۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

برای خودم

همین امروز می‌خوام از خودم یه تصویر ضبط کنم. حالا اینکه کجا باشم در حال انجام چه کاری بماند. شاید موقع قدم زدنم باشه یا آخر شب وقتی پای تختم نشستم و سرمو بین دستام گرفتم. می‌خوام در مورد خودم حرف بزنم، یجوری انگار می‌خوام یه خط بکشم برای تا اینجای زندگیم، جلوش بنویسم سرجمع. سرجمع لذت‌ها و خوشی‌های این سی و دو سال زندگی چی بوده برام. البته باید سرجمع تلخیا رو هم دربیارم، سرجمع شکست‌ها و ناامیدی‌ها هم. به نظرم آخر سر میشه فهمید با خودم و این زندگی چند چندم، دروغ چرا دوست دارم حتی وقتی که دیگه نیستم، یه آدم‌هایی وقتی یادم می‌افتن بگن آدم سرجمع‌داری بود، میفهمید کجای کاره، کجا میخواد بره.
حالا به اینش هنوز فکر نکردم که این تصویر رو کجا منتشر کنم که بعدن که دست من از این دنیا کوتاه شد، بقیه بتونن اون تصویر رو ببینن. یه چند لحظه به فکر برن، ببینن چه قدر خواستم و نتونستم، یا اندازه‌ای که دویدم نرسیدم. نمی‌خوام تو اینستا بزارم که هر عابری بی‌اعتنا بیاد و لایک کنه و بیشتر حرصم بده حس می‌کنم نباید به این راحتی از کنارش بگذرن، حداقل باید زیرش بنویسن تو لایق بهترینایی، تو خواستی و تا جایی که تونستی به دست آوردی. شاید این تصویر بتونه واسطه خوبی برای من و عزیزانم باشه، وقتایی که دلشون برام تنگ میشه بشینن و این فیلم رو ببینن. سعی می‌کنم نزدیک به دوربین بشینم که اجزای صورتم کامل مشخص باشه طوری که اگه کسی خواست بتونه عوض سنگ قبر به گونه‌هام دست بکشه. فکر کنم اینطوری خدا رو هم خوش میاد.
همین که دارم در موردش حرف میزنم دارم فرصت رو از دست میدم، البته نه اینکه دفعه‌ی اولم باشه من بارها از خودم فیلم ضبط کردم با خودم حرف زدم ولی خب نتونستم جایی منتشرش کنم. فکر میکنم اگر اطرافیانم یه همچین فیلمی از من ببینن دیگه نمی‌تونیم توی چشمای هم نگاه کنیم و این می‌تونه همه‌ی روابط منو به گند بکشه.
حتی شاید خیلی از شمایی که اینو متن رو می‌خونین تا حالا صریح در مورد خودتون جایی چیزی ننوشتین، شاید اگه بدونین با ننوشتن و نخوندن با خودتون چیکار می‌کنین، همین الان شروع به نوشتن کنین یا دنبال جایی بگردین که بتونین پنج دقیقه تصویر از خلوت شخصی خودتون بگیرین و خودتون رو سبک کنین. فکر کنین همه‌ی این آدم‌هایی که گاهی عین یه سنگ مقابلمون می‌ایستن عین ژله نرم بشن و بشه راحت بدون اینکه آسیبی ببینن و یا آسیبی بزنن رد بشیم. فکر کنین انقدر سبک‌ین تو زندگی که خیلی راحت می‌تونین برای همه‌ی عمرتون خوشحال باشین، قرار نیست کار بزرگی انجام بدین تا خوشحال بشین، سر چیزای کوچیک و جزیی که این روزها دیگه طعمی ندارن برامون.
این تصویر بی‌شباهت به نوشته‌هایی نیست که تو وبلاگم میزارم. من عادت دارم برای نسخه چند سال آینده‌ی خودم نامه بنویسم. از چیزایی که می‌خوام تا اون موقع داشته باشم می‌نویسم. البته این یه قانون طبیعیه که آدم اصلا نمی‌دونه سال بعد چی قراره سرش بیاد. آدم فقط می‌تونه مسیر کلی رو مشخص کنه، می‌تونه بگه من می‌خوام هنر کار کنم، و براش تلاش کنه. مطمئنن همین آدم نمی‌دونه سال دیگه کجای کاره، یه سری اتفاقات میان و جلوی چشمات عین فیلم پلی می‌شن و تو هاج و واج می‌مونی و نگاهش می‌کنی. من این حالت رو دوست دارم. به جرات می‌تونم بگم از پیش اومدن اتفاقاتی که هیچ برنامه‌ای براشون نداشتم منو خوشحال میکنن، انگار اینطوری خستگی صحنه‌های قبل شسته میشه، یه روحیه نو به آدم تزریق میشه. شاید یه سری از آدم‌ها خیلی با این روند حال نکنن و دوست داشته باشن فریم به فریم اتفاقات قابل پیش‌بینی و از پیش تعیین شده باشه، ولی حتی فکر کردن به یک روز از چنین تصوری منو افسرده می‌کنه.
خلاصه که باید تند تند با خودمون حرف بزنیم و حرفامون رو جایی نگه‌داری کنیم تا وقتی حرفامون یادمون رفت، برگردیم و خودمون رو مرور کنیم. این طوری می‌تونیم یه من نو و سرحال داشته باشیم که به این زودیا از این مسیر خسته نشه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ آبان ۰۲

