حماقتم این بود که نامه هایت را چرک نویس شعرها کردم
در اتاقم دیگر چیزی از تو ندارم،
که نگاه کنم و آهی سر دهم،
شاید چیزهایی باشد که به چشم دیده نمی شوند،
لحن سلام دادنت
بوسیدنت
قدم زدنت
لباسهایت
و تنهایی که رسوب خاطرات با تو بودن است.
حماقتم این بود که نامه هایت را چرک نویس شعرها کردم
در اتاقم دیگر چیزی از تو ندارم،
که نگاه کنم و آهی سر دهم،
شاید چیزهایی باشد که به چشم دیده نمی شوند،
لحن سلام دادنت
بوسیدنت
قدم زدنت
لباسهایت
و تنهایی که رسوب خاطرات با تو بودن است.
فرآورده
دو آدم عاشق
کاتالیزور
چشمان سیاه
فرآیند
دلدادگی
ماده موثره
آدرنالین
محصول
زاد و ولد
برگشت پذیری فرایند
پنجاه درصد
ضمانت
ندارد
صدمات
شکستگی یا پارگی
ضمانت
ندارد
حلال
زمان
ماده بو دار و خوش رنگ باقی مانده
عشق
تذکر: دور از دسترس اطفال نگهداری شود.
قبل از استفاده تکان دهید، دل باید بلرزد.
من کوپن"جان" را یک بار خرج کرده ام
عذر مرا پذیرا باشید
جانم سوخته
و گوشه ای از خانه ی پدری
شبیه همان سهمیه های قند و شکر
تلنبار است
شاید از فرط سکون
فاسد و پژمرده شوم
شایدم هیزم آتش باشم
بار اگر آتش مرا پذیرا نباشد؟
دل به دریا میزنم
آب مرا می بلعد
حتم دارم کلکم را می کند
اگر پرنده ای به هوای طعمه چرب
شکارم نکند
بار اگر پرنده مرا شوق پرواز آموزد؟
دل به آسمان می دهم
پرواز کوپن های سوخته بر فراز شهر بی شعر،
و شاعرها
چه خوب قلم می چرخانند
وقتی مقابل چشمانشان
طنازی جان را نظاره می کنند...
ترکه ای بود، بی سواد بود و زخم معده داشت، انقدری درد بی درمان داشت که فقط می توانست سیگار بکشد. خیلی باهاش صمیمی نبودیم، فقط هر ماه یکی از ما می رفت دم درشان و اجاره خانه را می داد. خودش سیمانکار بود و پسرش گچ کار. زنش همیشه خانه بود، چاق و مهربان بود، هر وقت آش درست می کرد، کاسه ای پر و پیمان برای ما می فرستاد، من انقدری دست پختش را دوست داشتم که سهم آن یکی را هم من می خوردم. چند بار ماهواره موتور دارشان را تنظیم کرده بودم، بیشتر طرفدار پی ام سی بودند، زمستان ها که دیگر ملات به دیوار نمی چسبید، می نشستند و فیلم می دیدند، مثل هر خانواده ای، گاهی سر و صدایشان بالا می گرفت، تقصیر ما نبود، سقف خانه اشان آنقدر نازک بود که ما را ناخواسته به داوری می طلبید. یکبار که از دیوار بالا رفتم تا در را از پشت برایشان باز کنم، من را به گوشه ای کشید و به جایی در مرکز شهر دعوتم کرد.
دنیای اسکناس های بی ریشه
ما را دوشید و پوشید
حال
رخت هایمان بند در بند و آویزان
در انتظار تند باد
تند باد چرا؟
ما که پوچ ایم
با نفس های الف بچه ای
معلق می مانیم
پوچ ایم
شل و ول و وا رفته ایم
دنیا ما را دوشیده است،
هر چه پوست و گوشت و استخوان بود،
برایش بریدیم و شکستیم،
و او فقط دوشید، و زجر داد،
آى فلانی
خودمانیم،
تو خودت را چند وقت پیش دیده ای؟
...مطمئنی؟
زر نزن،
باقی مانده ی ما رخت های چرک و بو دار است،
ما نه ماییم
تو نه توایی
من نه منم
پوچ ایم...