۴۴۲ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

طبیب من

دلم از دنیا سیر می شود، همه چیز را پس می زنم، می دوم برای رسیدن به تنهایی، به گوشه دنجی که حایل بین من و دیگران بود، اما میانه راه یک نفر دستم را می گیرد، بغلم می کند، آرام می شوم. معنی بودن را حس می کنم. عمیق نفس می کشم. می خواهم یک دل سیر نگاهش کنم، طبیب من.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۴ اسفند ۹۶

جغرافیای آرامش

وقتی میگم وزززززز وزززز. ریز ریز میخنده. کسی که بهتر از خودم فضایى رو  که تو خیالم برای زندگی می سازم رو درک میکنه. وقتی به چشام زل میزنه یه پنجره می بینه، یه ویوی خوب که همه چیزش درسته. یا وقتی دارم نقش بازی می کنم، نمیگه، حوصله ندارم. این ادا و اطوارها چیه؟ لذت می بره، از ته دل می خنده. امروز نقش معتاد و صاف کار رو و راننده تریلی و ملا رو بازی کردم، یا سری قبل یه بچه دبستانی بودم براش. پایه س برای دیوونه بازی های من. برای خوش گذرانی این چند صباح زندگی. برای پر کردن لحظه با خنده هایی واقعى. 

انقدر شعورم در زمینه حفظ و پنهون کاری احساسات تو جمع ناچیزه که، وقتی مقابل چشام، باهام صحبت میکنه. ذوق زده میشم، چشام از سر خوشحالی پر میشه از اشک شوق. اگه دوتایی جایی بیرون از تمرین و یا جاهای غیر رسمی باشیم، یک ثانیه نمی تونم جدی باشم، فقط می خوام بخنده... 

کسی قدم گذاشته تو زندگی من، که خواسته های منو مهم می دونه. سر کار بیشتر از همکار، همیار و همفکر من میشه. سخت ترین مسایل رو با بردباری و دقت سعی میکنه راه بندازه...

میگم تو ماشین خوابت ببره، کسی جز من نیست، پس سرت رو میذاری رو شونه من، می خوابی، بعد که بیدار شدی با هول ولا میگی، "اینجا کجاست؟ من کجام؟"،" ولی نمیگی " تو کی هستی؟!"

به نقطه آرامش زندگیم رسیدم. امروز دوباره گفتم" دوست دارم". 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ اسفند ۹۶

که تو آمدی ...

من سال ها خودم را فراموش کرده بودم تا به امروز. که شانه به شانه تو رد پاهای عاشقانه یمان را می نگریستیم. دنیا عجیب است، و من متحیر از این. ماجرای ما عجیب خوب است، عجیب بد بد است که ما نداریم. ما برف و بوران مسکو را عصر امروز در خیابانی ناشناخته در سرزمین خودمان تجربه کردیم. سودای سفرت، خوشحالم می کند، بال در می آورم، و بی نهایت دریا را برای دیدن تو نادیده می گیرم. انگشتانم مهربان تر از من هستند. جور دیگری دوستت دارند. پاهایم که چطور وقت دیدنت، می لرزند، یا چطور روی برف ها اسمت را حک می کنند. زود گرمت می شود و سرما زود در تو نفوذ می کند و تو زود به دلم می نشینی...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۷ اسفند ۹۶

آن خیابان لعنتی

اردبیل یک خیابان ناساز دارد

خیابانی سیاه 

بی عرضه

نه ترافیک دارد و نه گل فروش 

ماشین ها عین خرگوش جیم می شوند

و احساس ما زیر لاک پناه می گیرد

خیابانی کوتاه تر از بند زیرشلوار

که زبان را برای گفتن دوستت دارم کوتاه می کند

خیابانی کچل

که سراشیبی تمام شدن است...

بیا و در رویاها 

لاله زار را قدم بزنیم


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ اسفند ۹۶

درج شود

خودم را

تو را

 به خوشی می سپارم. 

