۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

داستان مینا- قسمت هجدهم




دیگر هیچ دلیلی برای نفس کشیدن پیدا نمی کنم. صبح ها به اصرار مادر زود از خواب بلند می شوم اما انگار سرم روی بالشت می ماند، چشمانم خمار است. زیرشان گودی رفته است. این روزها اغلب چشمانم را می مالم. خواب از وجودم می بارد. اینجا کسی به روی خودش نمی آورد. کسی از من نمی پرسد که چرا حال ندارم. لابد فکر می کنند خستگی راه است. یک هفته زمان زیادی ست برای رفع خستگی اتوبوس و تغییر آب و هوا. از همه شاخ تر از بدو ورودم کسی از آن شهری که درس می خواندم سوال نمی کند، آن شهری که دریایی داشت، مینایی داشت... 
به خودم می آیم، قصد می کنم چند روزی از خانه بیرون باشم. آن هم به بهانه دیدن دوستان و هم دوره ای ها. ماشین پدر را برای چند روز امانت می گیرم. هر چند سخت می شود با آن به جایی که دلم می خواهد بروم. دلم کجا را می خواهد؟ شاید جایی شبیه شهری ساحلی با کشتی های لنگر گرفته، ساحل شنی، تنهایی، شب. مسافرت تنهایی سخت است، سخت تر از آنچه به مخیله راه داشته باشد. اما وقتی از قبل مسیری برای سفر وجود نداشته باشد. تنهایی رفتن بهتر از این است که دم به دقیقه حواست به یکی دیگر باشد. به یکی بدتر از تو، دورتر از تو. باید گوش شنیدن غرغر هایش را داشت. و سر هر چیز کوچک و بزرگی کرسی دموکراسی را علم کرد. 
دوباره خودم را در اختیار جاده ها قرار می دهم. شتابی ندارم. آرامم. خانه های آجری اطراف جاده را می بینم. بچه های روستایی را، سگ ها را گوسفندانی که ترس دارند از عبور. تصویرهای شبیه به آن در ذهنم رخ می نمایند. مردم روستا فرق نمی کند کجای دنیا باشند، یک چیز را بیشتر از همه می فهمند آن هم بوی زندگی ست، شیشه را داده ام پایین. گاهی حس می کنم کنارم نشسته است، تند سرم را برمی گردانم، چیزی بجز نایلون خرت و پرت و میوه نیست. اگر کسی اینجا بغل دستم نشسته بود برایش از روستا می گفتم از سگ بازی هایم از چوپانی ها و هزار شرو خطا، می توانستم با آب و تاب بگویم، اما کسی نیست، خوب که فکر می کنم تمام آن وقت هایی را که با مینا عشق بازی می کردم می شد از سگ بازی های دوران نوجوانی ام حرف بزنم، شاید به اینها می خندید، شاید اینجوری می شد کمی جذاب تر بنظر برسم، تا از سر شور و ذوق محکم بغلم می گرفت و می بوسید. اما آنجا از روستا حرف نزدم، از ریشه همه چیز یادم رفته بود، فکر می کردم دنیا کره ای گرد است و مینا برایم کافی ست. دیگر بجز مینا کسی بیش از دو یا سه دقیقه توی ذهنم راه نمی رفت، در خروج برای آنها باز بود، سریع می آمدند و می گذشتند. مینا در خروج را به زور باز کرد، من که نشسته بودم و منتظر بودم همان روز بهترین صحنه عشق مان را ببینم و حظ کنم.
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۹ آذر ۹۶

وقت بوسه بود

عبور سهمگین سال ها
ما را بیگانه می کند
همین قدر دور و ناشناخته
تو به در می خندی
من به دیوار
در و دیوار شاکی اند
از حرص لای مشت هایم.

در باز بود
تو شکفته بودی
وقت بوسه بود.

اینک مشت هایم
اشک هایم
پشت دیوار دنیاهایمان
سیل شده اند
موج برداشته اند
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶

پرواز با پیکان- دو

درِ عقب سمت شاگرد سنگین بسته می شود، دختر پیاده که شد، من از آینه بغل نگاهم روی در عقب سمت شاگرد بود، که بسته شدنش را ببینم، گوشم تیز بود تا صدای ت ل ق بسته شدن را بشنوم. ولی تا همان ت ل آمد و از آینه بغل دیدم که چفت نشد. یک لحظه تقلا طور خواستم که دوباره در را ببندد، محکم تر. اما سرش را انداخت پایین. از ماشین دور شد. با کش و قوس به زحمت در عقب سمت شاگرد را خودم بستم، ت ل ق. کامل چفت شد. این یکی هنوز سرش گرم گوشی بود. دختر که پیاده شد. این یکی گوشی را گذاشت توی جیبش. خواست که صحبت کند. حرف نامربوطی زد. جوابش ماند برای بعد. جای آن نبود که جواب داده شود. چون خیلی زود این یکی هم باید پیاده می شد. 