برای رهایی

شاید جزو آن دسته از آدم‌هایی باشم که از نوشتن و خواندن و قدم زدن و البته عکس گرفتن لذت می‌برند. اکنون که می‌نویسم، یا آن موقع که می‌خوانم‌تان یا زیر عکس‌های‌تان مکث می‌کنم و بعد می‌گذرم، هر بار چیزهایی برای لذت بردن می‌یابم. این مراوده من با پدیده‌هایی که بیشتر آدم را یاد دست و گوش و چشم می‌اندازند به قدری کهنه شده که می‌توانم گذشته خود را از میان کلمه‌ها، کتاب‌ها، تصورها و تصویرها پیدا کنم. گذشته‌هایی سالم، پاره، تا خورده و لابد رنگ و رو رفته. علی‌الخصوص کلمه‌ها؛ از وقتی که فکر کردم می‌توانند راهی برای رهایی از خرافه‌ها و دنیای خود ساخته ذهنی‌ام باشند، عیار دیگری داشته‌اند. آنها لخته‌های خونی متراکم در لحظه‌های طاقت‌فرسای زندگی‌ام را شسته‌اند و لابه‌لای خالی‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام رنگ دوام پاشیده‌اند. در تصور فانتزیم، در دیگی از حروف شناورم. الف‌م، سین‌م... میان جرح و تعدیل و پیوند کلمه‌ها گیج و منگ لنگ جور شدن یک کلمه یا یک یادداشت بی‌نقصم. یادداشتی که بتوانم در کاسه سرم جا کنم. که اگر جا نشود، مانند آن حرف "چ" ای که برای گفتن "چرا" نداشتم، دیگم روسیاه می‌شود. برای همین ته‎دیگِ ذهنم، سکوت است. از خراشیدن و پاشیدن س ک و ت در یک شب بی‌مقدار هیچ ابایی نیست. 

حالا این که این نوشته چه ربطی به عکس بالا دارد، من هم نمی‌دانم. 

اما با این حال نمی‌توانم حروف و کلمه‌های سر و تهِ سیال در آن را انکار کنم، مانند؛ س و خ ت ن. کلمه‌های یک عکس به قدری در بافت مولکولی آن جذب می‌شوند که هیچ‌گاه به چشم نااهلان روشن نمی‌شوند. آن‌ها تنها یک‌بار آن هم شبیه یک گاز بی‌رنگ و بی‌بو در توک چشم عکاس مثل تصویر مثالی یک شیء برای یک آن، کم‌تر از زمان یک پلک زدن ظاهر می‌شوند و دوباره هَم ‌می‌خورند و ته نشین می‌شوند، مانند، س ق وط.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۲ مرداد ۰۲

