۱۲۷ مطلب با موضوع «شبه شعر» ثبت شده است

بی راهه

هر چقدر که بزرگ می شوم

خسته تر

بی حوصله تر

قدم ها را تیز پشت به پشت هم 

شبیه قطاری روی ریل

مقصدم شهری ست که همه می گویند

سرزمینی روی کاغذ های ترحیم

خنده هم دیگر بازاری ندارد

روزهای تباه شده ام

برای راه های رفته دیگران

برای پا گذاشتن 

جای پای قبلی ها

و شب ها

انگار با خودم اصابت می کنم

گیج و منگ و غفلت زده

میان سیاهی

خواب دامنم را می گیرد

یاد آینده می افتم

جایی شبیه هیچ

دنیای یک نفر باضافه هیچ

من ساکن برگزیده دنیایی بی در و پیکر

بی کس، بی پرچم

باید دنبال کسی باشم؟

اینبار خود باید خودم را له کنم

اصابت خود باضافه خود

ضربه خود به خود

جنگ خود بخود

خوردگی

خستگی

خسارت.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶

در قعر

با باران چشمانم را
با عطر تنت دلم را
سیر می کنم
دلداری می دهم
حال من پرسی اگر
زنده ام به دمی که نفس ندمی
مخزن بارانم ولی
در دلم خبر خشکسالی ست
بی شک این فاجعه بار ترین خبر قرن می شود
مرد عاشق از تشنگی خواهد برید.
تشنه از تو
سیراب از خود
خواهم پرید
در قعر نیستن، سوختن
می شوم ذره ای از تل خاکستر
هر دلی عاشق شود می سوزد
دل من عاشق بود. لامصب
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۲ آذر ۹۶

فاحشه مرد

در آغوش دختران دیگر

فاحشه مردی شده ام

در غیاب تو یکی

آه و فغان

همدم و هم سر شده ام

نیستی که ببینی

بت من با دگران یک رنگ نیست

قبله روز و شبم 

جز تو مگر جایی هست!

پیش آنانم و با تو هوس عشق بازی ست!

هوش و دل می بری یکجا

قدم آهسته کن و گو کجا

آخر این فاصله 

دیدن و لمس 

بال های خیالم کوتاه 

تو مرا یاری کن

تو به جای دگران 

در خلوتکده خود باز کن

عطایی بده من را 

تا که بخشم به لقایش 

کل دنیا را

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ آذر ۹۶

وقت بوسه بود

عبور سهمگین سال ها
ما را بیگانه می کند
همین قدر دور و ناشناخته
تو به در می خندی
من به دیوار
در و دیوار شاکی اند
از حرص لای مشت هایم.

در باز بود
تو شکفته بودی
وقت بوسه بود.

اینک مشت هایم
اشک هایم
پشت دیوار دنیاهایمان
سیل شده اند
موج برداشته اند
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶

کبوترخیال پرید

در من دو پسر هفده ساله پنهان اند

شب ها می چرخند دور مغزم

درس می دهند، تربیتم می کنند

فشار می آورند به مغزم

متضاد هم اند

اما هر دو سفید رنگ اند

یکی پرستیژ دوست دارد

و آن دیگری دنج جایی

گاهی گربه و سگ اند

یقه هم را می درند

گاهی پدرند

مادرند

یکی میخ می گذارد

دیگری پتک می کوبد

بازیگوش های هفده ساله


مغزم تیر می کشد

زمان را با آب در مغزم جاری می کنم

این منم

مردی عجول

در ابتدای پلکانی از تردید

چه می شود اگر از سایه بگریزم تا به انتها

که مرا نبینند

زیرکی ست

چالاکی ست

رندی ست

خورجینم پر از کاغذ و قلم است

می فروشم

به نویسنده ها

اما از خیال یکی دارم

داشتم

آن را پراندم

کبوتر خیال را پراندم

نه با دستانم 

با دستان دیگری

هفده ساله ها می گویند

صبور باش

کبوتر از آن توست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ آذر ۹۶

صید

آه اگر بار دگر طعمه چشمت باشم
میدهم با دل و جان
جان و دل و روحم را
که به غیرت صنمی نیست در این شهر خراب

آن دگر بار
در آن فصل شکار
با تو فصلی دگر است زیر درختان انار
موسم رقص تو در بارش برف
جان گرفته است در این کهنه لحاف
که گرفته است مرا تنگ در آغوش عفاف
کاش بودی و لحافی هم رنگ بهار
می کشیدی روی چشمان و دهان
تا که من پیوسته در خواب و نهان
دست و کت بسته شبیه آهوان
میشدم صید تو و آن دشنه ات.

آه حیف بیشه هامان دور است
ریشه هامان چفت نیست
شهر دور
خانه دور
کی شود همسایگی
هم خانگی...
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ آبان ۹۶

سنگ و تنگ

وقت هایست که از راه مغزم
در قالب سنگی بی ریخت
زاییده می شوم
نتیجه ای برای مقاربت با خود
و پس از فراغ
همچون قلوه سنگی از بالای کوهی
می افتم
افتادنم شبیه همه افتادن هاست
از همان هایی که می روند و در قعر دره ای هیچ می شوند
شاید صدایی از من باقی بماند
این سقوط نشانه ظهوری دوباره است
در قالب آدمکی گلی
ما آدم ها
آدمک های گلی بدقواره ایم
که لباس این دنیا به تنمان زار می زند.
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ آبان ۹۶

بند پایانی

رفیق نیمه راه یکی و دو تا نیست
راه نیمه رفته هزارو یکی ست
به یک راه بی پایان مسافرم می دانی
که خود مقصدی و ...
نظر به سوی تو دارم نگاهم کن
اگر که این نه مقصد پایانی ست
تو در نقطه اول و آخری
شبیه من که روبروی توام
بفکر خلاص از این مسیر تنگ باش
که من ترس دارم از این بی راهی
تو راه خود بیا و برو به اوج شیدایی
منم به شب نرسیده می روم این راه را به تنهایی
اگر که مردم ناپاک بگویند فلان و فلانم من
تو بگذار و بگذر از این بند پایانی
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۶ آبان ۹۶

قلم

قلم را پتک مانند 
بکوبم بر سرم از آن شاید
خط و خال و خیال و خرم ای دوست
بیاید از تو هر چیزی که نیکوست
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶

از سالی به سالی دیگر

سر خورده ام از کوک زندگی
از ملال
این تسلسل بی مکان
شوخ و شنگ
تلخ و تار
در این سطح آزردگی
زندگی بازی ست
همین سرسره بازی
شبی در خواب
شبی بی خواب
سیر یا بی نان
دیر یا در دم
بی خود از خود
سُر می خوری تا انتها
باز سال از نو سالی از نو.
این دم اکنون بارها چرخیده است
از گلویم خارها برچیده است
تا به کی بنشینم و زاری کنم
بی زمان صبر را معنی کنم
یار اگر یار من است باز آید
همچون آن سال که با هم بودیم
باز سال از نو سالی از تو
جان از تو جانی از من
چرخش این گردی زود گذر
دوری و دلتنگی مستمر
می گذارد بار سنگین بر دلم
باز درد از نو دردی از تو
خار از نو خاری از نو...
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