شاید جزو آن دسته از آدم‌هایی باشم که از نوشتن و خواندن و قدم زدن و البته عکس گرفتن لذت می‌برند. اکنون که می‌نویسم، یا آن موقع که می‌خوانم‌تان یا زیر عکس‌های‌تان مکث می‌کنم و بعد می‌گذرم، هر بار چیزهایی برای لذت بردن می‌یابم. این مراوده من با پدیده‌هایی که بیشتر آدم را یاد دست و گوش و چشم می‌اندازند به قدری کهنه شده که می‌توانم گذشته خود را از میان کلمه‌ها، کتاب‌ها، تصورها و تصویرها پیدا کنم. گذشته‌هایی سالم، پاره، تا خورده و لابد رنگ و رو رفته. علی‌الخصوص کلمه‌ها؛ از وقتی که فکر کردم می‌توانند راهی برای رهایی از خرافه‌ها و دنیای خود ساخته ذهنی‌ام باشند، عیار دیگری داشته‌اند. آنها لخته‌های خونی متراکم در لحظه‌های طاقت‌فرسای زندگی‌ام را شسته‌اند و لابه‌لای خالی‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام رنگ دوام پاشیده‌اند. در تصور فانتزیم، در دیگی از حروف شناورم. الف‌م، سین‌م... میان جرح و تعدیل و پیوند کلمه‌ها گیج و منگ لنگ جور شدن یک کلمه یا یک یادداشت بی‌نقصم. یادداشتی که بتوانم در کاسه سرم جا کنم. که اگر جا نشود، مانند آن حرف "چ" ای که برای گفتن "چرا" نداشتم، دیگم روسیاه می‌شود. برای همین ته‎دیگِ ذهنم، سکوت است. از خراشیدن و پاشیدن س ک و ت در یک شب بی‌مقدار هیچ ابایی نیست. 

حالا این که این نوشته چه ربطی به عکس بالا دارد، من هم نمی‌دانم. 

اما با این حال نمی‌توانم حروف و کلمه‌های سر و تهِ سیال در آن را انکار کنم، مانند؛ س و خ ت ن. کلمه‌های یک عکس به قدری در بافت مولکولی آن جذب می‌شوند که هیچ‌گاه به چشم نااهلان روشن نمی‌شوند. آن‌ها تنها یک‌بار آن هم شبیه یک گاز بی‌رنگ و بی‌بو در توک چشم عکاس مثل تصویر مثالی یک شیء برای یک آن، کم‌تر از زمان یک پلک زدن ظاهر می‌شوند و دوباره هَم ‌می‌خورند و ته نشین می‌شوند، مانند، س ق وط.