وقتی همه‌ی زندگی رو دوشم سنگینی می‌کند

برای نوشتنِ چند جمله‌ی ساده فکر می‌کنم، چیزی به ذهنم نمی‌رسد، تا جایی ادامه می‌دهم که خسته شوم. چشمانم را می‌بندم، عمیق نفس می‌کشم. پر شدن دیافراگمم را حس می‌کنم، هنوز جمله‌ای برای شروع یادداشتم پیدا نکرده‌ام، در گوشم خودم را شماتت می‌کنم، به شکست‌هایم نگاه می‌کنم، هر چند گاهی می‌توانم به آنها نیشخند بزنم‌. دنیا گرم است و جز دراز کشیدن کاری از من ساخته نیست. در واقع هیچ چیز واجد ارزشی برای گفتن و پی گرفتن ندارم. شاید بهتر باشد به برنامه بعد از ظهرم فکر کنم. آرایشگرم به تازگی مغازه‌اش را بسته و بی‌خبر رفته است. قبل از ناهار تعمیرکار ماشین را تعمیر می‌کرد و من وقت تلف می‌کردم. عجیب است که حتی در آن نصف روز هم چیز دندان گیری برای فکر کردن نداشتم. ذهنم خالی‌ست. البت که این‌ها همه از کارهایی است که روزانه از پای تخت‌خوابم تا مرکز شهر قطار می‌شوند. علاوه بر همه اینها به تازگی هر چه می‌نویسم هیچ مسئله‌ای در دلشان نیست. من به جای مخاطب‌ها جواب ‌می‌دهم؛ پس چه مرگت است؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۷ مرداد ۰۲

آرموس

بامداد در مسیری از میانه مرتعی سبز می‌گذرم، از سایه‌ها و آدم‌هایی که دنبالم می‌کنند فرار می‌کنم. مرگ با شنلی سیاه من را در آغوش خواهد کشید. کودکی‌ام در نقطه‌ای که انگار انتهای جاده است، مقابلم ایستاده، شنل را تکان می‌دهد. این سو و آن سو می‌پرد، بازی می‌کند. سایه‌ام بزرگ می‌شود، روی سطح خاکی جاده پیش می‌رود، سایه‌ی کله‌‌ی نازکم روی شنل محو می‌شود. کودک شنل را تکان می‌دهد، سرم گیج می‌رود. احساس میکنم سرم سبک شده است. سردرد ندارم. کودکی‌ام فریاد می‌زند: آرموس، اولین و آخرین کلمه‌ای‌ست که در کودکی‌ام می‌دانستم. آرموس... آرموس... باد شنل را از دست کودکی‌ام می‌قاپد، شنل روی دوش سایه‌ام موج‌دار و تیز سمتم می‌آید، روی صورتم ولو می‌شود. دوباره سرم سنگین می‌شود. روی زانو می‌افتم. سایه‌ام نصف می‌شود. سرم را با دستم لمس می‌کنم. شنل را از صورتم می‌کنم. اطراف را نگاه می‌کنم. سایه‌ام را گم کرده‌ام. ما یکی شده‌ایم. صدایم را می‌شنویی؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ تیر ۰۲

بی‌حضور باد بنیاد آنکه به میل باد خوش رقص است

یادداشتی طولانی برای نمایش "در حضور باد" اگر حوصله ندارید، اگر مشتاق نیستید، نخوانید.

ما را بسیار از خانه‌مان راندند، ما پا پس نکشیدیم. ما صاحبان حقیقی خانه‌ایم‌ و آنها که همه جا را قفل کرده‌اند و به زور خشم و تهدید قصد قلم پای ما را دارند خود روزی خرکش رانده خواهند شد. هر چند همسایه‌ها که گاهی به اشتباه تیشه به ریشه ما می‌زدند روزی به کرده خود پشیمان خواهند بود ما مصمم ایستادیم و دستاوردمان خوش بود. اضطراب‌ها و خستگی‌ها به پله‌ای برای آسودگی موقت رسید. و این بود آنچه من از یک تئاتر با تمام داشته‌ها و نداشته‌هایمان توقع داشتم.

