زندگی نبود، روزها زیر سایه درختان می نشاندنم،و فقط صدای زوزه سگ گله، حواسم را به سوی خود می کشاند، شب ها از ترس گرگ های گرسنه صورتم را با گوشه ملافه می پوشاندم. 10 سال بی هیچ تغییری گذشت،  طبق روال هر سال از ییلاق که برمی گشتیم کربلایی خداوردی با ما همراه شد، دست تنها افتاد بود به جان گله گوسفندان، به نظر من مرد احمقی بود، نداریش هم به خاطر بی عقلی او بود. خداوردی زن و بچه هایش را یک ماه پیش با ماشین فرستاده بود روستای خودشان، منتظر بود از راه برسند و چادر قشلاق را با هم برپا کنند.

وقتی غروب آفتاب، باد را فرو نشاند ، کورسوی چراغ های ماشین لندرور خداوردی از خیلی دورها به چشم می زد. من که کاری نداشتم، کسی هم با من کاری نداشت، از سوراخ نحیف اوبا جایی بین دو انگشتم باز می کردم و به انتهای راهی که دیده نمی شد زل می زدم. گویی ساعت ها به حال خود، خارج از زندگی عشایری دورتادور این مرتع های سبز را پرسه زده ام . با این حال یک دفعه از جایم پریدم و با زور دستانم نگاهم را از انتهای تاریک شب دزدیدم. هنوز اوبا تاریک بود امّا آرام آرام روشن شد، صدای احوال پرسی های مادرم را شنیدم، خانم خداوردی با دختری که انگار نوه اش باشد شام را مهمان ما شدند. خداوردی نیامده بود، زنش بی قراری می کرد و من با شنیدن زوزه ی گرگ ها، بی عقلی خداوردی را بلای جانش می دانستم، من که کاری نداشتم، کسی هم با من کاری نداشت، من فقط درجا فکر می کردم و با  شنیدن صدایی از جا می پریدم و هر وقت صدای خداوردی را می شنیدم با خودم می گفتم عجب مرد احمقی ست.

بعد از آن سال ها هر بار یاد خداوردی می افتم، اولین چهار چرخی که او برایم ساخت و مرا سوار آن کرد تا آن سر مرتع را با دستانم رکاب بزنم، اشک هایم سرازیر می شود، از نظر من خداوردی احمق بود و از نظر او من می توانستم حرکت کنم، مرتع را با بوزباش بگردم و فریاد بزنم و به سرعت گام های سولماز فکر نکنم، چرخ ها را بچرخانم و خوشحال باشم و یادم بماند خوبی خداوردی در هیچ آلبوم عکسی خاک نخواهد خورد.