کاش یه گوش شنوایی بود تا همه حرف های ته دلم رو راحت بهش میگفتم. دلم میخواد این ذهنم از فکر و سوال خالی بشه. خسته م میکنه. تعادلم رو ازم گرفته. ..
یه وقتایی حس کردین تا حالا کل مسیری که اومدین، زندگی که واسه خودتون دست و پا کردین یه انبار کاه بدرد نخوره. و هر چه زودتر باید خود و بقیه رو به آتیش کشید. من سرم داغ داغه. با کف دستم پیشونیم رو می مالم و با انگشتام دور چشامو.
دیشب با همان ماشینی که هر روز امانت سوار می شوم، تنهایی راندم سمت کافه. دو ماهی می شد که دور بودم از این کافه. هیچ بهانه ای بجز این نداشتم که بروم و ادامه فیلم نامه ای که می خواندم را از سر بگیرم. همین کار را هم کردم. سیب زمینی سفارش دادم. و فیلم نامه محله چینی ها را مقابلم گذاشتم، بعد از دو ماه دوباره برگشته بودم به تعقیب و گریزهای گیتیس. به ذهنم فشار می آوردم که قسمت های آغازین فیلم را یادآوری کنم برای خودم. هر چه زور زدم نتوانستم. برای همین شروع کردم از چند صفحه اول به خواندن فیلم نامه.بعد اینکه سیب زمینیم را خوردم. فیلم نامه را هم بستم که راه بیفتم و بروم. توی کافه از دو نفر توریست فرانسه ای حرف می زدند که بعد از آمدن به این شهر مهمان این کافه بوده اند و حالا در صفحه وبلاگشان در مورد تجربه سفر به ایران و مخصوصا از کافه های مدرن ایرانی نوشته اند. آنها می گویند دخترها در کافه ها حجاب شان را برمی دارند... پول غذایی که سفارش داده بودم را دادم، کافه من بهم گفت اگه دوست داری می تونی این فیلم نامه رو ببری و تو خونه ادامه ش رو بخونی. گفتم به هر حال این بهانه ای میشه واسه اینکه بیام کافه. گفت اشکالی نداره، بخونین باز اگه فیلم نامه دیگه ای خواستین می تونین بردارین...
به موذیانه ترین حالت ممکن می خوام از شر این درد خلاص بشم. این راهی که انتخاب کردم انگار جواب نمیده. بیشتر کله م سنگین تر میشه، چشام خیس میشن بی خود. چونه م رو گذاشتم روی زانوم. خیره شدم به بیان. تار می بینم. بین هر جمله یه نفس عمیق می کشم. یه صدایی از راس وارد گوشم میشه مغزم رو دور میزنه و نمی دونم کی از طرف دیگر خارج میشه. مطمئنم حالم خوب نیست.
ما چقدر خودمان را به دیگران تحمیل می کنیم؟ شفاف شدن این مسئله زمانی است که در جمع های بیشتر از دو نفر حضور پیدا می کنید، این نه یک حضور فیزیکی بلکه کاسه ای پر از سلایق و افکار و رفتار مختلف می باشد. حال چگونه در این کاسه لب پر، نخود آش خودمان باشیم. خیلی سخت بتوان گفت آدم ها همه رفتارها و حرف هایشان از سر تعقل و سیاست و آینده نگری ست. این هم بخاطر این است که به درستی تربیت نشده ایم و عقده هایی روانی به گونه ای هم گام با جسم ما رشد کرده اند. من این را همه جا گفته ام. من خودم خیلی اتفاقی و شانسی به این جایی که هستم رسیده ام. هیچ تدبیری از سوی کسی برای من اندیشیده نشده است. فقط غذا و جای خوابم فراهم بوده و دیگر هیچ. یعنی میلیون ها جور اتفاق در هزار جور مکان می توانست بر سر من بیاید. حال با همه این اتفاق ها این زمان ها و مکان ها این خویشتن من در میانه عمر-به زعم خودم- باری هر چند نچندان با ارزش به دوش کشیده است. نمود عینی آن اسماعیلی است که مردم کوچه و خیابان می شناسند. اما چه چیزها که آن ها از آن غافلند. بیشتر آدم های دور و اطرافم گاهی با یک حرف با یک عمل، وجه درونی خود را، درون مایه شخصیتی خود را به راحتی شبیه دست گلی به آب می دهند. و حتی گاهی شبیه دست پختی بدمزه به خوردمان می دهند. اما. هدف از این نوشته سوالی ست که در ابتدا به آن اشاره کرده ام. تحمیل خود به دیگران. تحمیل وقتی ظهور می باید که ما خواسته یا ناخواسته حقوق خود را غالب بر حقوق دیگران می بینیم. در این وضع من برتر حکم می کند که آزاد و بی ملاحظه به قید و بندهایی که هست رفتار کنیم. این بی ملاحظگی در رفتار و گفتار چه چیزها که بر سر جامعه اطراف نمی آورد. باید ها و نبایدها در کنش های متقابل شبیه پرتوافکنی و دریافت در بازیگری ست. ما پرتوها را از طرف مقابل دریافت می کنیم تا متقابلا پرتویی بفرستیم. حال مسئله جنس پرتو ها است.
اصولا همه ما تجربه اشتباهات کلامی و رفتاری با تاثیر منفی داشته ایم. اما گاهی هستند آدم هایی که سر هر قدم مرتکب چنین چیزی می شوند و به تصور خود انتظار دارند که همه بی خیال باشند و او را با هر آنچه که هست قبول کنند. ناگفته نماند که گاهی تحمیل های مثبت نیز از افراد دریافت می شود.