نمی‌دانم در پست‌ترین نقطه‌ام یا دست کم در نقطه‌ای ایستاده‌ام که مثقالی حسرت و پشیمانی برای فردا روز زندگی‌ام باقی نمانده است. ما در هشت روز اجرا، میزبان بیش از ششصد تماشاگر عزیز بودیم. خوشحالم از دیدن چهره‌هایی که غالباً برایم ناآشنا بودند و شاید اولین بارشان بود که تئاتر می‌دیدند. بگذریم که نقاب از چهره‌های بسیاری افتاد، هر چند حضور اندک چهره‌های آشنا، مرهم خستگی‌مان بود. من همیشه با دعوت و پاکت فرستادن برای تماشای نمایش مخالف بوده‌ام و هنوز هم هستم.

در هشت روز، در اردبیل، پارسآباد، مشگین‌شهر، بیله‌سوار و خلخال ما بدن‌هایی را دیدیم که محتملا با خود صادق بودند و دورو نبودند. بدن‌هایی که به اراده خود و نه به سفارش نهاد و ارگانی دست به عمل زده بودند. حضور بدن‌ها فضا را به نفع ما تسخیر می‌کرد و چه دستاوردی بهتر از این. چه چیزی بهتر از این می‌توانست تلخی و گزندگی چندین ماه تمرین را خنثی کند و دماغ بدخواهان و آنهایی که حرف به پشت سرمان می‌بستند را له کند.

این مهم جز با تعهد و پای کار بودن عزیزانم میسر نمی‌شد. عزیزانی که هر کدام با مرارت‌ها و مشغولیت‌های کم و بیش زندگی فردی‌شان شش ماه تمام به معنای واقعی کلمه حضور داشتند. به جرأت می‌توانم بگویم؛ هلیا، حامد، سینا، آیدا، حنانه، اسما، شیدا، ندا، موسی، مبینا، عرشیا، سیاوش و رضا برای این کار سنگ تمام گذاشتند. من هر روز تمرین به یمن حضور این عزیزان برای اجرای این نمایش مصمم می‌شدم. هر چند خبرهای خوبی از خیابان نمی‌رسید...
در لابه‌لای کار مشترک با گروه جوان و پرانرژی و تجربه‌ای که منحصر به خود من است، دریافتم هم‌کلام شدن و تکاپو برای ساختن با آدم‌های پرانرژی و بی‌حاشیه همان فضایی‌ست که من همیشه دنبالش بوده‌ام. ناگفته پیداست که حضور بزرگان و پیشکسوت‌هایی همچون آقای عظیمی و خانم اوجاقی که درس و محبت‌شان انکارنشدنی است.

این نوشته برای یک شروع یا شاید یک پایان می‌تواند جمع‌بندی مناسبی باشد. یکی که خیلی دوستش دارم تعهدی از من گرفت که آخر سر وقتی همه چیز به خیر پایان یافت، حرف‌های گفته و نگفته‌ام را در چند پاراگراف بنویسم. یعنی از نظر تعداد کلمات و عمق قابل درک، بلندتر از هر تعهدی که تاکنون داده‌ام. واقعی‌تر از آنها. صادق‌تر از آنها. هر چند هنوز به طور قطع نمی‌توان پایانی برای این نمایش تعیین کرد. این بارِ سنگین نوشتن را هر بار به زمان نامعلومی هل می‌دادم. البت که یادداشت‌های کوتاه شخصی برای این کار نوشته‌ام، اما هیچ کدام نمی‌توانست تمام آنچه باید گفته شود را در یک یا دو پاراگراف خلاصه کند. من در همان نوشته‌ها دستم را به سوی مردم دراز می‌کردم. چندین بار برای نوشتن یادداشتِ جلب حمایت مردم به تردید افتادم. برداشت من از وضعیت جامعه و در زمره آن جامعه هنری این بود که هیچ کسی حال خوشی برای به نظاره نشستن و تماشای یک شبه-تئاتر یا تجربه برآمده از تلاش‌های چند جوان علاقمند را ندارد. من بین دو طیف ایستاده بودم. و این هر دو مرزهای تصمیم‌گیری من را جابجا می‌کرد. ابتدا کار را با گروه بازیگران باتجربه و بزرگسال شروع کردیم. بسیار خوشحال بودم و پر از اضطراب. اضطرابِ کار با آدم‌های باتجربه، کاربلد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

