۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

مرد آروق زن

همان اول کاری آبرو ریزی شد. خب این اولین بار بود که ترکیب مادر، خواهر آن هم کوچک و من بخاطر انگشت بزرگ پای چپ مادر رفته بودیم فیزیوتراپی. توی راهروی درندشت ساختمان پزشکان که هر چند شیش هفت طبقه بود ولی فقط دو طبقه آن فعال بود و مابقی طبقات وقف ارواح بود، نه جیکی بود و نه جوکی، شبیه بیمارستان ارواح بود، خاموش، آرام، کمی ترسناک.

توی راهرو من دنبال واحد شماره شصت بودم. فیزیوتراپی بهبود. پیدا کرده بودم و منتظر بودم آنها هم برسند، انقدر که راهروهایشان دراز و کش دار بود. توی همان راهرو دفترچه مادر از دستش سر خورد افتاد زمین، با خواهرم زدن زیر خنده، خواهرم با صدای بلند چیزایی به مادرم گفت و دوباره با هم زدند زیر خنده. توی آن راهرو بی صاحاب صدای نازک خنده های مادر و خواهرم، مرتعش می شد و تا انتهای سالن می رفت، به دیوار می خورد و دوباره به گوش های من می رسید. در را کمی آرام باز کردم، اول مادر، بعد خواهر و من وارد شدیم. یک نفر خانوم میانسال روی صندلی انتظار نشسته بود. از خانمی که روپوش سفید پوشیده بود و ارایش کرده بود پرسیدم: برای فیزیوتراپی درست اومدیم؟! جمله ای همین قدر قاطی و ضد قواعد گفتار و نوشتار. خانم روپوش پوش سفید دفترچه بیمه رو گرفت و از من خواست بشینم و تماشا کنم. ببخشید کسی پشت دیوار چوبی سالن انتظار آروق می زد. آن هم یکبار نه صد بارها. خواهرم روبرویم نشسته بود. دکتر از آن مرد آروق زن می پرسید، هر جا درد داشتی بگو من بدونم. مرد آروق می زد و آن جایی را که درد داشت نشان می داد، من می توانستم آن جایی که درد دارد را تصور کنم ولی مادرم نه. دکتر زن بود. مرد آروق زن از دکتر زن پرسید، میشه اجازه بدین خانم من بیاد پیشم. خانم میانسال رفت پیشش. ولی مرد باز آروق می زد. تا حالا کسی ندیده بودم به این راحتی آروق بزند، آن هم در مطب یا کلینیک فیزیوتراپی بهبود. ساختمان جوری ساکت بود که می شد از داخل اتاق انتظار صدای لنگ انداختن مگس توی راهرو را شنید. به عبارتی ما فقط یک صدای برجسته داشتیم. آروق.

ساختمان همین جور ساکت بود. داخل اتاق انتظار گاهی قاروقور شکم بقیه هم شنیده می شد حتی نفس کشیدنشان یا وقتی بینی هاشان را آرام بالا می کشیدند. خواهرم تا حالا این طور نخندیده بود. توی آن فضای سنگین و مات، صدای آروق آن مرد می آمد. خواهرم چادرش را می کشید جلوی خنده هایش، من خواب آلود بودم ولی باز ریز ریز می خندیدم. هر چقدر به خواهرم اشاره می کردم که تمام کند، بدتر هم می شد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۰ مهر ۹۶

از سالی به سالی دیگر

سر خورده ام از کوک زندگی
از ملال
این تسلسل بی مکان
شوخ و شنگ
تلخ و تار
در این سطح آزردگی
زندگی بازی ست
همین سرسره بازی
شبی در خواب
شبی بی خواب
سیر یا بی نان
دیر یا در دم
بی خود از خود
سُر می خوری تا انتها
باز سال از نو سالی از نو.
این دم اکنون بارها چرخیده است
از گلویم خارها برچیده است
تا به کی بنشینم و زاری کنم
بی زمان صبر را معنی کنم
یار اگر یار من است باز آید
همچون آن سال که با هم بودیم
باز سال از نو سالی از تو
جان از تو جانی از من
چرخش این گردی زود گذر
دوری و دلتنگی مستمر
می گذارد بار سنگین بر دلم
باز درد از نو دردی از تو
خار از نو خاری از نو...
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مهر ۹۶

فارغ شدم-چهار

درست مقابل پیتزافروشی ایستگاه اتوبوس بود، سه ایستگاه تا تئاتر شهر فاصله داشتم، سوار شدم، خیلی شلوغ بود، پرس شده بودم، ایستگاه بعدی پیاده شدم، و پیاده به راهم ادامه دادم، رسیدم تئاتر شهر، از آنجا رفتم سمت انقلاب، سر راه تابلو سینما سپید را دیدم، مَلی و راه های نرفته اش را تماشا کردم، خوب بود، کمی حالم بهتر شده بود، چند ساعتی تا شروع نمایش وقت داشتم، همان جاها روی نیمکتی نشستم، کمی مردم را نگاه کردم، بعد از آن وقت نویس میچ آلبوم را شروع کردم.

