دختری آغشته به آزادی

من آزادی را در چشم دختری دیدم در پائیز، دوشا دوش ایستاده در کنارم، با بادکنکی قرمز در دستش روی پل یئدی‌گوز زیر تیر راس خشم و نفرت مردم در لحظه‌ای آغشته به غم که عمرم دیگر جاری نبود. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

زلف بر باد بده

روزگار ما ایرانی‌هایِ معاصر از طرب و آسودگی عیار بالا تهی بوده، این کلاف سردرگمی که به دست آدم‌های شریعت به لطایف‌الحیل در حلق و نوروساینس و نا خدا آگاه و بیسار ما چپانده شده، کار نکرده، یا لابد همچون ترقه‌های دو زمانه قرار است شانس دومی هم داشته باشد، به هر حال تا آن موقع معترضه‌ی اصابت سر به جسم سخت، عین نقل و نبات، ته و وسط هر حادثه‌ای کارها را راه می‌اندازد و هیچ ترافیک سنگینی در خیابان‌ها مشاهده نمی‌شود. کافی‌است اسلحه‌های پینت‌بال را با گلوله‌های سرخ پر کنید. و باتوم‌ها را عین بادمجان رنگ کنید. حالا هیچ ننه‌قمری به داستان‌تان شک نمی‌کند.

ایضاً شیخ در جلوس قبل از شانگ‌های به اشارت فرمود: سپرده‌ام سر از درد مغز و استخوان دخترک در بیاورند تا مشکلی پیش نیاید، اکنون که اطبا مرقومه داده‌اند، همگان انگشت به دهن مانده‌ایم. سبابه می‌مکیم تا سیر شویم، تا سوال پرسیدنمان سرش را کج کند از ده‌کوره‌ها برود به روستایی دور برسد و سر مزار یکی دیگر از معترضه‌ها گل بگذارد و دلش بسوزد. 

این گره‌ها و کلاف‌های توپی که جفت جفت عین سنگ‌ریزه‌های رنگی از لوله‌های بی‌خان و بی‌صاحاب اینها درفته و پرنده‌ای از هزار پرنده‌ی در قفس را بی‌پرواز گذاشته، با باز شدن طره‌ی موی دختری نخ‌‌نما شده و عین یخ آب. 

تو زلف بر باد بده، هم قطاران گل کاشته‌اند گلستان شده، کنارت نیستم اما از غلظت و خلوص صدای دختران می‌بینم، آن روز سپید آزادی را. آنجا نیستم اما در پستوی ذهنم سراغ آدرس خانه‌ات را می‌گیرم، کجای تهران بود؟ چرا دیگر هیچ نشانه‌ای از تو ندارم. امیدوارم کلید قفل پشت بام را گم کرده باشی. این بزدلانه‌ترین شکل دلواپسی این روزهای من است. فانتزی عاشقانه شب‌نشینی در پشت بام، آن را فراموش کن، فعلا برای چند روز. یک عده برای هر نامه‌ای که برایت می‌نویسم قیچی و قلم کنار گذاشته‌اند، به خیالشان کلک‌مان را می‌کنند و دست از پا درازتر داستان مزخرفی از سقوط جسمی سنگین تحویل مردم خواهند داد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ مهر ۰۱

یک عدد اموال

برای این چند روز زیاد نوشته‌ام، هر شب بعد از اینکه به خانه می‌رسم، گوشه‌ای می‌نشینم و یادداشت می‌کنم. دنیا دو روز است شاید فردا نوبت خودکشی من باشد. 

هجده روز است هیچ کاری جز خواندن خبرها و دیدن تصاویر اعتراضات ندارم. البته بعد از ظهرها از ساعت ۵ تا ۱۰ شب بیرون از خانه در خیابان‌ قدم می‌زنم، تا طبق نسخه پزشک چند کیلو ترس کم کنم. دستاورد من در این چند روز امیدوار کننده بوده است. من بدون سلاح توانستم با گفتگوی منطقی چند نفر مبتلا به عافیت طلبی را به دکترم معرفی کنم. اکنون هر شب با آنها در خیابان قدم می‌زنیم. تصور اینکه پیرامون من آدم‌های واقعی ایستاده‌اند دل‌گرمم می‌کند. 