این همه سال تلخ کامی 

بس است

این مسیر با بوسیدن تو شروع می شود 

و تمامی ندارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۵ اسفند ۹۶

ترس لرز

من بیشتر از هر چیزی یا کسی از خودم می ترسم، از خود خود لعنتی ام. حتی به خودم فحش می دهم، از ترس، منی که زبانم به فحش نمی چرخد. به حرف نمی چرخد. از خودم وقتی حرف بزنم، چند کلمه ناچیز و بی ربط دست و پا می کنم، بزور. تنفر را فقط برای خودم حس می کنم. وقتی از خودم متنفر باشم، عاقبتش ترس است، ترس که می آید سر وقتم، خستگی می آورد، درد می آورد، مچاله و له شده، جلوی بخاری دراز می کشم، عین بزدل ها. مادر جور دیگر نگاهم می کند، پدر بدتر، و من طعم تلخ زبانم را می مکم، ترس که می آید، چشمانم بسته می شوند، انگار کیسه ای به سرم کشیده باشند، از همه بیزار می شوم، این همان لحظه است که قلبم خودنمایی می کند، دلش می گیرد، می خواهد تنم را بدرد، بزند بیرون، نفسی تازه کند، شکمم بالا و پایین می شود به قصد نفس کشیدن، که ترس با حرارت درونم غلیان می کند. اگر قرار به خیال بافی باشد، خنده های من، عکس العمل هایی احمقانه در مقابل ترس اند. ترس را آدم ها می آوردند و آدم هایی دیگر آن را از دلم می کنند و می برند. وای به روزی که حواسشان پرت باشد و ترس روانم را زخمی کند...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ اسفند ۹۶

مسافرخانه یاس

از من نپرسیدی کجام؟ کی می رسم خونه؟ اصلا برات مهم نبود، بدون تو ساعت دوازده شب پا روی سکوت تهران قدم می زنم یا جایی برای خواب ندارم. گیر تور هیچ فکری نیستی، من در اتاقی شش متری داخل مسافرخانه ای قدیمی، روی تختی تک نفره دراز می کشم. به تصویر لاله زار قدیم فکر می کنم، به کرکره های کشیده و خلوتی امشب. به چراغ ها و لوسترهای ریز و درشت اسیر شده و خاموش. به مسافرخانه ای فرسوده در دل خیابان لاله زار. به فشار  خودکار بیک، وقتی می نویسد؛ دانشجو، مسافر، تنها، جایی برای بودن تو نیست. اینجا فقط یک نفرِ تنها می تواند دراز بکشد. همه ی یک نفر تنهاهای دنیا، تهران و یا لابد مسافرین غریب. دراز بکشند و شاهد پیچش صدای ارگاسم در اتاق های دیگر باشند. اتاق های دو تخته، یک شبه.
ما خیلی جاگیر نیستیم. هر کجا گوشه ای، سوراخ سنبه ای باشد خودمان را جای می دهیم. با فکرهایمان گرم می گیریم و چشم که باز می کنیم می بینیم صبح شده است. کلید ها توی مارپیچ قفل ها می چرخند، صدای پای همه ی بی کس و کارهای گیر کرده در این شهر بلند می شود. جیر جیر صدای در دستشویی،کرکره ها و آواز مرد کهن سال توی حمام و سکوت من...
من هنوز خوابم. 
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۹۶

بی راهه

هر چقدر که بزرگ می شوم

خسته تر

بی حوصله تر

قدم ها را تیز پشت به پشت هم 

شبیه قطاری روی ریل

مقصدم شهری ست که همه می گویند

سرزمینی روی کاغذ های ترحیم

خنده هم دیگر بازاری ندارد

روزهای تباه شده ام

برای راه های رفته دیگران

برای پا گذاشتن 

جای پای قبلی ها

و شب ها

انگار با خودم اصابت می کنم

گیج و منگ و غفلت زده

میان سیاهی

خواب دامنم را می گیرد

یاد آینده می افتم

جایی شبیه هیچ

دنیای یک نفر باضافه هیچ

من ساکن برگزیده دنیایی بی در و پیکر

بی کس، بی پرچم

باید دنبال کسی باشم؟

اینبار خود باید خودم را له کنم

اصابت خود باضافه خود

ضربه خود به خود

جنگ خود بخود

خوردگی

خستگی

خسارت.


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ بهمن ۹۶

از دست هایت نفس می گیرم

با هم یک نفر بودیم. در راس پیکان آن توده شلوغ مقابل تماشاخانه. نیم ساعت سرپا ایستادیم. نیم ساعت خندیدیم. آن هم با نگاهمان. انقدر نزدیک بودیم که می شد، عطر تنت را کشید و لذت برد، می شد بوسیدت. یک نفر بودیم و چهار تا بلیط دستمان بود. پیش دستی کرده بودیم. من به تو، تو به من. و هر دو نافرجام. گاهی از سکوت بیش از حد نفرت داری گاهی عاشق سکوتی. شروع نمایش با سکوت و خاموشی شروع گره خوردن دست هایمان بود. کف دستم غرق عرق بود. انگشتانت لیز می خوردند لای دستانم. لرزان و بی مقدار چیز هایی شبیه دعا روی جلد دستم می نوشتی. دو نفر بودیم در میانه ترین ردیف صندلی ها. جایی که حتی زمزمه بازیگران را هم میشد شنید، میشد بوی عرق تن شان را شنید. یا جنبش های مداوم قلب هاشان. هنوز نیمه راه بودیم. به دستم فشار می آوردی.  غرش سازها و تمبک ها تنمان را می لرزاند. مو به تنمان سیخ می شد. انگار می ترسیدی. غرق نمایش بودی. حواست جایی میان پرده های بازی گیر کرده بود. خودت را آنجا یافته بودی. دیگر لمس دستانم حرکتی نداشت. چسبیده بودی به دستانم. بازیگر مرد هر چه می گفت. انگار به تو گفته باشد. عکس العملت عجیب بود. من باید کاری می کردم. در سکوت و خاموشی سالن. من هم دستانت را می فشردم. شانه ام را می چسباندم به تو. گرم می شدیم. عرق می کردیم. هر بار که از عمق وجودت نفس می کشیدی، فکر می کردم این دنیا برایت کوچک است. تحملش را نداری. چشمانم دنبال بازیگران می رفت. فکرم دنبال تو بود. هر بار که خنده ام می گرفت. دیدن خنده های تو را ترجیح می دادم. می فهمیدم که نفست تنگ است. اگر دم در، جایی نزدیک خروجی های سالن نشسته بودیم. می زدیم بیرون. نفسی تازه می کردی. گفته بودی قبل ترها سیگار می کشیدی. من همان لحظه تو را می نوشتم. می دیدمت و می نوشتم. تو با نفس کشیدنت وجودم را لای ریه هایت حبس می کردی. من اصلا متوجه نشدم کجای نمایش حرف از خیانت شد. تو فهمیده بودی. من دنبال تو بودم در آن سالن تاریک. میان صدای ممتد خش و جیرجیر باندهای خراب، داشتم از نو کشفت می کردم. در آن آشفتگی به بودنت عادت می کردم. به بودن یک هم نفس. شبیه تهدید کردن بود. همین که نمایش تمام شد. چیزی در گوشم زمزمه کردی، شبیه دوست دارم شنیدم. مطمئن نبودم. جلدی بلند شدی، به هوای تشویق بازیگران، من هم از صندلی کنده شدم. کیف را به شانه ات آویختی. قصدت چه بود؟ گفتی می روی و من اگر دلم خواست دنبالت بیایم. انگار مجبور به ترک آنجا بودی، و شاید من. همه ایستاده برای بازیگران دست می زدند، بازیگران رورانس باشکوه شان را اجرا می کردند. با لب هایی پر از خنده با چشمانی خسته. من و تو اما لای ردیف های تماشاگران می لولیدیم. تو جلوتر صف های تماشاگران را می شکافتی من پشت سرت. هیچ نمی دیدم. حال تو خوش نبود. تو هم چیزی نمی دیدی انگار. سرفه داشتی. نفست تنگ بود. گاهی سکوت می کردی و یکباره نفست بالا می آمد. همه چیز غریب بود. از مقابل همه رد می شدیم. نگاهم نمی کردی. راست می رفتی که در خروجی را باز کنی. جز همان در چیزی توی مغزت نبود. خالیِ خالی. من دست جنباندم و در را برایت باز کردم. فضای زیست مان وسیع تر شد. اکسیژن ریه هایت را پر کرد. آرام شدی. مکث کردی، نزدیک هم بودیم به اندازه پنج بند انگشت ظریفت. باید از دستانت می گرفتم. و فکر درمانگاهی چیزی را می کردم. دنبال لیوانی آب بودم. چرا حرف نمی زدی؟ مرتب دم و بازدم می کردی. نشسته بودیم توی ماشین. جدی جدی دستم را کشیدی طرف خودت. گفتی این آرامم می کند. اینبار من سکوت کردم. انگار حرف هایم اکسیژن هوای اطرافت را می گرفت. بین شماره های نفست اندازه دوست داشتنم را حساب می کردم. خیلی بیشتر از تو بود...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۴ بهمن ۹۶