تنانگی

راه دوری نرویم. همین تبریز پر است از وجودهایی که ذره ذره در من کمین کرده‌اند. من چند سالی را در تبریز زندگی کرده‌ام. وجب به وجب تبریز را قدم زده‌ام. حرارت وحرکت و جریان بدنم میان لخته‌های وقت و بی‌وقت ترافیکِ آدم‌ها در دل بازار در هیاهوها و شلوغی‌های آبرسان یادم نرفته است. بگذریم. من تصمیم گرفته‌ام همانطور که به تبریز برگشته‌ام، به خودم، به بدن خودم برگردم. زیست منحصربه وجود خودم را داشته باشم. محدودیت‌ها و کلیشه‌های ذهنی را کنار بگذارم و برای گام نو از تنم مایه بگذارم. روز اول، مواجه من بسیار شیرین و دلنشین بود. همواره سعی کردم خودم را یا حتی دیگرانی که سالن را جارو می‌کشیدن را جور دیگری ببینم. البته می‌ترسیدم نکند برای لابراتور کمی دیر جنبیده باشم. یا بدنم برای شکافتن فضاهای جدید انگیزه‌ای نداشته باشد. زمان سبک‌تر از چیزی که فکر می‌کردم گذشت. وقتی زمین زیر پایمان را در آغوش گرفتیم و لمس کردیم، بجای اضطراب، آسودگی مضاعفی سراغم آمد. دیوار همچنان سفت و قرص ایستاده بود. من از آن دسته آدم‌هایی هستم که به نسبت آدم‌های عادی، و نه آنهایی که تن‌شان سرشار از هنر است، بیشتر روی بدنم قفل می‌کنم. در درون‌گرایی پیکره یا سایه‌ای همواره همراه می‌بینم و دیگر آن را بیشتر از چیزی که برای امور روزمره لازم باشد، می‌شناسم. کش و قوس دادن تن در ملاعام، کاری با آدم می‌کند که هیچ بنی بشری سراغش را ندارد. قبح و خجالت را آب می‌کند. گویی دیگری در من زاده شده، یا مهمان شر و شوری موقتاً "من" را تسخیر کرده است. یادم ماند که بقول رضا؛ ممکن است انسان در بیان کلمات دروغ بگوید، اما در حرکات بدن، خود دروغ گفتن مشقت است. بدن، نزدیک‌ترین چیز به واقعیت است. حتی اگر با حرکات دنیایی خیالی را به خورد چشم‌هایی که ما را می‌پایند بدهیم، باز جای دوری نمی‌روند. ما چیزی را می‌بینیم که هست، وجود دارد، مقابل چشمانمان می‌بینیم و حتی می‌شود نبضش را گرفت. تا امروز، من برای بدنم چیزی، نوشته‌ای نداشتم. اما وقتی وسط فوتبال، تکل می‌زدند و به زعم خودشان ناکارم می‌کردند، من با بدنم حرف می‌زدم. داد می‌زدم. التماسش می‌کردم که بلندم کند و بلندم می‌کرد؛ گویی که هیچ اتفاقی نیافته است. از سر همین مراوده من و بدنم، مربی، همیشه این ادای من را به دیگران مثال می‌زد، می‌گفت: "اسماعیل هیچ وقت مصدوم نمیشه، دیدین بلنگه؟ یا وسط زمین دکتر بخواد؟." اما راستش را بخواهید، به خانه که می‌رسیدم، می‌لنگیدم، آنجا هم بخاطر ترس از شماتت‌های پدر که مخالف فوتبال من بود، عین آقازاده از جلوی چشمشان حرکت می‌کردم که مبادا حرفی بشنوم. همین منوال در سربازی، سرمزرعه و مهم‌تر از همه سر تمرین‌های تئاتر یقه‌ام را شل و سفت می‌کرد. تا این که برای اولین بار در قسمتی از کارگردانی آخرین نمایش‌مان، سراغ رقص رفتم. هر چقدر فیلم و عکس نشان بازیگر دادم، کار پیش نرفت. نشستم و به این فکر افتادم که باید خودم بتوانم همان رقص را درست اجرا کنم، بعد می‌توانم به بازیگر هم یاد بدهم. و اینگونه هم شد. کمی تانگو یاد گرفتم و همین کا‌رمان را راه انداخت. هر وقت که به قسمت رقص می‌رسیدیم، حواسم به چشمان تماشاگران می‌رفت، هر وقت که بدن‌ها کلیشه‌ها را کنار می‌زدند، تماشاگران خیز برمی‌داشتند تا جزئیات ژست‌ها و بدن‌ها را بهتر ببینند. من هم عین آن‌ها. بدن جذاب‌تراز دیالوگ‌هایی که می‌شنیدم حرف اول را می‌زد. تصویر با بدن کامل می‌شد و چه لذتی بهتر از آن. به سرم افتاد که طراحی حرکت برای بدن را یاد بگیرم. از دمین ژالت، پاپاجئنو، مارتا گراهام، پینا بوش، میرهولد، گروتفسکی و... به این ایده رسیدم که باید از بدن خودم شروع کنم تا روزی بتوانم روی سلسله‌ای از بدن‌ها تاثیر بگذارم. ما آدم‌ها گرفتار درغل و زنجیر سنت، خودمان را فراموش کرده‌ایم. رضا گفت، بدن کارمندی، من می گویم بدن‌های برده طور، ما برده‌ی سنت و شریعت شده‌ایم. و امروز چه خوب که می‌توان در میان جمعی بود که به خودشان، تن‌شان ارزش می‌دهند. این کارگاه در پله اول، یاد می‌دهد که چگونه دم و بازدم را بشماریم. چگونه زور و سختی غیرمتعادل بودن را پیدا کنیم. اگر فرض به یاد گیری است، چگونه همچون نوزاد، تن‌مان را لمس کنیم و بشناسیم. این کارگاه ما را با تنانگی و زیستی نو آشنا می‌کند.