وقتی همه‌ی زندگی رو دوشم سنگینی می‌کند

برای نوشتنِ چند جمله‌ی ساده فکر می‌کنم، چیزی به ذهنم نمی‌رسد، تا جایی ادامه می‌دهم که خسته شوم. چشمانم را می‌بندم، عمیق نفس می‌کشم. پر شدن دیافراگمم را حس می‌کنم، هنوز جمله‌ای برای شروع یادداشتم پیدا نکرده‌ام، در گوشم خودم را شماتت می‌کنم، به شکست‌هایم نگاه می‌کنم، هر چند گاهی می‌توانم به آنها نیشخند بزنم‌. دنیا گرم است و جز دراز کشیدن کاری از من ساخته نیست. در واقع هیچ چیز واجد ارزشی برای گفتن و پی گرفتن ندارم. شاید بهتر باشد به برنامه بعد از ظهرم فکر کنم. آرایشگرم به تازگی مغازه‌اش را بسته و بی‌خبر رفته است. قبل از ناهار تعمیرکار ماشین را تعمیر می‌کرد و من وقت تلف می‌کردم. عجیب است که حتی در آن نصف روز هم چیز دندان گیری برای فکر کردن نداشتم. ذهنم خالی‌ست. البت که این‌ها همه از کارهایی است که روزانه از پای تخت‌خوابم تا مرکز شهر قطار می‌شوند. علاوه بر همه اینها به تازگی هر چه می‌نویسم هیچ مسئله‌ای در دلشان نیست. من به جای مخاطب‌ها جواب ‌می‌دهم؛ پس چه مرگت است؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۷ مرداد ۰۲

اتوبیوگرافی

برای آدم‌هایی امثال من، اتوبیوگرافی نوشتن کار چندان جذابی نیست. برای حرفم دلیل دارم. من از این عمر سی ساله‌ام از همان وقت‌ها که در روستای نیار با بچه‌های قدونیم‌قد کوچه سر به سر دخترهای چرک و آفتاب‌سوخته می‌گذاشتیم و حرف می‌پراندیم یا نقش پسر و پدر خاله بازی‌هایشان می‌شدیم، ذهنم همواره در حال قصه شنیدن و گفتن و نوشتن بوده است. آن هم قصه‌های خودمان، هر چیزی که به سرم می‌آمد، شبیه یک قصه جایی میان نوشته‌های کنونی‌ام ساکن شده‌اند. البته که وقتی پیش استاد احمدی، کلاس قصه‌نویسی به زبان ترکی می‌رفتم، این قضیه کمی بیشتر جدی شد. من اسماعیل غنی‌زاده نیاری، به تصمیم پدر و مادرم در هیجدهمین روز مهر سال 1370 به دنیا آمدم. همان ماه مهری که متعدد در نوشته‌هایم می‌توانید سراغش را بگیرید

روستا زاده‌ها این قسمت از حرفم را بهتر می‌فهمند، دنیای کودکان روستا با خاک عجین است. حتی قبل از اینکه مدرسه برویم، همراه با بزرگ‌ترها گوشه‌ای از کار مزرعه را بعهده می‌گرفتیم، هیچ چیز حالی‌مان نبود، نه تابستان داشتیم نه بهار و نه پائیز، کودکی ما با کار و بار بود. نمی‌دانستم هم‌سن وسال‌های من در شهر می‌روند کلاس موسیقی و زبان انگلیسی و شنا و ... ما لای پلاستیک شکلات‌های عروسی فلان و بهمان کس، خاک و سنگ پر می‌کردیم و فکر می‌کردیم گوسفندند، بهانه‌ای برای بازی بود، ساعت‌ها غرق آنها بودیم. ما بچه‌های روستا، روستای دیگری در ذهن‌مان ساخته بودیم، روستایی که چوپانش خودمان بودیم، مردش خودمان بودیم. حالا بیاید و به ما از سختی زندگی بیهوده‌تان بگویید. تا وقتی که مدرسه‌ها شروع شوند، مقصد ما خاک و خاکبازی بود؛ فوتبال می‌کردیم. هر جایی که یک مستطیل درست و حسابی پیدا می‌کردیم، با گچ دزدی خط‌کشی می‌کردیم و بازی. اولین زمین فوتبالمان اسمش شاملی بود. مدرسه نوربخش اگر چه حیاط آسفالت شده‌ای نداشت اما باز برای یک روستایی جایی به نسبت سروسامان داده شده و تمیز بود. بعدها که برای دوره راهنمایی و دبیرستان به شهر رفت و آمد می‌کردم، این را فهمیدم که ساکنین شهر چقدر بی‌خاک‌اند. چقدر لاغر و مردنی‌اند. چقدر آفتاب ندیده و کره نخورده‌اند. البته برای دو طرف ماجرا شرایط یکسان بود، من هم آرام آرام جذب سبک و سیاق زندگی شهری‌ها شدم، هر روز بعد از مدرسه از بقالی نزدیک آن، کام و تخمه نمکی می‌خریدم. آن زمان‌ها هنوز بلیط‌های خط واحد کاغذی بود. اغلب اتوبوس‌ها هم بنز بودند. صندلی‌هاشان چرم و نرم بود

