۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

آفتابوس [داستان شماره هفت]

سفر این بار من فرق داشت، اساسا همه سفرهای من با هم فرق دارند، این اولین باری نیست که اتفاقات عجیب و اندکی غریب جلوی چشم من ظاهر می شود، این بار بیشتر فرق داشت، این بار چیزی جدید بود، اتفاق،  یعنی خوشایندترین جریانی که می توانست برای تلخی این روز هایم باشد، طعمه ای برای سناریوسازی و به خیال رفتن، در خود گم شدن، و بر سر نقطه ای از دید پرنده ای به خود نگریستن.

شاید هزار فکر بی سر و ته ظاهر شوند، و در آنی همه آنچه که جمع کرده ای، متلاشی شود، نه اینکه مخت یارای نگه داشتن این فکر ها را نداشته باشد بلکه احساسی سر تا پای وجودت را می گیرد، دیگر نیازی به فکرهای مزاحم، نداری، این وقت است که دیگر آزادی، می توانی برای خودت باشی، برنامه هایت را سر موقع انجام بدهی، و از خودت خیلی ممنون باشی...

بگذریم که این احساس هر سال چند بار سراغ آدم می آید، شاید افرادی باشند که هر روز از شر فکرهای مزاحم خلاص می شوند و راحت تر نفس می کشند.

این اولین باریست که در سفری که جانت خسته است و کوفته، به اتفاقی خوب برخورد کنی، چقدر می تواند ناگهانی باشد، چقدری از این اتفاق ها حقیقی ست و چقدری فقط چند جمله قصه!

این بار فقط یک نفر پیرمرد از اتوبوس جا ماند، اتفاق بد، بد است، اما گفتند که پیرمرد خودش راهش را عوض کرده بود و دیگر بعد از کلی پرس و جو و پیدا نشدنش اتوبوس ما راه افتاد، اینکه اتفاق بد بود، کو اتفاق خوب، درست است من قرار بود اتفاق خوب را بگویم، اتفاق بد برای همه بود، یعنی هم من و هم 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس، اما اتفاق خوب فقط برای من بود، برای من، بجز 24 نفر باقیمانده در آن ته اتوبوس.

اتفاق خوب این بود که بعد از سالها و ماه ها بی تابی، برای اولین بار توانستم بلیط نمایشی را در تیاتر شهر تهران بخرم، بالایش بیست تومن دادم، و آنها در قبالش، یک صندلی خالی، در آن ته تیاتر برایم جور کردند، اسم اولین تیاتری که باید سالها در خاطرات من نوشته شود، "مضحکه ی شبیه قتل" بود، کاری از آقای کیانی، نمایشی از طنز ایرانی، با اجرایی از بازیگران بنام سینما و تیاتر. 

بعد از اینکه کارهایم در تهران تمام شدند، کوله پشتی ام را برداشتم و ساعتی به پیاده روی در خیابانها گذشت، صداها، شلوغی ها، تاکسی ها، دستفروش ها، همه شبیه عناصر ثابت صحنه در حال حرکت بودند، میزانسنی از آت و آشغال های داخل شهر، کلان شهری که غلظت هوای دود آلوده ش، سر سینه های مردم عود می کند و باز این مردم یک به یک چند سال از عمرشان را فدای هوای سیاه تهران می کنند.

هوایی که هر چند سیاه و خاکستری باشد باز عاشقت می کند، مثل دیگر شهرها، مثل اصفهان، تبریز، اردبیل، شیراز، باز قاپ دلت را می دزدد، و تو را مجنون سیاهی چشمان لیلی می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۸ مهر ۹۴

مینا- قسمت دوم


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۲ مرداد ۹۴

صدای داستان را زیاد کنید

دوست دارم وقتی یک رمان پر و پیمون نوشتم، بهروز رضوی، گوینده رادیو، با صدایی که چه عرض کنم، یک دل نه صد دل عاشقش هستم، نوشته بنده حقیر را یک دور بخواند.

یقین دارم اگر این یک پله را رد کنم به آرامشی بزرگ خواهم رسید، شبیه به این که روی هزارمین پله، وقتی سرت را بالا می گیری ببینی به پایگرد رسیده ای، و می توانی چندی بیاسایى.

