۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

مینا-قسمت چهارم


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ شهریور ۹۴

چه بود، چه شد!

تابستان بود، پائیز شد

قلب بود، دل شد

عشق بود، آغاز شد

من بود، تو بود، ما شد

کلمه بود، واژه بود، سطر شد

شمشاد بود، رز شد

زندگی

خوب بود، زیبا شد

دانشگاه

سخت بود، آسان شد

راه دور بود، نزدیک شد

پائیز آغاز بود، زمستان پایان شد

برگ ریزان بود، سرد شد

حرف بود، سکوت شد

گریه بود، اشک شد

عشق بود، جدایی شد...؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۴

عشق اولین کلمه بود

عشق اولین کلمه بود، 

و من بیست و پنجمین آوار از حرف های نگفته

-"یعنی چه؛ مگر می شود"

اگر یار نباشد،

می شود

حرف های نگفته شبیه من دنیا را سیر کرده اند

دلم می لرزد...

ریشترهایمان کار دنیا را یکسره می کنند

سنگ ها آب می شوند، بغض ها از درز کوچکی آه

و در این راه خلاصی نیست

-"نمی شود! باور ندارم، من به طلوع خورشید ایمان دارم"

-"ایمان به نوری که در لابه لای نامه های عاشقانه وعده داده بود."

نوری نیست، در وهم و خیال ابرها را به نیت خورشید کنار نزن

نیست! نیست.

-"ببین؛ اگر خاطرات زمستان سرد را از ذهنمان پارو کنیم، گرما به جانت رسوخ می کند، یخ های نگفتن آب می شود"

-"طلسم نبودنت می شکند"

-"آفتاب می روید"

تمام کن! بس است.

-"روز می آید" 

-"خوشی به چشمانت زل می زند"

-"همه بی قراری ها قرار می شوند"

-"گویی از آغاز نبوده اند"

باور کنم !

قول می دهد باران؟

دلم را نلرزاند!

روزها، قول میدهند!

شب ها...!

 پس چرا مدام تاریکی می روید

می بینی 

 سال هاست سیاهی مانده است

روشنی نمی آید

دیر است دیگر...

رهایم کن... 

بگذار از من دور باشند... 

من یکی از سیاهی های شهرم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴

تنها زمانی کوتاه در کنار هم بودیم و گمان کردیم که عشق هزار سال می پاید!

روزهای غریبی بود.

هر چه داشتم و نداشتم وقف عشق بود.

حال و هوای تمام لحظاتم سرنخی از تو داشت.

 تمام گریزگاه های ذهنم مسیری به سوی تو داشت

 و انتهایی به سوی بودن با تو.

 نیمکتی فلزی

 و سردی هوای زمستان

منور های سنجاق شده بر بالای برج مخابرات 

و گربه ای که بین پاهای ما می لولد. 

و به وقت جدایی، حزن و اندوه دو چندان

که دیگر نخواهمت دید

که شاید مادر نگران دیر آمدن های تو باشد

تا بال های پرواز ما بشکند

شاید مادر بهانه باشد

برای گفتن آخرین حرف

"نمی شود"

من، حریف رویاهای حال خوشت نیستم

زمانی سوی من باز می آیی که چوبِ شکست دست هایت را خونی کرده است.

دیوانه ام ، جنون دارم 

به خیال دوباره تو

که از سر بگیرم آرزو های دو تفنگدار را

و به ارتشی از کلمات ناموزون پیوند دهم

دیوانه ام، جنون دارم 

پیاده رو های شادی را

با حرف هایی مضحک 

شبیه قرص مسکن 

قورت میدهم 

و اینگونه رویای با تو بودن را برای هزار سال به دوش می کشم 

کوتاه بود 

اما 

اولین بار، قطراتی به نام باران

بر سر ما دو نفرِ ناآشنا 

بارید

قطره های آبی که لطافت حضور تو را دو چندان می کرد

اما همین باران

الان

قطره هایی بمانند گلوله ای سربی دارد

کوتاه است اما زخم دارد و جای زخم

که سال ها روی گونه های من لمس خواهند شد

دیوانه ام ، جنون دارم

که سال ها از برای تو بنویسم...


پ.ن : عنوان از شاملو

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۳ فروردين ۹۴