ساعت ها به چشم های غم بار و حزن آلودش خیره می شوی، معصوم تر از آنی ست که سرش داد کشید، صحنه را برای او، به خاطر برگشت لبخندش، ترک میکنی! در دلت روی رویاهایی که این چند سال ساخته ای قلم می زنی، راه ندارد، تمام رویاهایم با او بود، همین بس که رویای خیالی و هفت آسمانی ام را پیش رویای زنی جا بگذارم، و آنگاه دور شوم، دست و پای قلب را پای چوبه دار عشقی بی سرانجام ببندم، و در تاریکی شب، جایی بالاتر از مه غلیظ، بر این شعار زنده باد زندگی لعنت بگویم و آرام با گردش خونی یکنواخت، با ضربانی منظم، چشم از این دنیا بربندم و دیگر منتظر هیچ یار عاشق پیشه ای نباشم.