نورگیر از صبح الطلوح باز مونده بود، وقتی بستم صدای شاخه های درختها که جوری اعتراضی به هم می خوردند و وارد اتاق می شدند را لال کردم. ولی باز هم از پشت شیشه می شد دید که چقدر صدا می کنند. بایستی همه جا سکوت می شد، سکوت محض، تا بتونم روی کارم تمرکز کنم، فردا شب میان ازم تحویل بگیرن، نمی دونم چرا دستم به نوشتن نمیره، هر چقدر سعی میکنم بنویسم صدای تالاپ تولوپ قلبم میره بالا، بعد یهو انگاری کسی از پشت صدام میزنه، برمی گردم دنبال عقربه های ساعت می گردم، یک ماهه بیرون نرفتم، یک ماه فقط با صدای کارگرهای حفاری می دونم کی وقت صبحونس، کی وقت ناهاره، انقدرم تنبلی می کنم که پرده ها رو نمی زنم کنار یه کم حرارت نور خورشید بزنه به صورتم، شبیه اینایی شدم که سوء هاضمه دارن، مثل شیرسفید سفید شدم، هر وقت دراز می کشم وسط اتاق، می تونم جریان خونو تون رگ هام حس کنم، اینجوری می دونم که زنده ام، انقدر لاغرمردنی و ضعیف شدم که استخونام همدیگرو می خورنو می سابن، صاب مرده ام، شاید مثل سگ هایی که صداشون 2 نصف شب خوابو از چشام میگیرن منم باید زوره کنم تا کسی به فریادم برسه... فیلم زیاد دیدم ولی هیچ وقت فکر نمی کردم زندگی خودم فیلم بشه، اینایی که منو آوردن انداختن اینجا قلچماق تر از اونی بودن که بتونم از دستشون فرار کنم، راستیتش چند بار به ذهنم زد در برم ولی نشد، بار اول که فرصت بود فرار کنم پاهام منو یاری نکرد، بار دوم هم فراری در کار نبود فقط خواستم سر به سرشون بذارم، چون دیگه فهمیده بودم که راه فراری نیست، هر جایی هم برم مثل حیاط خونه ایناست، بازم مچمو میگیرن میندازنم تو یه خراب شده ای دیگه ...فقط یک وعده غذا میارن واسم، اونم اکثرا پیتزا، چیزی که اصلا با من جور نیست... برای اینکه ته معدمو بگیره چند تیکه میزنم ولی بقیشو از جلو پنجره می ریزم روی دیوار، پرنده ها میان و تیکه تیکه می برن، فک کنم اینجوری به همه گنجیشک ها و یا کریم ها غذا می دم، و خودم چیزی نمی خورم، میشه گفت دستی دستی دارم میرم به طرف مرگ، فقط چیزی که خیلی بهم می چسبه اینه که از پشت پنجره حیاط همسایه بغلی رو می پام، اصلا کل ماموریتی که اینا بهم دادن یک طرف، این ماموریتی که خودم به خودم دادم یک طرف، دختره تا میاد توی حیاط، از صدای قدم هاش می فهمم باید برم سر پستم، فقط یک سوم حیاطشونو میشه دید، وقتی غروب میشه دختره شروع می کنه به آواز خوندن، گوشمو می چسبونم به دیوار خونه و بهش گوش می دم، تا حالا ندیدم تو حیاط آواز بخونه، ولی کاش می خوند، از پشت دیوار صداش یجوری بم تره، دخترا خوبه صداشون جیغ تر باشه، مطمئنم از قضیه حبس من تو این خونه اصلا خبر نداره، یا صددرصد خبرداره که از ترسش هیچ واکنشی نشون نمیده، چند بار امتحان کردم، چند بار به دیوار مشت زدم و خواستم یه جوری پیامی بهش برسونم ولی جوابی نشنیدم، بنظرم بقیه گروه رو هم مثل من تو چند جا حبس کردن، نمی دونم تا حالا چند نفر کاغذ اعتراف رو پر کردن ولی من که هیچ دوست ندارم دست روی حقیقت بذارم و پنهونش کنم، خوب همه با چشای خودشون دیدن که تیر از چه زاویه ای زده شد.