- قرار بود از تجربه نمایش جدیدمان بنویسم، اما گویا لابراتور بدن پیشی گرفت.
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۲

هاچا

فکر کن روزی تنهاییم لای پتک و سندان از من کلیشه‌ای سخت‌جان و بی‌روح بسازد. این تنهایی من را عاشق همه چیز کرده است. عاشق هر آنچه در حضورِ الحق تو دنیایی بیگانه بودند، خیابان‌ها و کافه‌های شلوغ، بازار، طبیعت، تئاتر یا هر جایی که بوی خون انسان در آن بجوشد و بجنبد. من کله‌ی گچی آن مرد متفکرم که سر و دست معلق دارد، من عکس صمد بهرنگی‌م روی دیوار کافه، من یکی از هزار پیکره سنگی شهریئریم، من بیرق آش و لاش شده جمهوری در مرکز شهرم. من تصویر پیرمرد ریش‌سفید قلیان به‌دست در قهوه‌خانه‌ام. من ساعت خواب رفته فدکم. من کلوچه‌ی پلاسیده‌ی پشت ویترین دکه روزنامه فروشی چهارراه حافظم. هیچ‌کس کاری به من ندارد، شاید گاهی نیمچه نگاه بی‌منظوری به سمتم پرتاب شود. من سرشار از نگاه‌های جغدوار، خیره و بی‌خیزم. من عضو جدید سندیکای درختان بی‌آزارم. من هر جایی هستم، همان‌جا قفل کرده‌ و مانده‌ام، من از درد تنهایی فتیش stuck in heavy traffic jam گرفته‌ام، که شاید در یک حرکت جمعی سهیم شده باشم. من در آلوارس، سوها، شورابیل یا هر جایی که ایستادن سگ برای له‌له زدن محلی از اعراب نداشته باشد در سکونم. من نه انسانم. 

