ساعت ۹:۱۷ دقیقه صبح، بعد از دوش با آب ولرم، زیر پرخاش سیاه تهران دراز کشیدهام، شانههایم زیر بار آرزوهایم جایی میان اردبیل و کوهستانها لُمبَر میخورند.
من لکنت تهرانم، اغوا نمیشوم. من لکنت زبانهای زندهی دنیاام سلیس نمیشوم.
من شعر نمیفهمم، سراغ دو بیت شعر برای رفع تکلیفم. همهی سالهای زندگیام خواب بودهام، شعرهای مزخرفی نوشتهام. هیچ کدام نمرهی بیست کلاس نمیشوند.
من اگر زبان اشیا را از سر شعرهایم بِبُرم، باید جور تمام استعارهها را بکشم. باید یک وانت اسباب کهنه و سمبل شده را دور بریزم. آقا این کاج کج کنج و کنار را بردارید، آن درخت کاکوزای مقدس را، آن آینهها و کیوسکهایی که نمیمیرند...
از چه بنویسم؟
«از هر چیزی.»
با اشتیاق عکس خانه را نشان میدهم، زینب همین که عکس را میبیند و حرفهای من را گوش میدهد، میگوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلیام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان نگاه میکند، من هر دوشان را نگاه میکنم. حتی ثانیهشمار را. سبز که میشود روی عقربههای ساعت میخزم. آرش محکم «نه» میگوید، امیر غلت میزند، قرار است پاشنهی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من میگوید، فکر میکنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر میرود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر میکند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین میکند،
هنوز به این چیزها فکر میکنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم میکشد که یادم میرود باید سراغ یادداشتهایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بودهام را مینویسم. جای چیزهایی خالیست. دست نیکه، آرلت و دیه را میگیرم، برایشان بلیت اتوبوس میگیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که میشوم، چشمانم را میبندم. سینی چای را سمت آقای دلخواه میگیرم، زبانم میگیرد، یاد متن سیزده عرفان میافتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه میگیرم، لبخند میزنم، مثل همیشه میخندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم میخورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...
جایی که ساختهام، صد سال هوا دارد. صد سال دم و بازدم. بدون سوخت دادن. آرام شدهام. هیاهوی اطرافم خاموش است. گز گز عشق ندارم، حداقل برای چند شبِ متوالی. داخل یکی از تعاونیهای ترمینال، لقمه برنج و قیمه را گاز میزنم، منتظر اتوبوسم. صندوقهای آن مرد ریشو را جلوتر از ماها زیر شکم اتوبوس جا میدهند. هوا سرد است. همین که چراغهای کابین خاموش میشوند، به نه ساعت خواب فکر میکنم. نمیدانم فردا چه میشود. هیچ وقت ندانستهام. خندهی سینا و حامد روی پیشانیم گل میکند. به حرکت کلهام میخندم. به توضیحی که وسط پلاتو به رامین میدادم. دوست داشتم از اردبیل تا تهران روی آسفالت را پنبه میکشیدند. لابد حامد چیزی میداند. هر هفته بعد از خداحافظی میخندد و عین همین حرف امروزش، یولون پامبوق میگوید. دور میشود، از آینهی آرایشگر به راه رفتنش نگاه میکنم. رامین جای دیگری است. وقعی به حرفهایم نمیگذارد. من اتوبوس را شبیه گهواره میدانم. هر دو آنقدر تکان میخورند تا ما مسافرهای بی تخمه را خواب کنند. بعد همینطور آن را به مایع گوش ربط میدهم، تصویر خانهی پایین و گهواره آبیرنگم با شماره تعاونی ده به چشمم آشنا میآید، روزا عمیقیزی دستش را روی گهوارهام میگذارد و به دوربین نگاه میکند، اینها را به رامین نمیگویم، سعی میکنم کمی منطقیتر حرف بزنم. لای پنجره را باز میکنم، هودی مشکیام را بقچه میکنم زیر سرم میگذارم. لیلا سرش را از پنجره تو میکند، هوا سرد است. لیلا کاپشن جیناش را میخواهد. آن را میدهم. همان جا دیگر مطمئنم رامین جای دیگری پرسه میزند، خستگی از کت و کولش میبارد. ولش میکنم به حال خودش، ماجرای گهواره و مایع گوش را یکبار دیگر به خودم میگویم. فکر میکنم فرضیهی خوبی برای قانع کردن خودم پیدا کردهام. رامین میخندد...