آن سال هایی که هنوز وسایل ارتباطی در حد تلفن منزل و باجه همگانی بود، موبایلجات، دستی در زندگی ما نداشت، رادیو بود، من بودم و آخر شب هایی که زیر ملافه، رادیو به گوش بخواب می رفتم.

سر شب قلتک تنظیم موج را انقدرى می چرخاندم تا همین که صدایی درست و درمان به گوشم اصابت می کرد ، چند لحظه صبر می کردم، قلتک از حرکت می ایستاد، و گوش هایم را برای تشخیص صدا تیز می کردم، در این وضعیت، آرزوهایم کشیده می شد، چشمانم با تعجب ردپای چیزی محو روی دیوار را تعقیب می کرد.

از کانال العربی و الاسلامی می گذشتم تا چیزهایی باحال تر بشنوم، این وقت شب سراغ کانال های ایرانی را نمی گرفتم، چون همیشه حوالی این ساعت صداهایی از آن ور مرزها، کمی دورتر از آراز و قله قاف صدای موسیقی آزربایجانی آرامش شب را پایدار می ساخت.

بعد از کلی سه گاه و دستگاه و بهمان، قلتک را دوری می چرخاندم و روی برنامه نمایش شب جلو عقب می کردم تا صدا واضح شود، هر وقت این کار را می کردم حس مى کردم طناب نازکی زیر پاهایم گذاشته اند تا روی آن بایستم شبیه بند بازها، وقتی صدا صاف و خالص به دستم می رسید دراز می کشیدم و رادیو را کنار بالشتک می گذاشتم .

آنونس برنامه هیجانی زیادی داشت، می ترسیدم امشب به هر دلیلی پخش نشود، اما پخش می شد ،حتی شب های جمعه که بهروز باید می رفت و نفسی چاق می کرد برنامه روی آنتن بود.

داستان ها را تا آخرین جمله یشان گوش میدادم و همه چیز مو به مو مقابل چشمانم مجسم می شد.

صدای بهروز حس خاصی به داستان می داد، حتی اگر خود داستان هم چنگی بدل نمی زد بهروز با صدایش همه کاسه کوسه های جناب نویسنده را ماله می کشید، من عاشق صدای بهروزم، نه هر صدای بمی، صدای بم بهروز یک چیز دیگر است حتی زمان هایی که سرما می خورد صدایش نورالنور می شود.

صدای بهروز باید ثبت جهانی شود، این اولین باریست که من از صدای کسی خوشم میاید، ببینم، بهروز  صدایش را دوست دارد؟...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۰ خرداد ۹۴

آفتابوس [داستان شماره پنج]