اینکه هربار باید دختری را تا سر کوچه شان برسانم چیز خوبی نیست، خطرناک است. وقتی پرواز کنم خطرناک تر است. اگر بالا بیاورد چه. من که حوصله تمیزکاری های بعد از آن را ندارم. می گندد. ماشینم از آن به بعد بوی گند معده خواهد داد. از چشمم می افتد. ولی اگر به بو عادت کنم، مثل بوی بنزین، مشکلی نیست. این را سرنشینان می گویند. بعضی ها مثل من بوی بنزین دوست دارند. ولی بیشترشان سخن به گزافه می گویند. چون فقط چند دقیقه ای سرنشین هستند و بس، اما من از ازل تا ابد راننده این پیکان، این بوی بنزین دلچسب بوده ام... سرنشینان امروز پنج نفر بودند. مقصد هر یکی جایی دورتر از آن دیگری. موسیقی امروز کمی فرق داشت. بجز من کسی نمی فهمید چی به چی ست. موسیقی های پالپ فیکشن را یکی پس دیگری پلی می کردم و به خورد شان می دادم. خیلی خوب گوش می دادند. چون سکوت کرده بودند. کسی چیزی نمی گفت. شاید می ترسیدند این کارشان بی فرهنگی باشد. اگر با پنج نفر پرواز می کردم، محال بود به خانه برسیم، یکی شان خیلی گوشت و چربی اضافی دارد. پیکان تک پر است. فقط با راننده می پرد. مگر اینکه سرنشین یار ناز راننده اش باشد. که نیست. 

سرنشین ها گاهی گستاخند. که بی خود و بی جهت می گویند که سوار پیکان بشوند. اشتباه شان اینجاست. پیکان کاروان سرا نیست این را همه می دانیم. پیکان پیکان است. دوست ندارد شبیه قاطر باشد. چون شبیه ش نیست. ولی اگر کسی او را شبیه قاطر ببیند. پیکان به این راحتی ها سواری نمی دهد. این وقت هاست که اصلا پر پرواز هم ندارد. دمق است. حتی من هم پروازی نمی دهد. چه برسد به اینکه به دختری سواری بدهد که پیکان را عین قاطر می بیند...