من هم نمیدانم مسئله چیست! میدوم، مدام میدوم. دیگران اسم این را میگذارند زندگی. سرم گیج میرود، پاهایم خالی میکند، نه خالی خالی، شبیه ستون سنگین و شبیه طبل توخالی. من از ایستادن فرار میکنم. میدوم. مدام میدوم. خستهام، ولی میدوم. آنهایی که وسط راه دست تکان دادهاند را یادم مانده است. اما از همان موقع تا لحظهای که یک آن به خودم آمدهام، دویدهام. و هنوز هم میدوم. من از خودم عقب ماندهام. از داشتن خودم از زندگی با خودم، میدوم که به خودم برسم. من دلی آیمانم. من همهی قصههای خیالی نویسندگان را زندگی میکنم، شور همهشان را درآوردهام، سراغ هر کدام که رفتهام، یک روزی سر و کلهشان در زندگیام پیدا شده است. گاهی وقتها از همهی این چیزها که دیگر دست خودم نیست، میترسم از رازآلود بودن آنها، از اینکه عین بیماری بیخبر کل زندگیام را میبلعند. کاش عباس معروفی نمیخواندم، کاش نمیخواستم کافکا را بیشتر بدانم. تصویرها وقتی در ذهنم جاگیر میشوند، یکجایی دملوار ظاهر میشوند. آن وقت است که غربت غمباری وجودم را میگیرد. لابد این هم یکی از همان داستانهاییست که قبلاً خواندهام، ناتوردشت یا عشق سالهای وبا.
حتما شما هم به این فکر کردهاید که کاش بجای انسان بودن، درختی چیزی بودید. البته غالب آدمها وقتی صبحها به سختی از خواب بلند میشوند، فکرهای احمقانهتری به سرشان میزند. من خودم شاید سالها در فکر این بودم که اسب باشم. یا حتی یک خرگوش خانگی. همه این چیزها برای من خندهدار است. چون هر بار از چیزی به چیزی دیگر تغییر میکنند. شاید در دهه چهارم زندگیام بیشتر به این فکر میکنم که یک درخت باشم. من حتی به این فکر میکنم کاش حداقل بعضی از آدمها هم یک چیزی بودند که میشد آنها را کنار خودمان نگه داریم. امروز که تصمیم گرفتم بعضی از عروسکها و خنزر پنزرهای ده سال گذشته را دور بیندازم، کمی تردید داشتم. در اصل نیتم این بود که اتاقم را کمی سبک کنم. این چیزهای ریز در گوشه و کنار اتاق انقدری انرژی و تاثیر تولید میکنند که هر کدامشان به اندازهی یک عمر آدم را هپروتی میکند. به هر حال نتوانستم همهشان را دور بیندازم، البته نه خیلی دور، هنوز فرصت پشیمانی دارم. چون هنوز میتوانم بروم و دوباره از داخل کیسه زباله درشان بیاورم. پیش خودم فکر کردم آن یکی که خیلی رنگ و رویش رفته و دیگر بدرد هیچ چیزی نمیخورد را ردش کنم برود، با همان شروع کردم و آخر سر یک کیسه بزرگ از چیزهایی که میتوانستم نگهشان دارم را انداختم رفت. یا بهتر است بگویم پایشان را از داخل زندگیام کندم، سروو اووی. دورِ دور.
حتما شما هم به این فکر میکنید که با این کارهای سانتیمانتالی فیلمطور که نمیشود خاطرهها را از ریشه کند. بله شما درست فهمیدهاید، ما حتی وقتی آدمهای واقعی را کنار میگذاریم باز اما به نظر من به تلاشش میارزد. البته تجربه به من ثابت کرده است چیزها و یا حتی آدمها هر چقدر از هم دور باشند، وقتی که کمی بزرگ میشوند و مشغول زندگی، خیلی چیزها در ذهن شان محو میشود، انقدری محو که دیگر خیلی قابل تشخیص نباشد. حالا من هم برای چندمین بار قسمتی از زندگیام را ول کردم به امان خدا. بله همان سروو اووی. دورِ دور.
حالا بهتر است به این فکر کنیم که اگر ما خودمان را بگذاریم جای این چیزها، یعنی اینکه آدمی ما را بردارد و برای ریشه کن کردن خاطراتش، ما را داخل زبالهدان بگذارد، چه حالی بهمان دست میدهد. من فکر میکنم این اتفاق به شکلی دیگر بین ما آدمها اتفاق میافتد و البته که نیازی نیست خودمان را جای چیزها بگذاریم. البته که چیزها هر چقدر از نوکری آدمها خلاص شوند خوشحالترند، فرض کنید یک صندلی پلاستیکی از بدو خلقتش تا آخر عمرش باید تن لش یک آدم را تحمل کند، خیلی وقتها دیدهاید، چطورلای پایشان جر خورده که حتی نمیتوانند سرپا بایستند و خودشان را صاف نگه دارند. پس مطمئنن دوست دارند یا به دنیا نیایند، یا اگر میآیند، همانجا در فروشگاه یا انبار در سکون بمانند. حالا ماجرای ما آدمها با این چیزها کمی فرق دارد، ما برعکس آنها خیلی وقتها نه به کسی سواری میدهیم و نه وقتی کسی دورمان بیندازد خوشحال میشویم. البته که این چیزها و همه چیزهای دنیا نسبیاند و مطلق نیستند. بر فرض حتما شنیدهاید؛ یکی سواریش خیلی خوب است، یکی خیلی زود خر میشود، یکی فتیش طرد شدگی دارد و یکی هر یک ربع ساعت از همه جا رانده میشود.