نمی‌دانم آب دهانم را به روی مزدوری تف کردم یا نه! در واقع سطر اول حرفم کف خیابان، میان هیاهوی جمعیت غنچه می‌داد، زن. روز دوم با صدای غریو فحش و اگزوز پاره پلیس، چند نفر پشت به پشت روی سنگفرش پیاده‌رو ولو شدند، هر چهار نفر زن. روز اول، اشک‌های دختری مزه فلفل داد. زنی سینه به سینه‌ی سرهنگی هر چه در چنته داشت گفت. حتی چند قدم دورتر، فحش داد. مردی ایراد لفظی به فحش وارد کرد، و مردی که باتوم خورده بود با اصلاح وارده روی عبارت مذکور، فحش ناموسی داد. راننده پرشیا که همراه خانواده بود، تذکر داد فحش مجدد تصحیح شود. وسط انقلاب، گروتسک واقعی بود. به یکباره همه خاموش شدیم. سرفه کردیم، حنجره دریدیم و فردا باز برگشتیم. در پای فرار، ننه‌ای که روی سکوی خانه‌اش نشسته بود از قافله معترضان جا ماند، همگی توی خانه‌اش جاگیر شدیم، در واقع دیگر جایی برای او نبود، همان‌جا روی بتن سرد نشست تا کوچه خلوت شود. آخر سر پرسید: بین شما زن هم هست؟ دوربین نداشتم والا از کله پا شدن چند نفر اُزگل فیلم می‌گرفتم. که بعد از افتادن از پشت تویوتا، ابتدا نگران گوشی‌اش شد، بعد دستی به سر آتشینش گرفت و عربده‌کش شد. باور می‌کنید انسان شریفی با لباس نارنجی وسط بلوا ایستاده بود؟! به فکر فردا بود، به فکر گیرهای بالاسری، جارو می‌زد. خون‌ها را، اشک‌ها را میان دود و ترس به گوشه‌ای می‌برد و با چشمانش سطل آشغالی که اکنون سنگر ما بود را می‌جورید. او هیچ از هوچی‌گری و خشونت حرف نزد.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ مهر ۰۱

کشت ارشاد

عزیز من؛ 

گاوها خطای دید سرشان نمی‌شود، تویی که پای کوچه منتظر اسنپ ایستاده‌ای تا بروی کلینیک، جانت را مگر از کف تجریش پیدا کرده‌ای، اینها تن‌شان می‌خارد، سرو شوی میان انبوه شمشادها با پوزه‌هاشان تیز و بز سوار بر دلیکای چینی از عطر تنت یا از درخشش طره انگبین اندودت پیدایت می‌کنند، زبانم لال دم حجله با مشت‌های بی‌پدر و نه از آنهایی که من به وقت زیادی جوجه شدنت به ضرب شست قو به شانه‌‌ات می زدم، با مشت‌های بی‌پدر و بی‌مادرشان به هوای صراط المستقیم با مواجبی مکفی ارشادت می‌کنند. حالا تو بیا و جان من خاک مساعدی برای کشت ارشاد نباش. تو بیا و سر به سوی ساوالان بگذار، در دامن پرمهر کوه آسوده بخواب، آتش که بخوابد بیدارت می‌کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۵ شهریور ۰۱

اردوگاه کلمات

دوباره می‌نویسم. همان قدر سنگین و کند که شاید تا چینش نهایی همین جمله دوام نیاورم. آخر سر چه بر سر من آمد. آسمان خدا که همه جا ابری‌ست. نه؟! بجز چند روز! آن روز و آن یکی روز و چند روز شبیه آنها.  قبل‌ترها هوسی برای درنوردیدن اروپا، آمریکای لاتین و آسیای شرقی داشتم. اکنون اوج مبارزه‌ام به خیابان‌های اردبیل می‌انجامد. «به هر حال یک چیزهای پنهانی میان در و دیوار این شهر سهم من است که تا پیدا نکنم از کف خواهم داد.» به ماهیت چنین حرفی پی می‌برم و روی آن خط می‌کشم. آیا می‌دانم از این زندگی که به هزار زلم زیمبو آغشته است چه نمی‌خواهم!؟ دیگر هیچ خساستی برای بروز و ظهور دادن کلمات ندارم. البته تقصیر همه اینها، نه همه‌اش، نصف‌اش، خستگی و کوفتگی و اصرار برای دوام آوردن است. من را در اتاقم ببینید. که چطور مچاله و له، گوشه‌ای پرت می‌شوم. جیبم را می‌تکانم.  کل چیزی که علاوه بر گشنگی، تشنگی‌ام را رفع می‌کند، بسیار ناچیزتر از آن است که شانس دیدن آسمان ابری سرزمین‌های دیگر را داشته باشم... پس بمانم، و به طریق گذشته‌گان سپری کنم. اما نه؟! این من واقعی نیست. باید که دوباره به اردوگاه کلمات برگردم، خسیس شوم‌ و نامه‌ای از ته دل برای او بنویسم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۳ شهریور ۰۱

