در واقع دیگر نمی‌توانم از بوی خوش زن بنویسم. این تصویرها آنقدر برایم دور و قدیم شده‌اند، انگار که نبوده‌اند. درست شبیه تصویرهای گنگ و ساختگی ذهنم شده‌اند، آن وقت‌ها که مادر از کودکیم می‌گفت. خاطرات غریب که با زور خودم را داخلش جا می‌دادم، همه این کارها را می‌کنند، وقتی خیلی زوار کارشان در رفته باشد، آخر شب یک گوشه از پتو را توی دستشان مچاله می‌کنند و به سمت سینه‌شان می‌کشند و با چشم سر، به لحظه‌ای که فریم به فریم تصویر دنیا برای‌شان تاریک می‌شود خیره می‌مانند، آن لحظه... آن لحظه اوج همه‌ی این خواب و بیداری‌ها خواهد بود، عجیب است. که یکبار به خواب ابدی خواهیم رفت. آن وقت دیگر حتی فرصت این را نخواهیم داشت که مثل هر شب به بدبختی‌هایمان فکر کنیم. آخرین تصویر قبل از خواب، می‌تواند سوژه‌ی خوبی برای نوشتن باشد. و این تصویر شاید نزدیک‌ترین چیزی است که من قبل از خواب آن را زندگی می‌کنم. گاهی از سر کنجکاوی از خودم می‌پرسم، همه این شکلی می‌خوابند؟ همه وقتی چشمانشان را می‌بندند، ول می‌شوند در دل تاریکی؟ و باز نمی‌توانم از تو بنویسم. انگار که تو هم شبیه آدم خیالی‌های دنیای کودکیم، شبیه هنرپیشه‌های فیلم‌های آن زمان، هیچ وجهی از واقعیت زندگی‌ام را گردن نگرفته‌ای. حال شاید بهتر بتوانم از جدایی بنویسم، از وقت‌هایی که خودم را در گستره تاریک انتخاب‌های سخت می‌یابم. بعضی وقت‌ها با یادآوری تلخی‌ها، کهیر می‌زنم، دنبال چیزی می گردم که سرم را به آن بکوبم، درد را با درد جابجا کنم. گاهی که خیلی وسواسم عود می‌کند، برای جوریدن حافظه عاطفی‌ام، تصویرهای زنده را کنار هم می‌چینم. گفتم که از عشق نمی‌توانم بنویسم اما از تلخی، تا دلت بخواهد می‌توانم ناله کنم. بعضی وقت‌ها آدم چقدر عجیب می‌شود. می‌تواند برای چند سال گریه نکند. می‌تواند برای چند سال به همه‌ی دنیا پشت کند. لجش می‌گیرد. منم از سر لج، برایت نمی‌نویسم. راستش دست خودم نیست. نمی‌توانم. نمی‌توانم تصویرهای بکر و بهشتی را انقدر توصیف کنم تا کهنه شوند. اصلاً این تصویر چیست که باید یادمان بماند. آن هم تصویرهای دانه درشت و داستان‌دار. حتی همان تصویر آخرمان، دم در کافه پینک، جلوی پنکه‌ای که مه هم داشت. من تعادلم را از دست می‌دادم، در حال افتادن بودم، وزش باد پنکه به دادم می‌رسید، سرپا نگه‌م می‌داشت. من چند بار سرم را روی میز گذاشتم، دستم را بالا بردم که این تصویر دانه درشت و داستان‌دار، همانجا تمام شود. اما همینطور باد به کله‌ام می‌خورد و من شق و رق جلب ایده‌ی ساختن دوباره، ساختن از دل ویرانه‌ها می‌شدم. خودم را دوباره پرت می‌کردم در دل تاریکی. واقعا هیچ تضمینی حتی برای مدت یک روز هم دستم نداشتم. دوست داشتم وقتی برای آخرین بار دستانت را می‌گیرم. یک لحظه. من نمی‌توانم از عشق بنویسم. اما از جدایی تا دلت بخواهد. من دوست داشتم وقتی برای آخرین بار که دستانت را هنوز ول نکرده بودم، که هنوز فشارشان می‌دادم، باد پنکه ما را از جایمان می‌کَند و به بعد از ظهر یک روز مه‌آلود در حیران پای درخت مقدسمان کاکوزا می‌برد. آن موقع که مغزم از شکسته‌بندی کلمات پر بود و هیچ خلوتی برای ذهنم باقی نمانده بود، با سر به تاریکی شیرجه زدم. اصرار نکردم و تا همین چند روز پیش، دستانم دور گردنم، خفه‌ام می‌کردند. حالا چند روزی است از تاریکی بیرون آمده‌ام. دنیای هنوز هم ترسناک است و زندگی در آن ترسناک‌تر. هنوز هم نمی‌توانم از عشق بنویسم اما تا دلت بخواهد از جدایی، از تنهایی از سرگردانی از آشفته باز و خواب و بیداری، از رنج، از سکوت می‌توانم بنویسم.