در نهایت بخت و اقبال هر چیزی که هست برای همهی چیزها و آدمها به یک جور اعمال میشود. تنها کمی در کیفیت و کمیت و یا فشار این اعمالها باهم فرق دارند. حالا بهتر است باز به فکر بروید و فکر کنید دلتان میخواست، صندلی یا درخت و یا چه چیز دیگری میشدید؟ بگویید؛
من با تمام دروغها و پنهونکاریات دوست داشتم
اینم یه جور دیووونگیه!
چند ساعتی خوابیدهام و تازه بیدار شدهام، سرخوشم. عنوان یادداشت را نگاه میکنم و فکر میکنم چه چیزی باید بنویسم که حق مطلب ادا شود. عصر، یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. نزدیک ۴ ساعت تک برداشت در مورد زبان و تاثیر آن بر روی کاراکتر آدمها و شخم نزدن گذشته فرد حرف زدیم. او تازه از خارج برگشته است. البته که آمده به خانوادهاش سر بزند و برگردد. اینجا که جای ماندن نیست. حالا که مینویسم، اتوبوس تازه راه افتاده است، در صندلی شماره بیست نشستهام، به طرف مقصد دوم. به قول همین دوستم دفتر جدیدی برای زندگیام باز کردهام. اما هنوز به اردبیل فکر میکنم. البته به محض اینکه به تهران برسم، صبح باید بروم دنبال خوابگاه بگردم. هیچ برنامهای جز این در سرم ندارم. حتی نمیدانم برای ساکن شدن در تهران چه چیزهایی لازم دارم. فردا تولدم است، این اولین تولدی است که در جادهام. حال عجیبی دارد، یک جور خلأ و خلوت شخصی میتواند باشد، خوراک آنهایی است که دوست دارند روز تولدشان کسی کاری به کارشان نداشه باشند. به دلیل خلقتشان فکر کنند و برای اندکی زل بزنند به چشمان خالقشان، یک جورهایی او را گوشه رینگ خفت کنند، هوک چپ را بخوابانند روی فک راست. تا از این راند عبور کنند.
از همین ساعت تا خود مقصدم، هشت ساعت و یا بیشتر فرصت دارم به کارهای درست و غلط زندگیام فکر کنم، خوبیاش این است که کسی حواست را پرت نمیکند. اتوبوس هم به نسبت اتوبوسهای قبلی راحتتر است، شاگرد راننده همان اول کفشها را بازرسی کرد، و زیر پای همه اسپری خوشبوکننده زد. حالا یعنی بهتر میتوانم در حال خودم غرق شوم. و آنچه عین رخت کهنه دیگر به کارم نمیآید را کنار بگذارم و از آلوده شدن به چیزهای دم دستی خودم را نجات دهم. شاید بعد از نوشتن این یادداشت برای سال آینده خودم نامه بنویسم، یا برای سی و پنج سالگیام، برای چهل سالگیام. دوست دارم این لحظه که با تکانهای اتوبوس آستیگمات گرفتهام، لحظهها را کش بدهم و به معنی درستی از زیست جدیدم برسم.
به هر حال از الان باید چیزهایی را گوشزد کنم چون میدانم که بعدها حال و حوصلهی خیلی چیزها را نخواهم داشت. همانطور که این روزها به اندازهی سال قبل در مقابل اتفاقهای ریز و درشت اطرافم عکسالعمل فعالی ندارم. چه جنگ باشد چه بالا رفتن دلار و ...، در واقع دل و دماغ امیدوار بودن به وضع مملکت و آدمهایش را ندارم. دوست دارم همینطور یکسره در تمرین نمایشنامههای مورد علاقهام پوست بیندازم و پیر شوم. گویی ادراکم لمس شده است و عملکرد طبیعیاش از کار افتاده. امیدوارم همهی اینها سرکلاسهای دانشگاه به ضررم تمام نشود، سعی میکنم با تمام این چیزهایی که با خودم اینجا و آنجا حمل میکنم، هنرجوی خوبی باشم. تمام کاینات را برای شروع خوب این دفتر جدید به قرار میطلبم. به هر حال روز تولد باید خوشحال باشم. قول میدهم صبحانه املت بخورم. صبر کنید! اگر یادم بماند که امروز تولدم هست، پای برج آزادی کیکم را فوت میکنم.
