاهم را

از سر و روی این توپ خاکی خواهم گشود

هزاران سال نشسته ایم به چه؟

منتظر کدام کوهکن مانده ایم؟

مانده ایم تا بیاید روز فراق؟

تا دوباره در نهان آتش کند؟

راستی کوه اگر بند از زمین پاره کند

لابد شبیه عروس دریاها خواهد رقصید.

رقصیدن کوه را دوست دارم

وقتی هوا ابری نباشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