خوش آمدید، "انگار امشب خواب سراغ چشمانم را نمی گیرد"  با صلوات بر محمد و آل محمد سفر خوبی را برای شما آرزومندیم،"پاهایم درد دارد، از کارگری دیروز است، گونه هایم آفتاب سوخته شده، این هم از حمام آفتاب دیروز است"، سیستم تامین آب جوش و آب خنک در کنار در ورودی اتوبوس قرار دارد،" منم هم اضافه می کنم که اصلا آبی در یخچال نیست"، اول ایرانگردی بعد جهانگردى،" از ایران گردی ها می توانم یکبار اصفهان، و یکبار مشهد را حساب کنم، خانواده ما فرهنگ گردشگری خوبی ندارند، از آنهایی هستند که هنوز طعم مسافرت های دور و دراز را نچشیده اند"، لطفا با مهماندار همکاری نمائید، در این اتوبوس برای مواقع خطر چند چکش برای شکستن شیشه ها تعبیه شده است، به تذکرات مهماندار توجه نمائید،" ده یا بیست دقیقه توقف" ، لطفا حقوق مسافران دیگر را رعایت نمایید،" و از صندلی پشتی مردی جوان به اینکه پشتی صندلی را خوابانده ام غر می زند"،  قوانین ایمنی برای حفظ جان و مال ما وضع شده اند،"پاکت های قند از صندوق های بالای سر یک جوان هیکلی می افتد روی زمین، با صدایی که همه اتوبوس را از خواب می پراند، چیزی نیست فقط چند بسته قند بود، قند سوغاتی اردبیل است؟" خدمه اتوبوس سفر خوشی را برای شما آرزو می کنند،" باور نمی کنید، من خدمه اتوبوس ها را دوست دارم، شوفر یک، پادو، شوفر دو، حتی اتوبوس های سه محور لعنتی که عجیب دل می برند"، لطفا از ریختن زباله در اتوبوس خودداری نمایید،" او هنوز کاری به کیسه های متلاشی شده قند ندارد، خوابش گرفت"، برای فراخواندن مهماندار دکمه های تعبیه شده در بالای سر خود را فشار دهید،" مهماندار لفظ قلم پادوست، وقتی آمد و صحنه را دید، به چشمانم خیره شد، عصبانیتی در چهره اش نقش بسته بود، اما او هم کاری به قند های ریخته کف اتوبوس نداشت"،  لطفا خواسته های خود را فقط با مهماندار اتوبوس مطرح کنید و از صحبت مستقیم با راننده خودداری فرمائید، به فرزاندن بیاموزید به قوانین احترام بگذارند،" از دیشب که راه افتاده ایم، نوزادی زار زار گریه کرده است، او می خواهد اما نمی تواند حقوق دیگران را بهشان احترام بگذارد"، مراقب کودکان خود باشید، برای حفظ سلامتی خود لطفا از کمربند ایمنی استفاده نمائید،" بسته ام، اما چند درصد از احتمال مرگ می کاهد"، لطفا سیگار نکشید، برای حرکت صندلی به چپ و راست و پشتی صندلی و عقب از اهرم های کنار صندلی استفاده نمائید، لطفا سکوت را رعایت فرمائید،" مانیتور خاموش می شود،حرف های گفتنی تمام می شود، پادو می رود بخوابد و شوفر دو می آید بنشیند پشت فرمان، بجای شوفر یک، و ما همه خوابیم و...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۷ خرداد ۹۴

آفتابوس [داستان شماره دو]

امشب بر خلاف عادت هر هفته، بخاطر چند گونی سیب زمینی که قرار است برسد به دست پسر دایی جان، سوار اتوبوس ساعت 9 شدم، سیب زمینی ها را پایین، داخل جعبه اتوبوس گذاشته اند، با تهران هماهنگ شده ام مقابل ورودی ترمینال غرب حالا نمی دانم کدام ورودی،  سیب زمینی ها را تحویل بگیرند اما چون خود من هم سیب زمینی ها را اسکورت می کنم، می توانم با خیال راحت به دست صاحبش برسانم.

 امروز تنها نیستم یک همسفر خوب کنارم خوابیده است و به طرز عجیبی سیم هایی به گوش هایش وصل است انگار فرصت خوبی گیر آورده و با این کار خودش را شارژ می کند، شاید برای خودش لا لایی گذاشته تا زود خوابش بگیرد، به هر حال این دو قطعه سیم تاثیر مثبتی دارد مگر نه فکر نمی کنم ملت تا همین اندازه از یکدیگر دور شده باشند، تا همین الان سه ساعت می شود اصلاً گفتگویی نداشته ایم. ولی هر آدمی ماکسیمم خوابی دارد.

 همین که آسفالت لت و پار شده جاده سرچم از پاهایمان کنده شد و افتادیم تو اتوبان زنجان-قزوین  انگاری زیر تایرهاى خوش دست اتوبوس فرش انداختن، معرکه است. لذت سفر تا اینجا نیست هر هفته اگر خسته و کوفته از کمک دستی های مزرعه پدر، خودم را به اتوبوس نرسانده باشم و حالا حالاها خواب مرا طلب نکند لپ تاپ م که دو سه ساعت شارژ نگه می دارد را روی زانوهام می گذارم، کمی لیز می خورم پایین دراز می کشم و فیلمی از داشته هام را تماشا می کنم، اکثراً هم فیلم های سینمایی ترکیه است، فیلم خوب زیاد ساخته اند من هم به خاطر زبان ترکی فیلم های ترکیه ای که درک احساسات سیال در روایت فیلم را برایمان سهل می کند را به فیلم های آمریکایی یا حتی بعضاً ایرانی ترجیح میدهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۴

تنها زمانی کوتاه در کنار هم بودیم و گمان کردیم که عشق هزار سال می پاید!

