اولین باری که خواستم چیزی بنویسم  ترس و لرزی از زیر پا گذاشتن اصول و قواعد یک بند، نوشته شیک و پیک نداشتم، این هم به دلیل آن بود که فرق بین جنس(نوشته)خوب و بد را تشخیص نمی دادم، حتی این مورد دغدغه کنونی من بشمار می رود، این را می توان به راحتی از اسم کتاب های نچندان معروف و نچندان تیراژ بالا، که در ردیف های کتابخانه کوچک و بی شیله و پیله من جا خشک کرده اند ، فهمید.

نوشتن کمی دیرتر از نقاشی با روح من عجین شد اینگونه بود که سر کلاس های مقطع ابتدایی بیشتر از هر چیزی خرج خودکارهاى رنگانگ می کردم ،این خودکارهاى آبی، قرمز، سبز و ... نه برای پز دادن های الکی کناره های دفتر مشق و انشاء و نه برای خود شیرینی و دستمال کشی برای معلم، بلکه برای تفریح و رسیدن به طعم ارضای روح آن هم فقط با چند عدد خودکار و یک برگه امتحان املاء.

 البته این خوش ذوقی بنظر من تنها توسط من اتفاق نمی افتاد، بهى بهنام هم کمک دستم بود حتی می توانم بگویم او بهتر از من نقاشی می کشید منظور نقاشی گل و بلبل و حیوان جماعت، ولی من تو کشیدن نقاشی از در و دیوار کاه گلی و خانه های نوساز کمی سرتر از بهى بودم...

این جریان از سال پنجم ابتدایی درست از وقتی که به ما اجازه دادن بجای مداد زغالی شتر نشان از خودکارهای جوهری آبی رنگ استفاده کنیم، شروع شد.

اکثر اوقات برای نماى ساختمان ها ردیف هایی از آجر را با خط کش مشخص مى کردیم و تمام سه زنگ تفریح را دو نفری سر کلاس مشغول رنگ کردن تک تک آجرهای ساختمان روی کاغذ بودیم، و از طرفی شور و حالی که در حیاط مدرسه با بازی محصلین به پا می شد را از دست می دادیم چون اکثراً بچه ها برمی گشتند و از اتفاقات کال و ناپخته چند لحظه قبل در حیاط به گونه ای متحیر و سحرزده  برخورد می کردند که احساس می کردیم حیف شده است و از کف داده ایم و بی خودی با آجر پاره ها خود را درگیر کرده ایم. 

باور نخواهید کرد که بگویم چند سالی هر چند کم رنگ، درگیر ترسیم نماهای جوهری شده بودم و از هر چیزی می زدم و وقت دندان گیری برای نقاشی سوا می کردم.

از همان روزها داشتن خانه ای طراحی شده جزو آرزو های من بود، خانه ای بزرگ، حیاطی زینت شده با گل و گیاه و سبزی خوردنی ها و درختان میوه، برای همین از وقتی ملتفت شدم دانه ها چگونه سر از زیر خاک بیرون می آورند، شروع به کاشت اولین نهال زندگی ام کردم، دانه زردآلو را زیر نور آفتاب خشکانیدم و بعد فرستادم زیر خاک ...درکم این بود که روز هفتم هفته زردآلو ها دیده خواهند شد، اما شش ماهی طول کشید تا یک نوزاد آلوچه ده سانتی متولد شود... همان نوزاد ده سانتی اکنون سه متر ارتفاع دارد اما بی هیچ بار و بنه ای ...