بنظر من ترس از تغییر باعث همه این هاست و دیگری خودبینی- که چه خوب می گفت استادی که برای رسیدن به خوشبختی جاوید باید از هر چه خود بینی و خودخواهی ست دست کشید- بشخصه به عنوان عضوی از اجتماع مخالف این هستم که افراد را با تمام کارهای نادرست شان قبول کنم و کنارشان زندگی کنم. من اگر در خودم و دیگری تغییری رو به جلو و یا بهبود حس نکنم، نیازی به ادامه این پیوند اجتماعی نمی بینم. در صورتی که مکث کنم احساس غوطه ور بودن در باتلاق و لجن زار دست می دهد. دغدغه نوشتن این متن از جایی شروع شد که دوستی میانه صحبت های دوستانه به این که چرا هیچ کس بدخواه اسماعیل نیست و همه از او راضی هستند در ذهنم شروع شد. اولین چیزی که به ذهنم آمد جمله ای بود که در فیس بوک یا نمی دانم کجای فضای مجازی خوانده بودم با این مضمون که نمی شود همه را راضی نگه داشت اگر اینگونه باشد پس یک جای کار می لنگد. این سوالی بود که من شبانه روز با خودم مرور می کردم. به این فکر می کردم که آیا من برای راضی نگه داشتن دیگران از حقوق خودم صرف نظر می کنم؟ چرا باید دیگران از من راضی باشند؟ چرا ناراضی باشند؟ یا به دست آوردن چنین رضایتی در کمال دقت نظر به حقوق طرفین است یا نه؟ بگویم جواب اینها را به دست آورده ام دروغ گفته ام... اما روزی اگر تحمیلی باشد که هیچ تغییر مثبتی در من ایجاد نکند من تمام قد در مقابلش می ایستم.
درباره رضایت و خشنودی اطرافیان شاید بشود گفت حس نوع دوستی در شخصیت من به اندازه ای هست که از دیدن تبسم و خنده دیگران انرژی می گیرم. این تبسم و خرسندی در قبال مهربانی و محبت به طرف مقابل صورت می گیرد، حال با کلام یا با رفتار.
هنوز در ذهنم به سوال هایی که هی می آیند و می روند فکر می کنم. به خودم می گویم. اگر روزی به صورت کاملاً ناگوار مرگ در هر سنی به سراغم بیاید، بخاطر همین فکر کردن ها است. بخاطر این درگیری های ذهنی که رفته رفته زیاد و زیادتر می شوند. در ظاهر می خندم. شوخی می کنم. ساده لوحم. اما درونم آتش است. در ظاهر خونسردم، اما در نهانم غلیان است،... دیشب نزدیک ساعت 10 میان اتفاقاتی که این چند ساله آخر زندگیم روی داده است فکر می کردم. غرق فکر و خیال بودم. خارج از این دنیا. چشمانم را که باز کردم، متوازی الاضلاعی از آفتاب را روی فرش دیدم، سایه گل های قاشقی پشت پرده و صدای جیک جیک گنجشک ها...
گشنه و تشنه رسیدم خانه. مادر زیر چادر نماز سفیدش گم بود. با زاویه کج رو به پنجره های نیمه باز نشسته بود. بوی سبزی های تازه شسته شده مجاری تنفسیم را پر می کرد. از لای سفره به اندازه یک لقمه بزرگ نان برداشتم. مادر چیزی گفت، فکر کردم مخاطبش منم، اما نه من نبودم. مادر دعا می خواند. من گاز بی محابایی به لقمه ام زدم. مادر گفت: الله اکبر. نزدیک تر آمدم، کنار بخاری نشستم، مشغول رفع گشنگی بودم و مادرم انگار وصل بود به قدرتی لایتناهی. انگار که خارج از دنیایی بود که بشود لقمه نان و پنیر و سبزی گاز زد. نصف لقمه من توی دستم بود. مادر آرام و مهربان چادر را از سرش سر داد. شاید بشود گفت آن فضای مقدس به یک باره شکست. خانه لقمه سکوت گرفته بود. گاهی صدای خرد شدن برگ های پهن و آب دار اسفناج زیر دندان های سفید من سکوت خانه را قلقلک می داد. همیشه خدمت به شکم برای من عذاب آورترین کار دنیاست. سعی می کنم این خدمت، زیر احاطه مشغولیتی دیگر رنگ ببازد، غالبا با کتاب خواندن و یا با موسیقی. بار دیگر لقمه را اسیر دندان هایم می کنم. نسخه ترکی رمان وات ساموئل بکت را ورق می زنم. همراه با نان و پنیر و سبزی وارد دنیای بکت، آقای هاکت، و خانواده نیکسون می شوم. چند سطری جلو رفته بودم، که مادر وارد فضای نو ساخته ذهنم شد. و با حیرت و عجله گفت: چه عجب، پسر شکم تر تمیز من لقمه نون سبزی پنیر گرفته واسه خودش. گشنه ای؟ گفتم: آره، عین سگ گشنمه. حیرتش شد غضب، گفت: این حرفا چیه میگی؟ سگ چیه؟ زشته. گفتم: مادر من، سگم آدمه دیگه، یعنی عین آدمه، آدم نیستا ولی اونم خدا خلق کرده. همونی که چند ثانیه قبل قربون صدقه ش می رفتی، مگه چیز زشتی خلق میکنه؟ مادر گفت: خبه خبه، کفر نگو. مگه سگو خدا خلق کرده؟، چیزی نگفتم، لقمه تو گلوم گیر کرد. داشتم دست و پا می زدم که لقمه رد شود برود، که نفس بکشم، اما مغزم خیلی وقت بود که خفه شده بود...