۴۴۷ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

سگِ خدا

گشنه و تشنه رسیدم خانه. مادر زیر چادر نماز سفیدش گم بود. با زاویه کج رو به پنجره های نیمه باز نشسته بود. بوی سبزی های تازه شسته شده مجاری تنفسیم را پر می کرد. از لای سفره به اندازه یک لقمه بزرگ نان برداشتم. مادر چیزی گفت، فکر کردم مخاطبش منم، اما نه من نبودم. مادر دعا می خواند. من گاز بی محابایی به لقمه ام زدم. مادر گفت: الله اکبر. نزدیک تر آمدم، کنار بخاری نشستم، مشغول رفع گشنگی بودم و مادرم انگار وصل بود به قدرتی لایتناهی. انگار که خارج از دنیایی بود که بشود لقمه نان و پنیر و سبزی گاز زد. نصف لقمه من توی دستم بود. مادر آرام و مهربان چادر را از سرش سر داد. شاید بشود گفت آن فضای مقدس به یک باره شکست. خانه لقمه سکوت گرفته بود. گاهی صدای خرد شدن برگ های پهن و آب دار اسفناج زیر دندان های سفید من سکوت خانه را قلقلک می داد. همیشه خدمت به شکم برای من عذاب آورترین کار دنیاست. سعی می کنم این خدمت، زیر احاطه مشغولیتی دیگر رنگ ببازد، غالبا با کتاب خواندن و یا با موسیقی. بار دیگر لقمه را اسیر دندان هایم می کنم. نسخه ترکی رمان وات ساموئل بکت را ورق می زنم. همراه با نان و پنیر و سبزی وارد دنیای بکت، آقای هاکت، و خانواده نیکسون می شوم. چند سطری جلو رفته بودم، که مادر وارد فضای نو ساخته ذهنم شد. و با حیرت و عجله گفت: چه عجب، پسر شکم تر تمیز من لقمه نون سبزی پنیر گرفته واسه خودش. گشنه ای؟ گفتم: آره، عین سگ گشنمه. حیرتش شد غضب، گفت: این حرفا چیه میگی؟ سگ چیه؟ زشته. گفتم: مادر من، سگم آدمه دیگه، یعنی عین آدمه، آدم نیستا ولی اونم خدا خلق کرده. همونی که چند ثانیه قبل قربون صدقه ش می رفتی، مگه چیز زشتی خلق میکنه؟ مادر گفت: خبه خبه، کفر نگو. مگه سگو خدا خلق کرده؟، چیزی نگفتم، لقمه تو گلوم گیر کرد. داشتم دست و پا می زدم که لقمه رد شود برود، که نفس بکشم، اما مغزم خیلی وقت بود که خفه شده بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۲ فروردين ۹۷

لاله های سرخ

گهگاهی که نه، حتی بیشتر از گاهی، رهایی از این تن اسیر و درمانده را زمزمه می کنم. به این فکر می کنم که بایستم تنم را همچون کاپشنی زوار در رفته در گوشه ای از این شهر به آتش کشم، شاید در بلندترین بناى این شهر و برای ادامه راه ذهن بی جورابم را روی آسفالت بکشم. و همچون سگان آواره ی کوچه و خیابان، به سرگردانی هایم در پستی بلندی کوه ها ادامه دهم. به ماجراجویی هایم. به نشستن ها و خیره ماندن های طولانی. به پلک زدن های آرام. وقتی در این دنیا آنگونه که تو را می بینند و می شنوند نباشی و چنان که پوشیده باشی، یا به کل نباشی، آسوده ای. این نه شانه خالی کردن است از بار امانت زندگانی، بلکه رنجی ست که لذت بی مثالی دارد. دور شدن از دنیا و سرگردانی در خویشتن خود. در پی راه جویی و کشف تارهای بیمار.

دلم به طرز ناجوری گرفته است. دیگر حتی سکوت هم پاسخی ندارد. ریشه هایم می لرزند. دلهره به پر و بالم می پیچد. به پیانو گوش ندهید(Cry Wolf-Angus Mac Rae). که آرامشش ابتدا افسردگی می آورد و بعد مرگ. آنقدر که ذهن را خالی می کند، می مکد. 

ذهنم بهانه می تراشد برای رفتن، برای توجیه نماندن، نبودن. مقابل چشمانم خودم را میبینم با هزار و یک خبط و خطا و تنی که می سوزد، من از این شهر دور می شوم. 

من دور شده ام، و مردم به خاکسترم نزدیک تر. می گویم دور شدن، فاصله گرفتن، دل آجرهای فرسوده بازار و سنگ فرش پیاده رو ها آزرده می شود. مردم اما بی خبرانند که می گویند فرار... می روم، از همان رفتن های  شاعرانه،  رفتن به جایی که می گویند دورترین نقطه، همانجا باغبان می شوم، شاید از بوی لاله هایی که من نازشان را می کشم تو دوباره بیابی ام. آن روز که پیر شده ام و لاله ای سرخ بر مزاری که نیست زیبنده است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۸ فروردين ۹۷