سفیدی سفید چشمانت

من به چشم هزار هزار نفر خیره ماندم، از هر رنگ، از هر تیر و طایفه‌ای، زن و مرد، دختر و پسر همه را در ترمینال و متروی بد بوی تهران که به سردخانه بهشت زهرا می‌ماند خسته و له، عاجز و کلافه دیدم. لوچ و کور هم دیدم. و چشم تو را. نه در انتها، بلکه پیش از بیداریم در خواب دیدم. سفیدی چشمانت دیگر انعکاس آسمان آبی را نداشت. همچون هوای تهران، سفیدی سفید چشمانت تیره و کدر بود. غم داشت. چه گفته‌اند که غم از باریکه‌ی لحظه‌های تلخ و کین‌دار به دلت نشسته است؟ بیا کمی کودکی کنیم! چشم‌دل‌مان روشن شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱

دزدی با عکاسی

لابه‌لای حرف‌ها، نمی‌دانم به چه غرضی یاد عکسی افتادم. نشانش دادم و گفتم: «یعنی زنده‌تر از این؟.» مبهوت به نظر می‌رسید! ادامه دادم؛ «دلخواه من اگر بود یا سطل آشغالی را سمت دیگر می‌گذاشتم یا آن دو زن چادری‌ را.» به گمانم حرفم سرضرب بودن و یهویی بودن عکس‌ها بود. یهویی بودن در حد چند ثانیه برای دیدن، درک کردن و ثبت کردن. اتفاقا عکس را همانطوری که بود پسندید، گفت: «تو انگار قرینه کردن را بیشتر دوست داری! کراپ میکنی؟!.» گیج مانده بودم، نمی‌دانستم از کدام موضع دفاع کنم. گفتم: « البته که من عکاس نیستم، خودت که می‌دانی این‌ها را ذوقی و بخاطر چیزهای جالبی که برایم دارند می‌گیرم، مثلا قیافه‌ آدم‌ها، شخصیت‌های جالبی که هیچ کجای دنیا لنگه ندارند و یا هر شئی که به قاعده‌ی اتفاق دیگر فقط یک شئ ساده نیست.» منظورم این بود که هر بار گوشی را به سمت سوژه‌هایی می‌گیرم، دستم می‌لرزد. عین دزدی است. شاتر را طوری سریع و بی‌معطلی می‌زنم که آب از آب تکان نخورد. اغلب راه می‌روم و یا اگر ایستاده باشم، ادای آدم‌های منتظر را در می‌آورم. شاید شبیه تعارف بود؛ با چشم و ابرو و چند کلمه ناچیز، باصطلاح تائیدم کرد. گفتم: «حالا این عکس‌های سیاه و سفید دفتر روزانه من است. هر لحظه‌ای که ثبت می‌شود می‌تواند چندین داستان ناب برای شنیدن داشته باشد.» اگر که کمی خواسته باشم واضح‌تر بگویم، چون اردک و جوجه‌جات دوست دارد، گفتم: این یکی را ببین؛ چون حس می‌کردم از داستان سطل پاکزی و زنان چادری و دروازه سرای قیزیل‌باشلار چیزی دستگیرش نشده، تصویر اردک بازار تبریز را نشان دادم و گفتم: «حدس بزن داستان این اردک بی‌صاحاب وسط بازار چیست! .» چیزی نگفت. فکر کردم زیادی پی داستان ساختن رفته‌ام. گفتم: «تا حالا چند بار می‌شود وسط بازار مسگرها یک آن صدای اردک شنیده باشی! هیچ‌وقت.». من آن لحظه آنجا بودم، حالا نگه‌اش داشته‌ام تا داستانش فراموشم نشود. هنوز در ابهام نگاهم می‌کرد. گفتم: حالا آنهایی که دوست دارند داستان بشنوند و لحظه‌هایی را که شاید دیگر هیچ وقت نبینند، را ببینند همراهم می‌شوند. در چشمانش می‌توانستم پاسخ قانع‌کننده‌ای برای آنچه گفته بودم بیابم. مثلاً تصویر‌ها همانی‌اند که هستند دلیلی برای تفسیر و داستان‌پردازی نیست. علناً هر چه بافته بودم را پنبه کرد. ترسیدم از چشمانش بفهمم که می‌گوید: چه کار بیهوده‌ای. چون به یکی از عکس‌ها گفت: «این عکس را تازه گرفتی!؟ چه زود سیاه و سفید شده.» گفتم؛ « سیاه و سفید که می‌شود ما مکث می‌کنیم تا همه چیزی که در کادر قرار گرفته را درک کنیم، دیگر لب‌های سرخ معشوقه با درخشش رینگ موتور یکسان دیده می‌شوند.» دوباره چیزهایی گفته بودم که اثباتش بی‌معنی بود. چون همه چیز این عکاسی نسبی و یا سلیقه‌ای است. من که قاعده خودم را داشتم. بی‌خود اصرار می‌کردم. توانی برای این کار نداشتم. هر که استاد است بیاید، عکس بگیرد و منظورش را بگوید. من این کاره نیستم. من دوست دارم زندگی در و دیوار شهرها و آدم‌هایش را ببینم و برای همیشه جایی نگه‌شان دارم. حالا شما اسمش را هر چه خواستید بگذارید. 