روزهای غریبی بود.

هر چه داشتم و نداشتم وقف عشق بود.

حال و هوای تمام لحظاتم سرنخی از تو داشت.

 تمام گریزگاه های ذهنم مسیری به سوی تو داشت

 و انتهایی به سوی بودن با تو.

 نیمکتی فلزی

 و سردی هوای زمستان

منور های سنجاق شده بر بالای برج مخابرات 

و گربه ای که بین پاهای ما می لولد. 

و به وقت جدایی، حزن و اندوه دو چندان

که دیگر نخواهمت دید

که شاید مادر نگران دیر آمدن های تو باشد

تا بال های پرواز ما بشکند

شاید مادر بهانه باشد

برای گفتن آخرین حرف

"نمی شود"

من، حریف رویاهای حال خوشت نیستم

زمانی سوی من باز می آیی که چوبِ شکست دست هایت را خونی کرده است.

دیوانه ام ، جنون دارم 

به خیال دوباره تو

که از سر بگیرم آرزو های دو تفنگدار را

و به ارتشی از کلمات ناموزون پیوند دهم

دیوانه ام، جنون دارم 

پیاده رو های شادی را

با حرف هایی مضحک 

شبیه قرص مسکن 

قورت میدهم 

و اینگونه رویای با تو بودن را برای هزار سال به دوش می کشم 

کوتاه بود 

اما 

اولین بار، قطراتی به نام باران

بر سر ما دو نفرِ ناآشنا 

بارید

قطره های آبی که لطافت حضور تو را دو چندان می کرد

اما همین باران

الان

قطره هایی بمانند گلوله ای سربی دارد

کوتاه است اما زخم دارد و جای زخم

که سال ها روی گونه های من لمس خواهند شد

دیوانه ام ، جنون دارم

که سال ها از برای تو بنویسم...


پ.ن : عنوان از شاملو

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۳ فروردين ۹۴

گربه بدقلق

گفتم شهروزم، پسر زینب باجی

تا در حیاط رو باز کرد می خواستم با کله برم رو صورت طرف، نگو خود صاب منزل تشریف نداشتن آقای داماد قدم رنجه کردن، پسره زیر طاقی، یه نموره هم انگار اشکال عصبی داره، چون حرف حساب دیر حالیش میشه.

میگم این گربه دم پرِ پُر رو رو بیاید از خونه من ببرید بیرون و گر نه هر چی دیدین دیگه به من مربوط نمیشه، گفتم که عکس العمل نداره داشمون، باید هلش بدیم تا ملتفت جریان بشن، قرض از موزاحمت فقط خواستم اطلاع بدم تا یک ساعت آینده این گربه چموش و بدقلق رو از زیرزمین خونه من نیارید بیرون من خودم حساب خودش و اون بچه های توی شکمش رو می ذارم کف دستشون.

داماد انگار گوشه ای از این همه پر حرفی بنده رو روشن شدن و فرمودند: برووو بابا، حالت خوش است ها، مرا بگو که فکر می کردم قضیه خیلی جدیست،آخر عزیز من، گربه اگر شعور داشت که نمی رفت زیرزمین خانه ی شمای دزد یک لاقبا بزاید، میامد همین گوشه ی هشتی، جای گرم و نرم دست و پا می کرد.

گفتم چی شد زبون باز کردی... ها، دزد منم یا توی نمک به حروم... ها، ولی دیگه دیر شده بود، در رو همون طوری که باز کرده بود بست و رفت، حالا من موندم و یه گربه ماده و آه و ناله های شب و روزش..تا کی ؟ تا روزی که خبر مرگش نتیجه زایمانش هشت قلو باشد. هشت هیچ به نفع گربه ی همسایه با داماد بددهن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ شهریور ۹۳

تابستان به یاد ماندنی خیابان هفتم [قسمت سوم]


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۷ مرداد ۹۳

افسانه سه برادر[سه ضربدرصفر]

مرد که صحبت پسرانش را شنید، با خیال راحت دق کرد و مرد.