در واقع دیگر نمیتوانم از بوی خوش زن بنویسم. این تصویرها آنقدر برایم دور و قدیم شدهاند، انگار که نبودهاند. درست شبیه تصویرهای گنگ و ساختگی ذهنم شدهاند، آن وقتها که مادر از کودکیم میگفت. خاطرات غریب که با زور خودم را داخلش جا میدادم، همه این کارها را میکنند، وقتی خیلی زوار کارشان در رفته باشد، آخر شب یک گوشه از پتو را توی دستشان مچاله میکنند و به سمت سینهشان میکشند و با چشم سر، به لحظهای که فریم به فریم تصویر دنیا برایشان تاریک میشود خیره میمانند، آن لحظه... آن لحظه اوج همهی این خواب و بیداریها خواهد بود، عجیب است. که یکبار به خواب ابدی خواهیم رفت. آن وقت دیگر حتی فرصت این را نخواهیم داشت که مثل هر شب به بدبختیهایمان فکر کنیم. آخرین تصویر قبل از خواب، میتواند سوژهی خوبی برای نوشتن باشد. و این تصویر شاید نزدیکترین چیزی است که من قبل از خواب آن را زندگی میکنم. گاهی از سر کنجکاوی از خودم میپرسم، همه این شکلی میخوابند؟ همه وقتی چشمانشان را میبندند، ول میشوند در دل تاریکی؟ و باز نمیتوانم از تو بنویسم. انگار که تو هم شبیه آدم خیالیهای دنیای کودکیم، شبیه هنرپیشههای فیلمهای آن زمان، هیچ وجهی از واقعیت زندگیام را گردن نگرفتهای. حال شاید بهتر بتوانم از جدایی بنویسم، از وقتهایی که خودم را در گستره تاریک انتخابهای سخت مییابم. بعضی وقتها با یادآوری تلخیها، کهیر میزنم، دنبال چیزی می گردم که سرم را به آن بکوبم، درد را با درد جابجا کنم. گاهی که خیلی وسواسم عود میکند، برای جوریدن حافظه عاطفیام، تصویرهای زنده را کنار هم میچینم. گفتم که از عشق نمیتوانم بنویسم اما از تلخی، تا دلت بخواهد میتوانم ناله کنم. بعضی وقتها آدم چقدر عجیب میشود. میتواند برای چند سال گریه نکند. میتواند برای چند سال به همهی دنیا پشت کند. لجش میگیرد. منم از سر لج، برایت نمینویسم. راستش دست خودم نیست. نمیتوانم. نمیتوانم تصویرهای بکر و بهشتی را انقدر توصیف کنم تا کهنه شوند. اصلاً این تصویر چیست که باید یادمان بماند. آن هم تصویرهای دانه درشت و داستاندار. حتی همان تصویر آخرمان، دم در کافه پینک، جلوی پنکهای که مه هم داشت. من تعادلم را از دست میدادم، در حال افتادن بودم، وزش باد پنکه به دادم میرسید، سرپا نگهم میداشت. من چند بار سرم را روی میز گذاشتم، دستم را بالا بردم که این تصویر دانه درشت و داستاندار، همانجا تمام شود. اما همینطور باد به کلهام میخورد و من شق و رق جلب ایدهی ساختن دوباره، ساختن از دل ویرانهها میشدم. خودم را دوباره پرت میکردم در دل تاریکی. واقعا هیچ تضمینی حتی برای مدت یک روز هم دستم نداشتم. دوست داشتم وقتی برای آخرین بار دستانت را میگیرم. یک لحظه. من نمیتوانم از عشق بنویسم. اما از جدایی تا دلت بخواهد. من دوست داشتم وقتی برای آخرین بار که دستانت را هنوز ول نکرده بودم، که هنوز فشارشان میدادم، باد پنکه ما را از جایمان میکَند و به بعد از ظهر یک روز مهآلود در حیران پای درخت مقدسمان کاکوزا میبرد. آن موقع که مغزم از شکستهبندی کلمات پر بود و هیچ خلوتی برای ذهنم باقی نمانده بود، با سر به تاریکی شیرجه زدم. اصرار نکردم و تا همین چند روز پیش، دستانم دور گردنم، خفهام میکردند. حالا چند روزی است از تاریکی بیرون آمدهام. دنیای هنوز هم ترسناک است و زندگی در آن ترسناکتر. هنوز هم نمیتوانم از عشق بنویسم اما تا دلت بخواهد از جدایی، از تنهایی از سرگردانی از آشفته باز و خواب و بیداری، از رنج، از سکوت میتوانم بنویسم.