همه خرد ریزای زندگی ام را گوشه ای از فروشگاه جمع کرده بودم، هر چند مدیریت از تصویری که درست در ورودی فروشگاه به وجود آورده بودم، دل خوشی نداشت اما به خاطر اینکه هوای من را داشته باشند، چیزی نمی گفتند، همه می دانستند که تنها چند روز انگشت شمار در کنار آنها خواهم بود... هر کدام از کارکنان فروشگاه در هر نقطه، فرصتی می یافتند تا بین هزاران قوطی و کارتن با من وداع کنند، هر کدام از آزادی، خانواده، غربت و میهن برایم حرف می زدند و با لهجه غلیظ ترکی می خواستند که حلالشان کنم...

یک هفته مانده به آخرین روز کاری من، پشت در اتاق آیسل چویک، مدیر بخش داخلی که پشت کارتون های شامپو و مواد بهداشتی بود، ایستاده بودم، بوی شامپو چشمانم را می بست، تا به حضور فرشته ای در زندگی ام فکر بکنم، منتظر بودم تا اجازه ورود بدهد،  با اینکه می دانستمخانم چویک در مورد من فکرهای خوبی ندارد اما کارهای تسویه را بدون هیچ پرسش و پاسخی انجام داد و نامه نهایی را داد دست من، فکر می کردم که خانم چویک سر همان موضوع چقدر از من شاکی ست حتی سرش را بلند نکرد به صورتم نگاه کند و خیلی راحت امضایش را پای نامه انداخت، تا هر چه زودتر فروشگاه را ترک کنم، اینها را رودررو هیچ وقت به من نگفت، ولی کاش می گفت، حداقل این بار آخر، که دیگر تصمیمی برای ماندن در این فروشگاه یا هزاران فروشگاه دیگر این شهر ندارم، هر چه توی دلش سر کوب کرده بود را می گفت، اگر می گفت بهانه من جور بود تا من نیز بگویم، این حداقل کاری بود که می توانستم در حق کارکنان دیگر فروشگاه انجام بدهم، خوب همه از آیسل چویک می ترسیدیم، چون دست به امضایش خوب بود، وقتی می خواست کسی را از کار بی کار کند، خودکارش همیشه دستش بود...

با انگشتاتم تعداد روزهایی را که فرصت ماندن در این شهر را داشتم را حساب می کردم، گاهی آنقدر در فکر فرو می رفتم که انگشتانم حساب یک سال را به من نشان می دادند، ولی فوق فوقش من یک هفته دیگر فرصت داشتم، تصمیم من این بود که، زمان بندی ای برای کل این هفته انجام بدهم تا بتوانم همه کارهای نصف و نیمه ام را انجام دهم و به کشورم باز گردم...

اولین کاری که بایستی انجام میدادم این بود که برای بار آخر، پیش صاحب خانه سابقم بروم و او را از رفتنم مطلع کنم، دومین کارم می توانست ملاقات با مروه و چند تا از دوستان دانشگاه باشد و آخرین کارم دیدن مینا بود و شاید چند کلمه با او حرف زدن... از همان لحظه در ذهنم اینکه چگونه می توانم بعد از گذشت این همه سال با مینا رودررو حرف بزنم را حلاجی می کردم، خودم را در جای مینا می گذاشتم و به سوال ها و احساسات خودم جواب می دادم، احمقانه بود...