الان که دقت می‌کنم اگر با همان دو زن سر حرف را باز می‌کردم، و اگر دوربین حرفه‌ای داشتم، مجسمه شاه اسماعیل را که آن پشت مشت‌ها فقط گوشه‌ی کمرش دیده می‌شود را وسط دروازه می‌کاشتم. آن موقع عکس کامل می‌شد، نه؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

اولین کلمه

سوی و سراغ اولین کلمه را با چشمانم می‌جورم، از چپ و راست، با جنبش‌ها و پلک زدن‌های کند و تند. خبری نیست. مگر همین دیروز خود جناب‌عالی‌ام به یک نویسنده‌ی به بن‌بست خورده نگفتم که زور نزند. حالا خودم در غلتک زور زدن و باز زور زدن دور سرم می‌چرخم. این انتهای مسیر نیست. تا وقتی رویاهایی برای ساختن باشند، من زنده‌ام. مگر که از لذت این موهبت عقیم شوم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱

تقدیرِ سلفیده

جدی. جواب داد. دخیل بستن و خواستن و دعا کارش را کرد. چند مدت بعد. یک آن. به خودم آمدم، دیدم؛ بله، دعا گرفته، متصلم به ایزد منان. حالا تاثیر کدام قوه بود بماند. دخیل من به ضریح امامزاده عبدالعظیم گره خورده بود. بعد از آن نمی‌دانم چه شد! به روش‌های کذایی روی آوردم. هر چه طبق میلم پیش نرفت گفتم کارمای فلان چیز است. یا به دفعات هر چه شکست و تنبلی بوده، بسته‌ام به ریش تورم و بیکاری. حالا هر چیزی که باشد من دُم به تله‌ی دعانویس و وردخوان نداده‌ام. چه بدانم! شاید به خاطرهمین هیچ چیز جور درنمی‌آید.