دیگر خدایی نیست

گلی چیده ام از باغ همسایه

که دل بسته ام به آن

اینک خدایی همراه من است

که شاهدش گلبرگ های سرخ و پژمرده است

وجدان

که همچون گل در من رویده است

پاهایم را از جا می کند

راهی باغ همسایه می شوم

لاشه گلی سرخ در دست

زمین را می کنم

و وجدان را آنجا زیر خاک گم می کنم

گلی می چینم از باغ همسایه

و دل می بندم به آن

دیگر خدایی نیست

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ فروردين ۹۷

چند ثانیه قبل عید

ذهنم خالی از کلمه س. ولی پر از تصویره. این روزا که اسفند دست و پاش رو جمع می کنه و سال نود و شش خودش رو می تکونه. من مثل بیست و چند سال گذشته صبح تا عصر سر کار، زیر نور آفتاب، توی گرد و غبار می گذره. باز من سمج تر از این حرفام. دوست دارم عصر که از کار برمیگردم. با اون حال بی حالم و انرژی ته کشیدم. برم لای مردمی که ذوق کردن از اومدن بهار. برم و بین این جمعیت راه برم. بشینم. عکس بگیرم. انگار وظیفه س. دوست دارم شبیه خیلی از این مردم برم ویترین مغازه ها رو نگاه کنم. انتخاب کنم. سر قیمت چونه بزنم و آخرشم نخرم بیام بیرون. دم دمای عید شهر بوی ماهی قرمز میده، بوی سبزه. بوی آجیل... امسال من بد نبود. یعنی می تونست بهترتر باشه. بعد تولدم، دوستی و مهربونی رو بیشتر از پیش تجربه کردم. فهمیدم تو این سال ها که هی زور زدم تا خوش باشه این پنج روز دنیا، تبدیل شدم به یه آدم شوخ و خنده رو. قبلنا خجالتی بودم. بیشتر عرق می کردم. بیشتر دوست داشتم گوشه نشینی کنم. تنها باشم. ولی لذتی توش نبود. هر چی بود تهش مزه زهرمار میداد، نمیشد ادامه داد. تو این بی مزه گی روزگار لاکردار خلق و خویم با یک نفر حسابی گل کرد که بعد از اون همیشه باهم خندیدیم. این اتفاق خوشحالم کرد. دروغ نیست که بگم امیدوار شدم به چرخیدن این چرخ و فلک بی صاحاب. تو این سالی که سفره ش داره جمع میشه، یه کوچولو خودمو دوست داشتم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ فروردين ۹۷

حاجی

...گله به گله آدم ریخته پای درختای شهر

کمر درختا خم میشه تو این عبادت

هر کدوم از این خط های سر سیاه

یه چیزشون هست

یه خبط و خطایی، نارویی زدن

که اومدن واسادن پای این هیکل بی جون

جون دارن، ولی جونشون از جنس جون ما نیست

خون دارن صد بار غلیظ تر از خون آدمیزاد

فکراشونم از ریشه میاد، با اصالتن، نجیبن

هنو که هنوزه نام و نشونشون عین مهر سرجاشه

جلدم عوض کنن، باز سفت چسبیدن به ریشه

اصلا همه چی جوره تا بنی بشر بیافتن به پاش

القصه منم بی حاجت نیستم

روم نمیشه برم میون این ایهالناس مجنون

برم بست بشینم که چی؟!

ما یه چی می خوام اونم صدای توه

حالا واس چی برم ناز درختو بچینم

راستیتش یا قاضی الحاجات اونی که من باشم

خود خود شمایی

تا صدای دلنواز از پیچ سیم مخابرات می رسه به لاله گوشم

صدی پنجاه حاجتم اجابت شده

خدای ما کریمه، دست و دل بازه...

چی بگم والا انشاالله همه به مراد دل صاب مردشون برسن 

بلند بگو آمین

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۲ اسفند ۹۶

طبیب من

دلم از دنیا سیر می شود، همه چیز را پس می زنم، می دوم برای رسیدن به تنهایی، به گوشه دنجی که حایل بین من و دیگران بود، اما میانه راه یک نفر دستم را می گیرد، بغلم می کند، آرام می شوم. معنی بودن را حس می کنم. عمیق نفس می کشم. می خواهم یک دل سیر نگاهش کنم، طبیب من.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

که تو آمدی ...

من سال ها خودم را فراموش کرده بودم تا به امروز. که شانه به شانه تو رد پاهای عاشقانه یمان را می نگریستیم. دنیا عجیب است، و من متحیر از این. ماجرای ما عجیب خوب است، عجیب بد بد است که ما نداریم. ما برف و بوران مسکو را عصر امروز در خیابانی ناشناخته در سرزمین خودمان تجربه کردیم. سودای سفرت، خوشحالم می کند، بال در می آورم، و بی نهایت دریا را برای دیدن تو نادیده می گیرم. انگشتانم مهربان تر از من هستند. جور دیگری دوستت دارند. پاهایم که چطور وقت دیدنت، می لرزند، یا چطور روی برف ها اسمت را حک می کنند. زود گرمت می شود و سرما زود در تو نفوذ می کند و تو زود به دلم می نشینی...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۷ اسفند ۹۶

آن خیابان لعنتی

اردبیل یک خیابان ناساز دارد

خیابانی سیاه 

بی عرضه

نه ترافیک دارد و نه گل فروش 

ماشین ها عین خرگوش جیم می شوند

و احساس ما زیر لاک پناه می گیرد

خیابانی کوتاه تر از بند زیرشلوار

که زبان را برای گفتن دوستت دارم کوتاه می کند

خیابانی کچل

که سراشیبی تمام شدن است...

بیا و در رویاها 

لاله زار را قدم بزنیم


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ اسفند ۹۶

درج شود

خودم را

تو را

 به خوشی می سپارم. 

این همه سال تلخ کامی 

بس است

این مسیر با بوسیدن تو شروع می شود 

و تمامی ندارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ اسفند ۹۶