وقتی در هجده سالگی از شر کلاس کنکور و دبیرستان و امتحان نهایی خلاص شدم، و وقتی که دیگر امیدی به موفقیت در فوتبال نداشتم، رشته شهرسازی دانشگاه آزاد تبریز را انتخاب کردم. هر چند از رشته فیزیک دانشگاه سراسری قبول شده بودم. چون در خانواده ما حرص عجیبی به قبولی رشته شهرسازی بود، سرانجام من با صرف چهار سال از عمرم این دستاورد را تقدیم خانواده‌ام کردم. چهار سالی که نصف اتوبیوگرافی‌ام را می‌تواند با خاطراتش پر کند. اولین مواجه من با امر دلبستگی یک طرفه و سوتفاهم‌های بچگانه به یک شخص، در آن دوران بود. البته آن چهار سال نقطه عطف زندگی من به شمار می‌رود، داشتم بزرگ می‌شدم و آدم‌های بیشتری دور و اطرافم پیدا می‌شدند. دانشگاه جایی بود که من با کتاب‌ها رفاقت چندین ساله‌ام را آغاز کردم. آنجا با اینکه هیچ سراغی از زندگی الانم نداشتم بسیار درسخوان بودم. همیشه جزوه‌نویس خوب کلاس‌ها می‌شدم و یا بهترین نمره‌ها را می‌گرفتم. سرانجام همه آن بخوان و نخوان‌ها رتبه‌ی خوب آزمون ارشدم بود که پای من را به تهران باز کرد

سال 93 من بین سربازی و ادامه تحصیل، تهران را برای رشته طراحی شهری انتخاب کردم. دو سال عین برق و باد گذشت. تک تک روزهای این دو سال را به خاطر دارم. البته آن هم به خاطر تمام تئاترها و فیلم‌هایی که تماشا می‌کردم. در هر بار سفرم به تهران، حداقل یک تئاتر و یک فیلم سینمایی تماشا می‌کردم. آن موقع کسی نبود همه اینها را برایش تعریف کنم. اکنون هم نیست. بعد از فراغت پر ماجرا از تحصیل، در عجب‌شیر دوره آموزش سربازیم را گذراندم. البته قبل از سربازی عاشق شده بودم. دختر بینوا کچلم کرد، فرستادم سربازی، دو سال پای بود و نبود من صبر کرد، دو سال صبح خروس‌خوان می‌رفتم سراب، بله قربان و خیر قربان می‌گفتم و بعد از ظهر سگی برمی‌گشتم اردبیل. وقتی به کل از سربازی برگشتم باهم تئاتر کار می‌کردیم، جایزه و هزار چیز دیگر برنده شده بودیم، فکر می‌کردیم دنیا مال ماست، مخصوصاً من در آن روز بارانی، که فکر می‌کردم قرار است هزار سال همینطور شاد و خرم کنار هم باشیم