هیچ فکر نمی‌کردم بودن یا نبودن این چنین در هملت بروید و روزی از زندگی من سردربیاورد. بودن یا نبودن. دوراهی و ترس از مرگ. انگار که رعشه‌ی ارابه‌ی مرگ همیشگی‌ست. نه بودن مطلق و نه نبودن مطلق. در لفافی از شک و تردید زیستن. زندگی و مرگ به یک اندازه. ضد هم. 

ای افیلیای مهربان! ای پری ‌رو، در نیایش‌های خویش، گناهان مرا نیز به یاد آر. گناهانی از نگاهانی صلب و بی‌فکر. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

لهیدگی

فکر کن که به تو فکر نمی‌کنم. به هیچ چیز تو. به هیچ مقدار از تو. به هیچ لمس، به هیج نگاه، به هیچ نفس، به هیچ آغوش. اگر باور کنی که فکر نمی‌کنم، لابد زیر سنگ‌ینی بزرگی که روی کولم می‌برم له شده‌ام و سنگ روی گوشت ساتور شده‌ای از مغز و قلب در تقلایی برای تپیدن جاگیر شده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۹ اسفند ۰۱

دور ایران بگردم

از اردیبهشت ماه سال آینده، تصمیم دارم برم مسافرت. شهرها و روستاهای سراسر ایرانو بگردم و خودمو توی یه دوره تازه‌ای قرار بدم. بتونم بیشتر خلوت کنم و بنویسم. نمی دونم کیا این پست رو میخونن، ولی خوشحال میشم به بهانه این مسافرت، تعاملم با انسان‌ها رو افزایش بدم. ساکن کجایید؟ پیشنهادتون چیه؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۸ اسفند ۰۱

فتوپف

با این وضعیت حتی نمی‌شود با خیال راحت لشید. از سوگ زمان، دلم می‌خواهد عوض حمام آفتاب، گرمازده شوم، پوست مرده‌ام ترک بخورد. سرم با اصابت پتک دور خودم بپیچد. تلخی معلق در روزمرگی‌هایم تام و تمام قی شود و دوباره فتوسنتز کنم. نور خورشید را ببلعم و در ساحل آفتابی رویاهایم برای همیشه بخوابم. فتوپف...فتوپف...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲ اسفند ۰۱

روتین بدو و برس

گویا اقبال دنیا، نظری، گوشه‌ی چشمی، به من انداخته که اینگونه مدارا می‌کنه. بعد از مدت‌ها می‌توانم بگویم از روتین روزانه خودم راضی‌ام. هر چند ته همه این بدو، برس، یه دلتنگی عجیب یه غم سرشار و بی‌انتها باقیه. خودمو فقط اینطور توجیه می‌کنم که بالاخره هر چیزی یه تاوانی داره و این هنوز آخرش نیست، قراره اتفاق‌های خوبی بیافته...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱

بنشینیم


این جور که می بریم تا کی؟

وین صبر که می‌کنیم تا چند؟


بنشینم و صبر پیش گیرم

دنبالهٔ کار خویش گیرم




سعدی


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱ بهمن ۰۱