چشم هایت گریه داشتند،
بهار بهانه بود، گرد افشانی بهانه بود،
اما درمانش را خوب بلد بودی
بوسه های من...
بار اولت که نبود
قرار بود هر سال بهار این ماجرا تکرار شود
نشد؛ دیگر بهار نیامد،
همان زمستانی که تو رهایم کردی، ادامه دارد...
من عشق رو با الفبای تو داشتم یاد می گرفتم، تو معلم من بودی، همه چی داشت خوب پیش می رفت، قصه گل و بلبل بود، ولی فک کن همین که داری اندر خم ناز و عشوه ی گل می رقصی، یهو معلم سیلی محکمی بهت بزنه، فرض کن دلیل موجهی هم برای این کارش داره، تو چی کار می کنی؟ گریه می کنی! خیلی محکم باشی فقط یه خورده ناراحت میشی، ولی بهرحال یه جایی از دلت زخم میخوره، معلمی که اینقدر دوستش داشتی چرا تو رو بزنه، تحقیر میشی پیش خودت! چون معلم رو دوست داری، همه این ماجرا رو می ذاری پای درس، یا همون عشق، نمی خوای معلم از چشمت بیفته، معلم برات میشه خدا، خدای عشق.
من از عشق خوردم، نه از معلم دوست داشتنی ام. اونقدر به معلم نزدیک شدم تا خود عشق اومد وسط، دچار شدم.
مثل سربازی که جونش رو میذاره کف دستش، رفتم جلو، شاید شهید شاید اسیر اونی که باید. و من از این ماجرا یک زخم ناعلاج روی لبام موند، جای بوسه های تو، معلم دوست داشتنی من!
واسه همین برگشت به عشق برام خیلی سخته، نه معلمی دارم و نه تصور خوبی از عشق، عشق برا من مثل تابلویی پر حرف از اتاقم آویزونه، فقط نگاه می کنم، می نویسم برایش، ولی هیچ وقت جرات نمی کنم بهش دست بزنم.
عاشقی منم مثل همه عشق هایی بود که تو رمان ها می خونیم، یا شاید شبیه همه لیلی و مجنون هایی که تو دورواطرافمون می بینیم، خیلی هم کار سختی نیست، می تونیم با یه دور چرخیدن بین کافه های تاریک، سینماهای خالی، پارک های پیچ در پیچ، یا خیلی راحت تر پیاده روهایی که شبیه فرش قرمز زیر پای عشق با آنها هم قدم می شود، این رنگ های عاشقی را در چهره دید. عشق منم همین بود، تو پیاده رو راه می رفتیم، وقت می کردیم یه گوشه ای از پارک می نشستیم و زندگی پای ثابت حرف هایمان بود، دوست داشتن بود و آینده ...
زمان همیشه مرهم زخم های ما بود، اما زمان گذشت، دیگری اثری از زمان نبود، خلا بود...
و تابو بزرگی تراشید شد، توسط خودم، نگاری با چشمان سیاه، و به آن ایمان آوردم، که دست یافتنی در میان نیست، نمی دانم، عشق دیگران چگونه پا می گیرد، برای من در نطفه از هم پاشید، شبیه شکوفه درخت آلوچه که سرما می سوزاندش، دیگر هیچ میوه ای در کار نیست، باید منتظر ماند، شاید سالی دیگر، بهاری دیگر... و شاید عشق همین سوختن بی دلیل است، که بجز من کسی به یادش نمانده است، عشق من فقط صمیمیتی بی جا بود! ... فرض کن عشق در ایستگاه قطار پا بگیرد، و فقط لحظه ای فاصله ات با عشق صفر باشد، با سوت قطار فاصله زیاد می شود، تو می مانی، عشق کوچک، و ایستگاه قطار... کار دیگری نمی توانی بکنی، باید بنشینی و لحظه ای که عشق بر کمال بود را بنویسی، بدفعات باید نوشت تا چیزی از عشق کوچک تو جا نماند، حتی رنگ سرخ سنجاقی که بین بلوندی موهای پریشانش به چشم می زد، نباید فراموش شود، خال سیاهی که زیر آرواره های فکش پیدا بود، یا آن مانتو رنگ به رنگ، که پائیز را به یادت می آورد، حتی آن کوله پشتی ناز، نباید فراموش شود... این چنین باید عشق کوچک را به رویاها سپرد، و جای خالیش را در دل نگه داشت...
+ گوش می دهم Gulben Ergen-Eskiden Olsa
دراز می کشیدم و در پی اش چشم هایم را می بستم،
آخرین نمایی که می دیدم، سقف سفید چرکی بود یا چراغی زرد رنگ
پر از ابهام و استفهام،
خلاصی نبود، صحنه ها را پس و پیش می کردم و هر ثانیه هزاران بار خودم را متهم می کردم...
پای خاطرخواهی در میان بود، پای دوست داشتن، پای وابسته بودن
و فقط من بودم،
که بعد از هر تلنگر، هر هجوم، هر تنش...
پای می گذاشتم به پیاده روها... و سرتاسر شب را شبیه زبان بسته ها، زیر نگاه اشک آلودم می پیمودم...
و خستگی درمان موقت بود
صبح ها را همیشه فرصتی برای تغییر می دانستم،
یکی از همین صبح ها، که حال رابطه مان خوب بود،
پیامش آمد...
نمی توانیم، نمی شود... فراموش کن،
و من سعی کردم که فراموش کنم،
نتوانستم.
Artist: Aimelle
روزها می روند
عاشقان نیز می روند و ترک دنیا میکنند
اما همیشه گوشه ای از ماجرای عاشقی، درختی سرسبز قامت برافراشته است
بیابان بی آب و علف هم باشد، در نقطه ای از سیاهی درختی خشک و بی برگ ایستاده است
این درخت کهنسال پای هر عشقی را که بگویی امضا می کند
او شاهد آواز ما بوده است
آوازی از آرزوهای نهفته در دل
چقدر آرزوهایمان دست یافتنی و نزدیک بود
پشت به درختی تنومند دادیم
تا آرزوهایمان را کنار هم جمع کنیم
چقدر سخت می شد، آرزوهایی را که تو دوست نداشتی را من خط بکشم
این درخت از ما به آرزوهای ما نزدیک بود
بام خانه رویایی ما بود، لیکن
ما ترکش کردیم
و هر کدام به سویی گریزان گشتیم
من به بیابان و تو به سوی گل و بلبل
من برای خودم و تو برای خودت دلیلی تراشیدیم
و ما از صحنه خارج شدم
اما کادر تصویر خالی نماند، یک درخت و یک نیمکت همچنان مقابل چشم هایی ضبط می شوند
و سال ها پای وعده های یکدیگر می ایستند
فقط کاری که می کنند این است که گاه به گاه می لرزند و خود را با تغییر رنگ فصل ها وفق می دهند
اما ما حساسیت می گیریم
و چشمانمان خیس می شوند، بی هیچ دلیل احساسی، نه اشک شوق است نه گریه و زاری
فقط
ما آدم ها زیادی حساسیم همین!
وقتی حرف هایش را می شنیدم، سقف آرزوهایم خراب می شد، می ریخت بر سرم، آوار پشت آوار، زخم هایی می دیدم، لخته های خون مقابل چشمانم شر شر می ریخت، و او ادامه می داد، به هوای خودش دل داریم می داد، مرا شبیه پسری کوچک، در قد و قواره های خودش نمی دید، شاید احساس مادری می کرد، مادری که دلش به حال فرزندش می سوزد، نصحیتم می کرد،اما نمی خواست لحظه ای او را شبیه عشق حس کنم، همیشه هوایی که نفس می کشید با آنی که من درش غرق بودم فرق می کرد، به سان پرنده ای ماده، پر از ناز و شکوه بر آسمان من می چرخید، اما لحظه ای چشمان غرق در اشک و ناله مرا نمی دید، او در اسارتی بی برگشت در آسمانی که آن گوشه اش معلوم نیست، مرا عاشق خود کرد، و من در اسارتی در بطن زمین، او را می جستم، کجاست آن یار که بشنود شکوه های مرا، دردهای مرا، کجاست آن که در هر قدم، آسمان من تسخیر او بود.
دلم تنگ رنگی ست که آسمان وقت عاشق شدن من به تن داشت، کو آن آسمان باصفا، که در صبح سحر خیزش، دنیا را برایم روشنی می داد، کو آن آسمان غروب، که تنهایی سال ها را برایم تصویر می کرد، ای آسمان، هوای عاشقی سلول های مغزم را تصاحب می کند، اما وقتی به تو نگاه می کنم هیچ مثالی برای زیبایت ندارم، جاهل می پندارم خودم را، که چرا بعد از گذشته ای بی تکرار، نتوانسته ام عاشق کسی بجز آسمان آبی باشم.
اعتقادی به برگشت دوباره ندارم، هیچ اتفاقی نمی تواند شبیه بار اول دوباره جان بگیرد، فکر کن فیلم را دیده ای، تمام پلان ها را عقب جلو کرده ای تمام راش ها را هزار هزار بار دیده ای، دیگر هزار هزار هم ببینی فیلم همان است، سکانس همان است، تغییری چشمت را اسیر نمیکند، چون تو همان تدوینگر هستی، همان آدم، همان ماگ قهوه، همان سلیقه و همان ذهن منگ و مشوش.