داستان مینا- قسمت هجدهم




دیگر هیچ دلیلی برای نفس کشیدن پیدا نمی کنم. صبح ها به اصرار مادر زود از خواب بلند می شوم اما انگار سرم روی بالشت می ماند، چشمانم خمار است. زیرشان گودی رفته است. این روزها اغلب چشمانم را می مالم. خواب از وجودم می بارد. اینجا کسی به روی خودش نمی آورد. کسی از من نمی پرسد که چرا حال ندارم. لابد فکر می کنند خستگی راه است. یک هفته زمان زیادی ست برای رفع خستگی اتوبوس و تغییر آب و هوا. از همه شاخ تر از بدو ورودم کسی از آن شهری که درس می خواندم سوال نمی کند، آن شهری که دریایی داشت، مینایی داشت... 
به خودم می آیم، قصد می کنم چند روزی از خانه بیرون باشم. آن هم به بهانه دیدن دوستان و هم دوره ای ها. ماشین پدر را برای چند روز امانت می گیرم. هر چند سخت می شود با آن به جایی که دلم می خواهد بروم. دلم کجا را می خواهد؟ شاید جایی شبیه شهری ساحلی با کشتی های لنگر گرفته، ساحل شنی، تنهایی، شب. مسافرت تنهایی سخت است، سخت تر از آنچه به مخیله راه داشته باشد. اما وقتی از قبل مسیری برای سفر وجود نداشته باشد. تنهایی رفتن بهتر از این است که دم به دقیقه حواست به یکی دیگر باشد. به یکی بدتر از تو، دورتر از تو. باید گوش شنیدن غرغر هایش را داشت. و سر هر چیز کوچک و بزرگی کرسی دموکراسی را علم کرد. 
دوباره خودم را در اختیار جاده ها قرار می دهم. شتابی ندارم. آرامم. خانه های آجری اطراف جاده را می بینم. بچه های روستایی را، سگ ها را گوسفندانی که ترس دارند از عبور. تصویرهای شبیه به آن در ذهنم رخ می نمایند. مردم روستا فرق نمی کند کجای دنیا باشند، یک چیز را بیشتر از همه می فهمند آن هم بوی زندگی ست، شیشه را داده ام پایین. گاهی حس می کنم کنارم نشسته است، تند سرم را برمی گردانم، چیزی بجز نایلون خرت و پرت و میوه نیست. اگر کسی اینجا بغل دستم نشسته بود برایش از روستا می گفتم از سگ بازی هایم از چوپانی ها و هزار شرو خطا، می توانستم با آب و تاب بگویم، اما کسی نیست، خوب که فکر می کنم تمام آن وقت هایی را که با مینا عشق بازی می کردم می شد از سگ بازی های دوران نوجوانی ام حرف بزنم، شاید به اینها می خندید، شاید اینجوری می شد کمی جذاب تر بنظر برسم، تا از سر شور و ذوق محکم بغلم می گرفت و می بوسید. اما آنجا از روستا حرف نزدم، از ریشه همه چیز یادم رفته بود، فکر می کردم دنیا کره ای گرد است و مینا برایم کافی ست. دیگر بجز مینا کسی بیش از دو یا سه دقیقه توی ذهنم راه نمی رفت، در خروج برای آنها باز بود، سریع می آمدند و می گذشتند. مینا در خروج را به زور باز کرد، من که نشسته بودم و منتظر بودم همان روز بهترین صحنه عشق مان را ببینم و حظ کنم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۶