چقدر خوب بود، چند سال قبل، صبح های چند سال قبل. من در شهری غریب بودم. صبح ها در صف نانوایی به حرف های مردم گوش می دادم. درست دو کوچه بالاتر از خانه اجاره ای ما. برمی گشتم خانه. دوش می گرفتم. و چقدر بد سلیقه موهایم را شانه می کردم. زیر بغل و ادکلن می زدم. موهایم را با ژل مو خشک می کردم، می خواستم در همان حالتی که دوست دارم بمانند، حتی مقابل باد، تا شب. سربالایی کوچه را رد می کردم. باز مردم. سوار ون های بدقواره دانشگاه می شدم. صبح ساعت هفت و چند دقیقه بود. این ها هر روز تکرار می شدند. من هم تکرار می شدم. ولی تکراری بودم که دوستش داشتم. نه این تکرار های امروزی که خسته کننده است.
دانشگاه ما روی تپه بود. مسافت صد متری تا دانشکده را پیاده می رفتیم. آنجا هم سربالایی بود. باز باید چهار طبقه بالا می رفتیم تا به مزخرفترین کلاس دنیا برسیم. من همیشه سروقت می رسیدم. بخاطر این بود که نمی خواستم به کسی بهانه ای بدهم. تو اما خیلی وقت ها دیر می رسیدی. حتی وقتی تحویل پروژه داشتیم. ولی موقع امتحان ها زود خودت را می رساندی. شاید چند ساعت قبل تر از شروع امتحان. می نشستیم و مثلا نکات مهم درس را مرور می کردیم. من به تو روحیه می دادم تا نترسی و قبول می شدیم. هر دو. این را از آنجایی می گویم که هیچ درسی نبود که تو با من باشی و بیفتی. دانشگاه که تمام می شد. همه اش سرازیری بود. چهار طبقه می رفتیم پائین. صد متر سر می خوردیم پائین. تا دل شهر پیاده می رفتیم. گاهی فقط ما دو تا بودیم. گاهی جمعمان چند نفره بود. طول راه همه اش بگو و بخند بود. اصلا جایی برای حرف های جدی نبود. من به این فکر میکنم که "دوست داشتن" حرفی جدی بود یا چیزی در مایه های این بگو بخندهای بی شمار؟!
Rafet-El-Roman-Bana-Sen-Lazimsin