ادامه دارد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۵ آذر ۹۶

کبوترخیال پرید

در من دو پسر هفده ساله پنهان اند

شب ها می چرخند دور مغزم

درس می دهند، تربیتم می کنند

فشار می آورند به مغزم

متضاد هم اند

اما هر دو سفید رنگ اند

یکی پرستیژ دوست دارد

و آن دیگری دنج جایی

گاهی گربه و سگ اند

یقه هم را می درند

گاهی پدرند

مادرند

یکی میخ می گذارد

دیگری پتک می کوبد

بازیگوش های هفده ساله


مغزم تیر می کشد

زمان را با آب در مغزم جاری می کنم

این منم

مردی عجول

در ابتدای پلکانی از تردید

چه می شود اگر از سایه بگریزم تا به انتها

که مرا نبینند

زیرکی ست

چالاکی ست

رندی ست

خورجینم پر از کاغذ و قلم است

می فروشم

به نویسنده ها

اما از خیال یکی دارم

داشتم

آن را پراندم

کبوتر خیال را پراندم

نه با دستانم 

با دستان دیگری

هفده ساله ها می گویند

صبور باش

کبوتر از آن توست.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳ آذر ۹۶

پرواز با پیکان- یک

گفتم بی خیال. بحث را همان جایی که بود بریدم. چون ذهنم برید. وقتی حرف می زنم و مخاطبم سر و گوشش این ور و آن ور می جنبد حواس من پاره می شود. دیگر روی حرف هایم تمرکز ندارم و باید همان جا برید. حتی اگر حرف خیلی مهمی داشته باشم که نداشتم. من باز کردم سر حرف را. سوالم این بود که گزارش نویسی چطور چیزی هست؟ گفت بلدم. بلدم سخت نیست، بلد نباشی سخته. گفت از بیست شهریور کار ژورنالیستی موقوف. خیلی دقیق و جدی. رنگ و رو رفته است. لباسش چند لایه است؟ سردش است. رنگ و روی رفته اش بخاطر همین است. بعد کلاس که همگی جلوی درب موسسه جمع می شویم برای  چند پاره حرف و شوخی. انگار که سر کلاس زبان ما را بریده باشند. ادای آدم های خجالتی را در می آورد. خجالتی نیست. ژونالیست خجالتی؟ جنس صدایش از آنهایی که هر روز می شنویم نیست. برای یک نفر ژونالیست که هر روز باید با کدام مدیر و مسئول مصاحبه کند این جنس صدا خوب نیست. برای نویسنده شدن خوب است اما. ژورنالیست بودن را به خاطر قلم رها کرده است. من می گویم بخاطر صدا. نگران بوده قلمش طعمه گزارش نویسی شود و بوی بدِ پاراگراف های آبکی را بگیرد. بجز این کلاس موسسه چند جای دیگر هم او را می بینم. می بینیم. خیلی ها او را می شناسند. هر جا مراسم باشد که پرچم ادب بر سر درش زده باشند او آنجاست. بخاطر فلان استاد که عاشقش است آمده است. کتاب زیاد می خواند. من می دانستم که مسیر برگشت به خانه هایمان تقریبا یکی ست. من پیشنهاد دادم که سوار ماشینم شود. بقیه ناراضی اند البت. از نوع حرف زدنش خوشحال نمی شوند. من راننده ام. من تعیین می کنم. هر چند پیکان برای سواری دادن یک ژورنالیست اصلا نقلیه خوبی نیست. قدیمی و زهوار در رفته است. کلاس ندارد. صدا می دهد. بوی بنزین دردآور است. من دوست دارم بوی بنزین را. ولی بقیه چی؟ هر بار جوری منتظر می ماند که من بگویم و سوار پیکانم شود. خیلی ها را سوار می کنم. کرده ام. این ماشین لامصب کار همه را راه می اندازد. دیگر برای خودش اسم و رسمی جدا دارد. حال و هوایی خاص. جزئی از من است. وقتی معرفی می کنند می گویند: همان پسر که با پیکان می آید و می رود. شوخ است و مرموز. من مرموز؟ نیستم. پشت می نشیند. نیشش باز است. صندلی جلو یکی از پسرها نشسته است. سرش گرم گوشی است. ژورنالیست سرش را از لای صندلی ها می دهد جلو. انگار فاز مصاحبه برداشته باشد. من از آینه عقب نیش باز و چشمان پر از ذوق و شوق او را می پایم. ناگاه به سرعت گیر می رسیم. نای ترمز کردن ندارم. باید بپریم. کمی بلندتر می گویم ...یوو هو ... یعنی پریدیم. با تعجب نگاهم می کند. انگار در طول زندگی ژورنالیستی اش مدیر باحالی مثل من ندیده باشد. از امکانات پیکان است. دکمه پرواز دارد. به بچه ها می گویم. باوررشان می شود. شما چطور؟ 


ادامه دارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۵ آبان ۹۶

این ها که عشق نیست...

اینکه بگویم چشمانت عاشقم می کند، دلیل محکمی پشت حرفم ندارم، دوست داشتن یا همین وابستگی شدید روحی و جسمی که می گوییم عشق، چیزی نیست که از راه چشمانت یا فرم صورت و انحنای لبانت اسیرم کرده باشد. هر چه از این دست حرف ها بگویم دروغ است یا حداقل حرف تو دلی و حقیقت محض نیست. مگر می شود سال ها پیاده روهای شهر را با تو قدم زده باشم و دلیل این هم قدمی اندام زیبای تو باشد. دروغ است اگر عشق را عطر تنت بدانم. اینکه نمی توانم تعریف عشق را رک و پوست کنده به تو بگویم، تعریف عشق همین است. سرخی نوک بینی ت در سرمای جان سوز زمستان اگر چه مرا وسوسه می کند برای بوسیدنت و به آغوش کشیدنت، اما این ها که عشق نیست. به تفسیر تو چشمانم شوق زندگی دارند. و به یقین که این چشم ها سال ها چشم به راه بودند. دریغ از آمدنی. هر چه بود، هر چه صرف می شد از فعل رفتن بود...رفتی و دیگر شوق از چشمانم پر کشید... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۳ آبان ۹۶

من هنوز یازده ساله ام

خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.

محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم.  پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ آبان ۹۶

قلم

قلم را پتک مانند 
بکوبم بر سرم از آن شاید
خط و خال و خیال و خرم ای دوست
بیاید از تو هر چیزی که نیکوست
  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ آبان ۹۶

خود چند سال بزرگ تر

از من بزرگتر بود. نمی دونم چند سال. ولی از چشاش معلوم بود که از من بزرگتره. از پوستش. از اعتماد بنفسی که داشت. شاید یک سال. حتی شاید چهار سال. اینا به کنار مهم این بود که اونم مثل من حافظه خوبی نداشت. فکر کنم تو این مدت آشنایی مون بیست بار پرسیده که تو دانشگاه چی می خونم؟ اصلا کدوم دانشگاهم؟ و شاید ده بار پرسیده دفاع کردی یا نه؟ و من ده بار بهش گفتم آره خدا رو شکر خلاص شدم. یجوری که انگار بار اوله می پرسه و بار اوله جواب میدم. بجز این حافظه زاغارت دستاشم مثل دستای من می لرزه. اینو وقتی داشت فنجون چای رو بالا می برد فهمیدم. اگر فرض کنیم فنجان سیصد گرم وزن داشته باشه ،دلیلی وجود نداره وقتی بالا می بره دستش بلرزه، مخصوصا انگشتاش. می گفت بخاطر اون ماده ای که توی قهوه اس دکتر بهش گفته چای بخور و از قهوه دوری کن، فک کنم کافئین بود. این اولین بار بود که کسی با نظر من هم رای بود. اونم سر دمنوش، که من انتخاب کردم و به طور تعجب آوری برخلاف عادتی که خانوم ها تو انتخاب دارن خیلی سریع دو تا از همون دمنوش سفارش داد.  دو تا چای سبز لطفا. عین من که این جور کارها رو خیلی لفتش نمی دم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ مهر ۹۶

سرازیری ها

چقدر خوب بود، چند سال قبل، صبح های چند سال قبل. من در شهری غریب بودم. صبح ها در صف نانوایی به حرف های مردم گوش می دادم. درست دو کوچه بالاتر از خانه اجاره ای ما. برمی گشتم خانه. دوش می گرفتم. و چقدر بد سلیقه موهایم را شانه می کردم. زیر بغل و ادکلن می زدم. موهایم را با ژل مو خشک می کردم، می خواستم در همان حالتی که دوست دارم بمانند، حتی مقابل باد، تا شب. سربالایی کوچه را رد می کردم. باز مردم. سوار ون های بدقواره دانشگاه می شدم. صبح ساعت هفت و چند دقیقه بود. این ها هر روز تکرار می شدند. من هم تکرار می شدم. ولی تکراری بودم که دوستش داشتم. نه این تکرار های امروزی که خسته کننده است.
دانشگاه ما روی تپه بود. مسافت صد متری تا دانشکده را پیاده می رفتیم. آنجا هم سربالایی بود. باز باید چهار طبقه بالا می رفتیم تا به مزخرفترین کلاس دنیا برسیم. من همیشه سروقت می رسیدم. بخاطر این بود که نمی خواستم به کسی بهانه ای بدهم. تو اما خیلی وقت ها دیر می رسیدی. حتی وقتی تحویل پروژه داشتیم. ولی موقع امتحان ها زود خودت را می رساندی. شاید چند ساعت قبل تر از شروع امتحان. می نشستیم و مثلا نکات مهم درس را مرور می کردیم. من به تو روحیه می دادم تا نترسی و قبول می شدیم. هر دو. این را از آنجایی می گویم که هیچ درسی نبود که تو با من باشی و بیفتی. دانشگاه که تمام می شد. همه اش سرازیری بود. چهار طبقه می رفتیم پائین. صد متر سر می خوردیم پائین. تا دل شهر پیاده می رفتیم. گاهی فقط ما دو تا بودیم. گاهی جمعمان چند نفره بود. طول راه همه اش بگو و بخند بود. اصلا جایی برای حرف های جدی نبود. من به این فکر میکنم که "دوست داشتن" حرفی جدی بود یا چیزی در مایه های این بگو بخندهای بی شمار؟!
 
 
Rafet-El-Roman-Bana-Sen-Lazimsin
 
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۴ مهر ۹۶