یک روز مانده بود به اجرای تئاترمان، کرونا آمد، زد زیر کاسه و کوزه‌مان، همه چیز در هاله‌ای از ابهام فرو رفت. من 29 ساله بودم که یک آن به خاطر چه چیز کژتابی، به حرف روانشناسم، در تاریخ 27 تیرماه  1399کنار دریاچه سوها مقابل دختر بینوا زانو زدم و جواب بله را ازش گرفتم. هر چند همه‌اش تقصیر تورم و اقتصاد مملکت بی‌در و پیکرمان بود که بعد از تلاش بسیار ما به هم نرسیدیم. انگار همان‌جا همه چیز تمام شد

اتوبیوگرافی من فصل جدیدی را شروع کرد. جدی‌تر از قبل به حرف پدر و پولش، شروع به ساختن خانه کردم. اولین کتاب ترجمه‌ام درآمد، صد دلار در ازای‌ش پول گرفتم و سومین تئاترم را به صحنه بردم. یکبار کرونا گرفتم و زنده ماندم. لابه‌لای همه این چیزهای خوشگل و عاشقانه، سیب‌زمینی و پیاز می‌فروختم تا درصدی از رویاهای دختر بینوا را سامان دهم، پیاز اشکم را درآورد. آخر ولش کردم، هم پیاز را، هم سیب‌زمینی را، هم دختر بینوا را. البته چند سال قبل‌تر از سربازی، چای می‌فروختم. یادم هست با اینکه شرکت‌اش را ثبت کرده بودیم و دفتر و دستک داشتیم، چطور بساط می‌کردم و معرکه می‌گرفتم، و ملت هاج و واج خیره به من، خشک و بی‌ثمر از مقابلم عبور می‌کردند. آخر ولش کردم، هم چای را هم بساط و معرکه را

دیگر به اکنون زندگی‌ام رسیده‌ایم. سفت و سخت به تئاتر چسبیده‌ام، به دوره‌ها و کلاس‌ها به ایده‌ها و اجراهایی که می‌توانم در جهان ممکن رقم زنم. تا بدین جای دستاورد مهمی نداشته‌ام جز اینکه فهمیده‌ام دغدغه من بودن در هیچ کجا و کنار هیچ کسی نیست، جز اینکه بتوانم به اندیشه‌هایم پر و بال بدهم...

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ تیر ۰۱

نوشتن و منتظر ماندن نبش کاج

همه چیز سخت شده است. همینقدر سخت که حتی آدم چند کلمه نمی‌تواند بنویسد. نوشتن منظورم نه آن ممارست و تألیف هزاران هزاران جلد در تشریح هر مبحث دهن پر کن یا چه و چه منظورم بلغور کردن خودم به آدم‌ها، به آدم‌های خیالی که فکر می‌کنم احوالم برایشان جای توجه و لابد کنجکاوی دارد. البته لای سیگار کشیدنشان. یعنی حتی وقتی به حرف‌هایم گوش می‌دهند، حواس‌شان به خودشان رفته. قرص و عمیق پک می‌زنند و من پاچه گشادتر از این حرف‌ها، حرف‌هایم را ادامه می‌دهم. به هر حال من هم حواسم به خودم رفته. و خودم از همه مهم‌تر به نظر می‌رسم. القصه همه چیز افت و خیز دارد،‌ یک روزی از بیان خودم لبریزم، و روز دیگر کویرم. با خودم چکار کردم که اینگونه عاجز و بدخلق شده‌ام، کاش در یخچال کمی سالاد سزار داشتم. عید فطر برسد، می‌شود دو سال که لب به کیک مرغ نزده‌ام، آخر کجای دنیا اندازه تو کیک مرغ با نانِ تستِ غلات، خوش عطر و خوشمزه درست می‌کنند! یک آن همه چیز از چشمم می‌افتد، همه چیز، حتی همین دلخوشی‌های کوچک، سالن فدک، کتاب، نوشتن و کافه. 