پسران مردِ رنگ و رو پریده به چشمان هم زل زدند ،اول به چشمان یکدیگر بعد سو به چشمان از حدقه وا رفته ابوی محروم از دار دنیا. 44 امین برداشت که از صبح، خیلی هم کات خورده بود به پایان رسید و کارگردان و تهیه کننده ی فیلم با صدایی سرحال و بشاش گفتند :"کات". پدر همین که دراز کشیده بود دستانش را به خیال استشمام هوایی تازه به پشت خم کرد و گفت :"خدا  این اوضاع و احوال نکبت رو نصیب کسی نکنه "،"اولاد سفه و اوراق سفر آخرت". پسران که فیگور انسان های داغ دیده را به خود گرفته بودند با صدای کات کارگردان خنده هایشان به جوش آمد و تا سرازیر شدن اشک در چشمانشان خندیدند. بعد از تنفسی 5 دقیقه ای نوبت سکانس کفن و دفن پیرمرد مزرعه دار رسید، سکانسی با محتوای مردی که گورش به اضافه ای ماترکاتش از این دنیا گم می شود. به ترتیبِ نوشته شده در فیلم نامه که پشت و رو چاپ شده بود، پسرها از چهار گوشه ی پتوی آن مرحوم گرفته و راهیِ حیاط پشتی شدند. سه پسر بودند و چهار گوشه ی پتو، می لنگیدند و آخر سر پتوی شخصی پدر مرحوم سوار بر آن را کشان کشان به مقصد رسانیدند و با چند بیل خاکِ رس و کمی کاه و گِل و برگ و گلبرگ چالش کردند. و با فاتحه ای سر و ته زده شلوارشان را تکانیده و راهی منزل شدند.

پسر اول که جثه ای دوبرابر آن دو برادر داشت سخن از زمین چند کرتی پدر به میان نیاورده گفت دیگر بس است برویم دیگر چیزی به سحر نمانده است. برادران فردای آن شب نحس، زمین به ارث رسیده را به قول برادر وسطی چند برابر قیمت کف بازار به پیرمردی دم مرگ انداختن. اینجا بود که فرصت به خلاقیت نویسنده فیلم رسید و این شکاف بین ماجراها با پیام کوتاه تبلیغاتی "چه کنم میلیونر بشم" دوخته شد. از آن سوی صدابردار خواهش می کند برادر بزرگ مواظب کله مبارکش باشد نخورد به جایی، تدارکات اکیپ فیلم برداری چای تعارف می کند و بازیگر نقش پدر تلفنی پذیرای تبریک روز پدر دختر 8 ساله اش است. کارگردان گفت :"اکسیون" برادر کوچک کم حرف بود امّا پیام را که خواند پیشنهاد داد پول ها را جایی سرمایه گذاری کنند. برادر عاشق پیشه از این حرف او ناراحت به کنج اتاق پدر پناه برد، یاد عشقش افتاد، برادر کره دوست هوس کره با مربا کرده بود، موقعیت جور می شد زود بساط نان و کره را می چید. امّا وضعیت درام بود.

برادر وسطی با گرفتگی تارهای صوتی به زور و هزار زحمت سرش را از اتاق دراز کرد و گفت :"تو که تا چند ساعت قبل خرج اتینا داشتی چه شده است که فکر بیزینس افکارات را چنبن درگیر کرده است"و در ادامه بزرگترینشان گفت :"به عمل کار براید به سخن دانی نیست ".زل زل به چشمان هم خیره مانده بودند و در این لحظه احساس طلبکاری داشتند تا این که سر عقل آمدند و سهم الارث را تقسیم کردند و دیگر هیچ نگفتند ... تهیه کننده با سقلمه ای درِ گوش نویسنده گفت "چه خبر است قرار نیست که همه ماجرا را همین قسمت سوم ببندی ،بس است، نویسنده مطیع بالاسری زیرش خط کشید و نوشت:" نتیجه می گیریم زندگی فیلم بلند لعنتی".

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۳