یک بار برای دوستم رفتیم محضر آقای دعانویس، در گیرودار درمان فوری اغتشاش خواب و خوف دوستم، به من گفت که شما هم؟! بله من هم آنجا بودم، ولی نه برای شفاعت و انباشت هزینه. ول کن نبود. دوستم سقلمه می‌زد که فرصت را غنیمت بدانم، راضی شوم. آقا به شیوه بازاریاب‌های مواد شوینده، حکم به سابیدن روحیه‌ی خجالتی من داد. اسم و رسمم را پرسید و ازلای کتاب پوسیده‌اش، چند قصه مضحک گفت. من فکر می‌کردم روال کار همین است. اما قهرمان داستان‌ من بودم. آن هم در روایتی با خساست تمام. یعنی فقط پرده اول را گفت و برای شنیدن باقی قصه باید چند هزارتومانی می‌سلفیدم. من ساکت بودم. الحق بار روانی فضای کار آقای دعانویس سنگین بود. پارکینگ خانه‌اش را کرده بود محل طبابت. عوض ماشین کرور-کرور آدم نطلبیده و وامانده می‌رفتند داخل. بعضی‌ها زنگ می‌زدند و جواب استعلام‌شان را می‌گرفتند. کم مانده بود شماره کارت آقا را حفظ شوم. بنده خدا زندگی‌اش با کارش درهم بود. من می‌دیدم زن‌اش بچه را روی پای‌اش خوابانده یا آن یکی بچه را می‌دیدم عین تخم جن یکهو آن پشت مشت‌ها غیب می‌شد و بعد از در اتاق وارد می‌شد، سلام می‌داد و وردست پدر می‌نشست. هر چند که آن آقای دعانویس، شبیه هیچ کدام از دعاهای خودش نبود. یعنی اگر بلد بود که برای سر کچل خودش درمانی قطعی تجویز می‌کرد. دوستم همان‌جا علائم تاثیر دعا را حس کرده بود. آخر سر بلند شدیم که برگردیم، دوستم با رضایت قلبی هزینه چند دقیقه اتصال به کانون وکلای اجنه را نقداً تسویه کرد.  من و آن آقا ناجور چشم در چشم شدیم. خدا می‌داند که ترسیده بودم. گفتم نکند لج کند یکی از همان وکیل‌های جنی‌اش را بفرستد سروقتم. با لرز و مظلومیت منحصربفردی پیش دستی کردم و گفتم: کارتخوان دارید؟ بله داشتند. برای هر کدام از قصه‌های نصف و نیمه‌اش مبلغی کشیدم تا بلکه سر کچل‌اش را شیره بمالم و این قصه همان‌جا در نطفه خفه شود. حالا یاد دخیل امامزاده می‌افتم. چقدر مفت بود. حیف که می‌ترسم دوباره دخیل ببندم و کار نکند و تمام آن چه گذشته است تبدیل به تخیل شود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