من همیشه برگشت‌های عجیبی به نوشتن داشته‌ام، گویا در نوشتن، از هر چیزی نوشتن، محض نوشتن، خودم را بهتر پیدا می‌کنم، بهتر تسکین می‌دهم، شاید با همین نوشتن‌ها مکنونات قلبی‌ام ریل می‌شوند و سر راست روی صفحه‌ها نقش می‌بندند‌. نمی‌دانم شاید با همین نوشتن شور هر چیزی را دربیاورم. به احتمال نتیجه‌ای جز ویران شدن و بی‌قراری برای من ندارد. مطمئنم که این نوشتن، این سیاق قلم خورد کردن برای من نان نمی‌شود، اگر بشود هم برکت‌اش را اندوه زمانه خواهد برد. با فارسی صحبت کردن این پسرک مشکل دارم، نمی‌دانم چرا باید در این شهر زواردررفته برای سفارش یک سالاد سزار الفبای فارسی بلد باشم. من اصرار می‌کنم که ترکی حرف بزند، او اصرار می‌کند که فارسی حرف بزنم. من فارسی می‌نویسم. چرا؟! همین. زوار آدم‌های این شهر هم در رفته. فقط بلدیم ژست‌های خیره کننده بگیریم. بلدیم فحش بدهیم. بلدیم اینجا و آنجا از آنا دیلی مُوطِنِ مقدس حرف بزنیم اما پای نوشتن که می‌رسد، سروصدای این پیشخدمت‌ها لای سطرهای این نوشته، موجه است، در ردیف دوم به فاصله دو میز از پیشخوان که دختری با رژ قرمز جیغ است، نشسته‌ام. آن یکی دختر، داخل آشپزخانه گویا کاهوها را سر من خورد می‌کند. و نگاهش که مزاحم است. من دوست دارم به آدم‌ها نگاه کنم. من هم گاهی مزاحم می‌شوم. البته که به قصد لذت است. این درخت‌ها را کِی بریدند؟! درست است که خشک شده بودند، اینها هم زوارشان در رفته بود. اما حداقل سر کوچه‌تان شباهتی به آنها داشتم. خشک و لاغر و منتظر. امیدوارم که قرارمان یادت مانده باشد. درمانده نباشی. چه حیف که سالن باختر خواب است. چه جشن‌هایی به چشم دیده این باختر. کاش می‌دانستم کس و کار صاحبش چیست، این بنا به این عظمت، با این ارتفاع سقف، خوراک راه انداختن نسل جدید کارگاه نمایش است. که دیگر در کافه به بطالت نگذرانیم. البته اینکه به خانه تو نزدیک است، سر کوچه‌تان، هیچ ربطی به طریق شیفتگی من ندارد، به هر حال که سر کوچه‌تان، نبش کاج، روبروی باختر، کم منتظرت نمانده‌ام، کم این دل و آن دل نکرده‌ام. آدم جذب می‌شود، به هر جایی بیشتر از چند دقیقه خیره شود، آدم جذب می‌شود. در آینه خیره شده‌ای، خب معلوم است به خودت، به چشمانت، آدم جذب می‌شود، حتی آدم عاقل، که مغزش خووب کار می‌کند،...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱

منظومه ی ما

-من می تونم چهار روز و چهار شب بالا سرت بشینم و نفس کشیدنت رو تماشا کنم، ریز به ریز لرزها و حرکت های بدنت، سینه، ترقوه

+فقط چهار روز چهار شب؟

-آره فقط چهار روز چهار شب

+چرا اینقدر کم؟

-چون اونجاست که آرامشِ توی ذرات تنفست منو با خودش می بره، که دیگه هیچ رقمه نمی تونم از خودم محافظت کنم

+می تونی بیدارم کنی...

-عین خواب زده ها هیچ کنترلی رو خودم ندارم، چیه که منو با خودش میکشه سمت تو

+بنظرت این چیزِ خوبیه؟

-این یعنی متقاعد نمیشی!

+عین منظومه شمسی، دور هم می چرخیم.