توی سالن انتظارچهارسوی تئاتر شهر نشسته بودیم، از هر دری حرف می زدیم، دایی داشت نصیحتم می کرد. یک لحظه چشمایش را از من برگرداند، به پشت سر من نگاه کرد، از جایش بلند شد، سلام داد، من هم سرم را برگرداندم، همان سیاستمدار معروف بود، من هم با دست پاچگی سلام دادم، بنده خدا فکر کرده بود ما هم ازعوامل نمایشیم، به گرمی با ما خوش وبش کرد، عجیب بود، به روی خودم نیاوردم که من همان بچه شهرستانی ام که دیروز با هزار مصیبت از تحصیل فارغ شده ام.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ مهر ۹۶

فارغ شدم-سه

چیزی از درون مرا می جوید، اما چیزی یا کسی بهم می گفت که ادامه بدهم، فقط دو یا سه دقیقه، بعد از دو یا سه دقیقه دیگر فارغ التحصیل بودم، دیگر می توانستم به دکتری یا سربازی کوفتی فکر کنم یا حتی ازدواج، من میان جمله های استاد داور، ژست اعتراضی گرفته بودم به وضع تحصیلات تکمیلی دانشگاهها به وضع سواد استادها، توی ذهنم داشتم آهنگ گوش می دادم، آهنگ های اعتراضی، رپ بود، بهم حس می داد، می خواستم وقتی جمله های استاد داور تمام شد، از پشت همان تریبون یه تکست باحال و اعتراضی بدم، توی حس و حال بودم که استاد راهنما گفت برو بیرون.

فقط یک نفر میهمان آمده بود، آن هم اتفاقی. توی راهرو چند نفردیگر منتظر بودن، حس می کردم زنم زایمان می کند، استرس داشتم. می فهمیدم همه ی منتظرها حسرت حال مرا می کشیدند، چون دو یا سه دقیقه بعد من فارغ می شدم، لابد شبیه زنم. که شدم، فارغ شدم، نمره خوبی زایده بودم، حداقل برای من خوب بود.

روز خوبی برای من نبود، اما تا دلت بخواهد موز و نارنگی خوردم، حدود یک کیلو. آنهم مقابل تئاتر شهر، تنها. از شانس بد آن روز من، آن روز سالن های نمایش تعطیل بودند. من خوره تئاتر دیدنم، برای خاطر همین یک روز دیگر تهران ماندم، شب با همان حس و حال قروقاطی خوشحالی و گیجی خوابیدم. صبح روز بعد آن قدرکه انتظارش را داشتم فرق خاصی نکرده بود، فقط فرق اصلی این بود که پیژامه دایی را تنم کرده بودم.

صبح ها تهران بد نیست. خوب هم نیست. چون همه می روند سر کار، مترو شلوغ می شود، اما برای منی که غریبم، مسافرم، صبح های تهران خوب است، آن صبح انرژی خاصی برای گردش یک روزه داشتم. برای وقت پر کنی، توی راه دو تا بلیط نمایش رزرو کردم بعد از آن رفتم چهارسو که فیلم ببینم، اما فیلم هایشان ته کشیده بود انگار، گفتند بعد از ظهر، انگار رستوران بود، فیلم ها را گذاشته بودند که دم بکشند، کمی گوشی های پر زرق و برق آنجا را نگاه کردم و آمدم بیرون. از مقابل علاالدین رفتم پاساژ حافظ، به وسایل منزل نگاه کردم، از هر مدلی بود، از آنجا سریدم و رسیدم به جمهوری، نوفلوشاتو، از آنجا هم ولیعصر، رسیدم میدان ولیعصر. آنجا بود که چشمم افتاد به سینما آفریقا، نزدیک تر شدم، غذای خوبی نداشتند، یعنی مزه دهان من نبود، برگشتم.