هیچ چیزی دوباره مثل اولش نمی شود، حتما یه خرده ریزه ای فرق دارد، اگر دل باشد، اگر شکسته باشد شبیه گاری چرخ شکسته ای ست که نه راه پیش دارد و نه راه پس، می ماند منتظر رهگذری، دلش را می دهد دست او، صدایش را با صدای او همراه میکند، هم نشینش می شود شاید قسمتی از سنگینی دنیا را با او سهیم شود، اما یادت است که دلش را بند زده اند، و هر آن می تواند شانه ای برای گریستن طلب کند، خوب، گریستن که حق است، دلش هم بند یک بغض ترکیده است، او خود را نمی داند تو او را نمی دانی، و فقط تیشه به قلبش می زنی، ریش ریش میکنی دل بند خورده اش را، و بار دیگر چرخش دوران او را بر زمین می کوبد، دلش وا می رود، حق است! او دیگر شبیه هیچ آغازی نمی شود، او دیگر منتظر هیچ رهگذری نمیماند، چرخش چرخهای پا در هوا را می بیند، خنده اش می گیرد، دلش! دیگر دلی نمانده است، بگذار بخندد، دلش را گرفتند تا همیشه بخندد تا همیشه، روزگار به کامش باشد، آخر او روزها و شب های بسیاری را گریه کرده است، بگذار بخندد این آخرین فرصتی ست که چرخش می چرخد.
سفر این بار من فرق داشت، اساسا همه سفرهای من با هم فرق دارند، این اولین باری نیست که اتفاقات عجیب و اندکی غریب جلوی چشم من ظاهر می شود، این بار بیشتر فرق داشت، این بار چیزی جدید بود، اتفاق، یعنی خوشایندترین جریانی که می توانست برای تلخی این روز هایم باشد، طعمه ای برای سناریوسازی و به خیال رفتن، در خود گم شدن، و بر سر نقطه ای از دید پرنده ای به خود نگریستن.
شاید هزار فکر بی سر و ته ظاهر شوند، و در آنی همه آنچه که جمع کرده ای، متلاشی شود، نه اینکه مخت یارای نگه داشتن این فکر ها را نداشته باشد بلکه احساسی سر تا پای وجودت را می گیرد، دیگر نیازی به فکرهای مزاحم، نداری، این وقت است که دیگر آزادی، می توانی برای خودت باشی، برنامه هایت را سر موقع انجام بدهی، و از خودت خیلی ممنون باشی...
بگذریم که این احساس هر سال چند بار سراغ آدم می آید، شاید افرادی باشند که هر روز از شر فکرهای مزاحم خلاص می شوند و راحت تر نفس می کشند.
این اولین باریست که در سفری که جانت خسته است و کوفته، به اتفاقی خوب برخورد کنی، چقدر می تواند ناگهانی باشد، چقدری از این اتفاق ها حقیقی ست و چقدری فقط چند جمله قصه!
این بار فقط یک نفر پیرمرد از اتوبوس جا ماند، اتفاق بد، بد است، اما گفتند که پیرمرد خودش راهش را عوض کرده بود و دیگر بعد از کلی پرس و جو و پیدا نشدنش اتوبوس ما راه افتاد، اینکه اتفاق بد بود، کو اتفاق خوب، درست است من قرار بود اتفاق خوب را بگویم، اتفاق بد برای همه بود، یعنی هم من و هم 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس، اما اتفاق خوب فقط برای من بود، برای من، بجز 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس.
اتفاق خوب این بود که بعد از سالها و ماه ها بی تابی، برای اولین بار توانستم بلیط نمایشی را در تیاتر شهر تهران بخرم، بالایش بیست تومن دادم، و آنها در قبالش، یک صندلی خالی، در آن ته تیاتر برایم جور کردند، اسم اولین تیاتری که باید سالها در خاطرات من نوشته شود، "مضحکه ی شبیه قتل" بود، کاری از آقای کیانی، نمایشی از طنز ایرانی، با اجرایی از بازیگران بنام سینما و تیاتر.
بعد از اینکه کارهایم در تهران تمام شدند، کوله پشتی ام را برداشتم و ساعتی به پیاده روی در خیابانها گذشت، صداها، شلوغی ها، تاکسی ها، دستفروش ها، همه شبیه عناصر ثابت صحنه در حال حرکت بودند، میزانسنی از آت و آشغال های داخل شهر، کلان شهری که غلظت هوای دود آلوده ش، سر سینه های مردم عود می کند و باز این مردم یک به یک چند سال از عمرشان را فدای هوای سیاه تهران می کنند.
هوایی که هر چند سیاه و خاکستری باشد باز عاشقت می کند، مثل دیگر شهرها، مثل اصفهان، تبریز، اردبیل، شیراز، باز قاپ دلت را می دزدد، و تو را مجنون سیاهی چشمان لیلی می کند.