-سفتش کن... دوست ندارم هیچ گره ای جا بمونه، حواست باشه

+تو از من حواس جمع تری

-کی همچین چیزی گفته؟

+من

-ثابت کن

+خب... هر وقت تمام رخ جلو چشت وایمیستم دست میکشی رو ابروهام، مرتبشون میکنی، بجای من گرمت میشه میگی کاپشنمو دربیارم که سرما نخورم

-منظورت از حواس جمعی اینا بود؟ خب تو خودتم اینارو داری؟

+دو روز طول کشید تا یه ورق قرص سرماخوردگی رو برسونم دستت...از بس یادم می رفت... حتی اگه بیست و چهار ساعت تمام کنار هم باشیم، باز من سخت می تونم بیادم بیارم که دنیای دیگه ای غیر از تو هست که آدم ها تند و کند از این سر شهر تا اون سرش در رفت و آمدنند. یادم میره شب که روشن میشه روز میشه آدم ها یه روز به تاریخ زندگی شون اضافه میشه. هیچ پدیده دیگه ای جز تو درگیرم نمیکنه، انقدر کامل و فوق العاده می بینمت، نمی تونم با هیچ دردی تصورت کنم، بهت گفتم که آسوده میشم وقتی دستت رو فشار میدم، چشامو می بندم(سرش رو چپ و راست تکان می دهد، تقلا می کند برای بیرون آمدن از فضای حاکم) گاهی از اینکه چیزی یادم بره یا یادت بره وحشت می کنم

-خیلی می ترسی ازش؟

+از فراموش شدن

-چرا این همه بهش میدون میدی که جلون بده

+نمی دونم

-نمی دونم نه که... بگو نمی تونم به زبون بیارم

+(سکوت)... این که به هر چیزی که فکر میکنی به سرت میاد واقعا اتفاق مزخرفیه

-خب ... اینو باید حل کنیم...چون با این حرفت متقاعد نمیشم.

-کنار اومدن باهاش زور می خواهد... میدونی شبیه چیزیه که هم هست هم نیست... یعنی هم می تونی بهش فکر نکنی هم نمی تونی... من هم به همه چیز فکر می کنم

+چشمات رو می بندی... همین طور که طناب دستت، بلند داد بزن، بلند بلند...بذار منظومه بلرزه از فریاد تو... خب اینبار باید دور خودت بچرخی...خوب همه جا رو ببینی... به اولین کلمه ای به ذهنت میاد چنگ بنداز بگیر بیار بذار نوک زبونت... (پسر دور خود می چرخد، هم زمان که دور خود می چرخد در یک مسیر منحنی وار به سمت دختر نزدیک و نزدیک می شود و تند تند کلماتی که ذهنش را درگیر می کند را به زبان می آورد، با فریاد با اشک)

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

مینا- قسمت سوم


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۵ مرداد ۹۴

حرف های زیر زمینی

اولین باری که خواستم چیزی بنویسم  ترس و لرزی از زیر پا گذاشتن اصول و قواعد یک بند، نوشته شیک و پیک نداشتم، این هم به دلیل آن بود که فرق بین جنس(نوشته)خوب و بد را تشخیص نمی دادم، حتی این مورد دغدغه کنونی من بشمار می رود، این را می توان به راحتی از اسم کتاب های نچندان معروف و نچندان تیراژ بالا، که در ردیف های کتابخانه کوچک و بی شیله و پیله من جا خشک کرده اند ، فهمید.

نوشتن کمی دیرتر از نقاشی با روح من عجین شد اینگونه بود که سر کلاس های مقطع ابتدایی بیشتر از هر چیزی خرج خودکارهاى رنگانگ می کردم ،این خودکارهاى آبی، قرمز، سبز و ... نه برای پز دادن های الکی کناره های دفتر مشق و انشاء و نه برای خود شیرینی و دستمال کشی برای معلم، بلکه برای تفریح و رسیدن به طعم ارضای روح آن هم فقط با چند عدد خودکار و یک برگه امتحان املاء.

 البته این خوش ذوقی بنظر من تنها توسط من اتفاق نمی افتاد، بهى بهنام هم کمک دستم بود حتی می توانم بگویم او بهتر از من نقاشی می کشید منظور نقاشی گل و بلبل و حیوان جماعت، ولی من تو کشیدن نقاشی از در و دیوار کاه گلی و خانه های نوساز کمی سرتر از بهى بودم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ تیر ۹۴