در ذکر مصائب روز واقعه

امروز روز واقعه بود. به نظرم هر طور که به ماجرا نگاه می‌کنیم، باز نمی‌شود انکار کرد که هوای بعد از ظهر چنین روزی همیشه گرفته و سربی نباشد. از صبحی که طلوع کرده بود، تا ظهری که گرم بود، سیاهی غالب بود و همه چیز طعم کیک و شیرکاکائو، فطیر و آش دوغ و ساندویچ نذری می‌داد، خرما هم بود ولی کم. امروز راحله‌ها دیدم به دنبال عبداله‌ها، به هر حال فرصتی برای تصوری دیگر نبود. شبکه سبلان روز واقعه را نمایش می‌داد، ظهر عاشورا مجید انتظامی طبل و دهل به دست عروسی به پا کرده بود. پدرم لابه‌لای شگفتی و شوق من به هزینه بالای ساخت فیلم تاریخی اشاره می‌کرد و همین. کسی پی غرض نویسنده و کارگردان نبود. هنوز عبداله در راه کربلا سردرگم بود که صدایم زدند و فیلم نیمه کاره ماند. پس به دنبال حقیقتی که عبداله بر سر نیزه‌ها دیده بود، از خانه زدم بیرون، قصدم این بود تا کوچه پس کوچه‌های ناآشنای شهر قدم بزنم. یک مهمانی بزرگ، نه می‌خواست شروع شود و نه تمام. مردم هر کدام به سویی می‌رفتند. شلوغ بود. جوان‌ترها روز پر باری داشتند. هم تعزیه هم تغذیه. یکی از آن سه می‌گفت: " برای دانه دانه پلوی نذری روستا دلم تنگ است" و آن دیگری جواب می‌داد: "من حتی اگر ده سال پلو نذری نخورم، چیزیم نمی‌شود، شما عجیب هستید"... من شاید نیمی از مسجدها و موکب‌های شهر را سر زدم. اتفاقی نبود، در اصل از زبان مردم چیزی، داستانی از امروز نقل نمی‌شد. اما من بی‌شمار داستان دیدم از همین مردم. بی‌شمار چهره زیبا همچون عبداله نصرانی و راحله دیدم. یکی با تلفن حرف می‌زد و از روبرو به من نزدیک می‌شد، شنیدم که گفت: "بدون کنکور"، خانمی مقابل کرکره بسته مغازه‌ای زیر چادرش بلند بلند می‌گفت:"رسیدی حرم؟" و من در ذهنم تلاش می‌کردم این دو جمله را به هم وصل کنم. یا آن پسر که آش را با جاش هورت می کشید، لابد هنوز کنکور نداده بود. از بین همه اینها دیدار بی‌کلام پسربچه‌ای با خرگوش‌هایِ فروشی داخل قفس لذت‌بخش بود.
برای چند دقیقه به استراحت ایستادم. روی نیمکتی نشستم، فکر می کردم داستان روز واقعه کمرنگ شده است و مردم دوست دارند داستان‌های خودشان را بگویند. مردی روی اسب با لباسی خونین که دو دستش را پشت سرش پنهان کرده بود نزدیک‌تر آمد. مقابلم ایستاد. پشت سرش چند اسب و سوار دیگر هم آمدند. اسب برای من همیشه ابهت داشته و گاهی حتی از نزدیک شدن به اسب واهمه دارم. من بلند شدم و هر چقدر می‌توانستم از آنها فاصله گرفتم. یکی از آنها که چهره خشنی داشت زیر عمامه‌اش می‌خندید. دیگر به قدر کافی عکس گرفته بودم و پاهایم خسته بود، در راه برگشت از لایو بهرام، همکلاسی دبیرستانم، منظره‌ای عجیب از شبیه‌خوانی دیدم. در حقیقت بیشتر از شبیه‌خوانی، جایی که شده بود کربلا برای من بکر بود. راه رفته را دوباره برگشتم. با بلد آدرس حسینیه مجتهد اردبیلی را تا جایی پیدا کردم و باقی را با رد صدای زینب‌خوان گام به گام جوریدم. نمی‌دانم چطور! یک آن خودم را در پشت صحنه تعزیه یافتم. نمی‌دانم شمر بود یا یکی از سربازان مخالف‌خوان برگشت سمت من. من هیچ گاردی نداشتم و صرفاً داستان برایم اهمیت داشت. بقیه هم به سمت من برگشتند. واقعا در آن لحظه کسی جز منِ لباس شخصی بین آنها نبود. انگار تونل زمان بود. چیزی که هیچ وقت نخواهیم دید. وقتی از میان سربازها رد می‌شدم شمشیر آخته یکی از آنها که خونی بود به ران پایم خورد. نه که عمدی در کار باشد. اما همان یک ضربه‌ی ریز کارش را کرد. دروازه باز شد و من وارد تعزیه‌خانه شدم. کامل در حس و حال بنای قدیمی آن بودم. از سکوی یکی از حجره‌ها بالا رفتم تا واضح‌تر هر آنچه واقعیت داشت را ببینم. دو پسر جوان هم آنجا بودن، و یک نوجوان که از ترس باد عصرگاهی خزیده بود کنج حجره که شمعی روشن کند. بعد از اینکه شهیدان را دور سکوی مرکزی روی دست چرخاندند، زینب‌خوان دعا خواند و از تماشاچی‌ها خواست مکان را ترک کنند.
در اقامه تعزیه، گویی تصویر قوی‌تر از واژه‌هاست. هر چند شعرهای ترکی دل آدم را ریش ریش می‌کنند، اما دیدن جنازه یا مویه‌های طفلان سیاه‌پوش اولیاء بدجوری اشک آدم را در می‌آورد. مخصوصاً که پس زمینه این شبیه خوانی من را یاد تصاویر تکیه دولت می‌انداخت، ای کاش صاحبان حسینیه به ما هم اجازه دهند تا عوض شبیه خوانی، نمایش‌های ایرانی را در همین مکان اجرا کنیم. به والله مردمی که اینطور زار-زار گریه می‌کردند، به نمایش علاقه دارند. فقط ما زیادی از آن‌ها دور افتاده‌ایم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