پدرم می گوید ریشه هایش به آهک رسیده و دیگر بیش از این بالا نخواهد رفت و بیش از این امیدی به میوه دادنش نخواهد بود... این حرف ها از آن جایی نشئت می گیرد که خواهرزاده ام در حیاط ما یک نهال کوچک آلوچه کاشته است و هر روز به پر و بالش می پیچد اما نهال هنوز بیدار نشده است...چند سالی شایع بود در مورد درختان بی ثمر، آنهایی که دیگر عمری ازشان گذاشته است و هیچ بهره ای نداده اند، میخ های زنگ زده را به تنه آنها فرو می کردند و این روش ها سال ها اینگونه جواب داد، حتی درخت گردو گوشه حیاط هم با این ترفند دم به تله داد و یک جعبه پر وپیمون گردو داد که ماهم انتظار گردو داشتم...

دوران ابتدایی و راهنمایی من، بیش تر از هر جایی در حیاط خودمان سپری می شد مثلاً برای کل باغچه آبیاری قطره ای تدارک می دیدم و همه این سرگرمی ها با آت و آشغال های تلنبار شده در زیرزمین تغذیه می شد...

تنها وسایلى که جرأت دست زدن به آنها را نداشتم، ابزار یدک تراکتور رومانی بود، می دانستم اگر چیزی کم و کسر شود همه دق و دلی هایش سر من خواهد شکست برای همین کاری به کار وسایل ارزشمند و گران قیمت نداشتم، بارها با محتوای همان زیرزمین تکاپوهایى برای سرهم کردن اتاقی نقلی از سر گذرانده بودم و چند باری هم به عمل منجر شده بود، اما تا یاد آرمان های خود می افتادم همه چیز را به حال خودش رها می کردم و زیرزمین را برای یک هفته و شاید بیشتر ترک می کردم...

تا وقتی که از روزمره های تکراری خانواده های سنتی خسته می شدم، دوباره به همان خانه اول یا آرمان دست ساخته، پناه می آوردم...با تکه چوب هایی که نجار سجاد، پشت دیوار کارگاه نجاری ش تلنبار می کرد هر چیزی که به ذهنم می رسید را درست می کردم، فقط کافی بود قسمت هایی از تکه چوب ها را با اره ای یا چاقویی تراش دهم و با مقدار ناچیز چسب چوب که هنوز هم بوی خاص آن در مشام من رژه می رود، قطعه ها را به هم متصل کنم ...

یادم می ماند آغا (میر غلام) یکبار وقتی داشتند از زیر زمین سیب زمینى بار می زدن این کاردستی های چوبی مرا دیده بود و به پدرم سفارش کرده بود حتما در دانشگاه مرا در یکی از رشته های هنری ثبت نام کند ! حیف است استعداد این پسر در این زیرزمین پر از تار عنکبوت و هزار حشره دیگر تلف شود ...

من دو روز قبل با شیلنگ وجب به وجب دیوارهای زیرزمینم را شسته بودم فقط یک تخته فرش کم داشتم تا بتوانم زندگی ایزوله ای خودم را شروع کنم ...چون در این صورت این اولین باری می شد که من صاحب اتاق می شدم یا حداقل احساس این را داشتم که جایی برای تنهایی های خودم دارم، اما این رویا هم دیری نپاید و زیرزمین را عاری از هر وسایل به درد نخوری تحویل پدرم دادم ...

قرار شده بود در مقابل این عمل من، پدر برای سلامت و من دوچرخه بخرد ...که خرید و از بد روزگار، من فقط دو ماه توانستم صاحب دوچرخه شوم، یکی از بچه های فامیل، پدال چودنى دوچرخه آلبالویی رنگ مرا زد به لبه  در حیاط و شکست، وقتی بردم پیش دوچرخه ساز تا نگاهی بیندازد و علاجى بکند، اوستا گفت؛ چودن جوش بر نمی داره باید ببری جوش مخصوص خودشو پیدا کنی، همین شد تا دست از دوچرخه بکشم، البته این جدایی هم تدریجی اتفاق افتاد، بعد از آن قدری منتظر تعمیر دوچرخه ام ماندم که تا آن موقع سلامت دست از مال خودش کشید و من آن دوچرخه ی بزرگ را نیم پدال سوار شدم، و آن را هم مدیون اکبر هستم که یادم داد...