ظهر شده بود، سر راه پیتزا سبزیجات خوردم، توی یک پیتزافروشی نه چندان باحال، آنجا هم دستشویی رفتم، تنهایی نچسبید، پیتزا تنهایی نچسبید. کمی هم بی نظمی پیتزا فروشی ذهنم را آشوب کرده بود، من وسواس بی نظمی دارم، من تنها بودم اما سفارش پنج نفر را گذاشته بودند روی میزی که من نشسته بودم، میز شماره یک، آنجا هم اول بودم، اما غذا اشتباهی بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ مهر ۹۶

فارغ شدم-دو

 کوله ام را لای پرده هایی که زنان و مردان را از هم جدا می کرد قایم کردم و زدم بیرون از دانشگاه، تا یک مسیر پیاده رفتم، بعد یاد جلسه دفاع افتادم، تاکسی گرفتم، راننده فقط یک دست داشت، دستی که دنده می زد، نبود، نیامده بود، شاید هنوز خواب بود، اما راننده مهربان بود، به من صبح بخیر گفت، رسیدیم خیابان بهار، همینطور اتفاقی از راننده خواستم تا همان کنارها پیاده ام کند، ماشین رفت، من سرم را بالا گرفتم، دنبال کلمه قنادی می گشتم، درست روبروی جایی که ایستاده بودم، مثل کسی بودم که سال ها در آن محله زندگی کرده است، در عرض چند ثانیه میوه فروش را هم پیدا کردم، از هر کدام یک کیلو، عموقنادی زود فهمید تهرانی نیستم، گاهی لهجه ام بیشتر از پیش است. از میوه فروش قیمت دو چیز را پرسیدم، موز و نارنگی، و از هر کدام یک کیلو، وقتی کارت را کشید، بهش مشکوک شدم، لفتش می دادم تا ببینم چه کار می کند، منتظر بودم تا از دست پاچگی هایش بفهم که شک کردنم درست بوده است، اما عکس العملی نشان نداد، ترسیدم دوبار کارت کشیده باشد. مثل همان استاد چند تا حرف بی خود و بی جهت بهش گفتم و میوه ها را برداشتم و رفتم. رسیدم دانشگاه، میوه ها و جعبه شیرینی را با خودم بردم توی آن نمازخانه، بوی نارنگی هم افاقه نکرد، بوی فرش ها باز غالب بود. کیفم هنوز دست نخورده بود، انگار داخل گاوصندوق بوده. همه چیز را برداشتم، کول کردم و پله ها را بالا رفتم. مسئول کلیدها را پیدا کردم، کلید جلسه دفاع را تحویلم داد، تا اینکه دست گذاشتم روی دستگیره در اتاق دفاع و فهمیدم که در باز است. کلید را انداختم ته جیبم. وارد شدم، آشغال دونی بود، همه جایش، جایگاه استادها چند تا موش و سوسک کم داشت، از طرفی گرم هم بود، من شبیه هر مرد عاقلی می دانستم که بعد از نیم ساعت از این خراب شده رها می شوم و بعد از این می توانم دوباره زندگی را از پی بگیرم. اما آن نیم ساعت. استاد ها که همیشه دیر می رسند، شبیه لاک پشت اند، همه شان، نه بعضی ها.

استاد داور که سرو کله اش پیدا شد، با تلفن صحبت می کرد، همینجوری از مقابلم رد شد. نزدیک بود مقابلش زانو بزنم، اما انگار از منظر ایشان دیواری بیش نبودم، از مقابلم رد شد، خیلی نرم و آرام و خوب و دقیق. رفت داخل کابین آسانسور، بدبخت. آنجا بود که چشم در چشم شدیم، مثل بچه ها، با اشاره سر و دست و ابروها بهش گفتم که اتاق دفاع اینجاست آی فلانی که در بسته شد. زدم طبقه چهار، در بازشد، استاد آنجا مقابل آسانسور ایستاده بود، من را دید، انگار همان دیوار چند لحظه قبل نبودم. از من چند سوال کلیشه ای را هم نپرسید و همانطور متکبرانه رفت داخل اتاق دفاع، با استاد راهنما خوش و بش خشکی کرد، هم زمان داشت با گوشی ور می رفت، تلفنش زنگ می خورد ولی قطع و وصل می شد، منتظر بودیم جواب تماس را بدهد تا شروع کنیم، من نزدیک کلید چراغ ها ایستاده بودم تا به محض اعلام فرمان، چراغ ها را خاموش کنم، تا در تاریکی کار خودم را بکنم، که کردم، همینطور بی مهابا شروع کردم به بافتن جمله ها که زارت استاد داور پرید میان کلامم، گیر داد به نمودار بالارفتن آدم های بی خود و بی جهت شهرها، بعد از آن هشدار داد که وقت تنگ است، دست جنبانیدم، هشدار داد که همین جور سرسری از روی مطالب می گذرم، برای چه؟ واقعا برای چه ؟ من یک سال زحمت کشیده بودم، مگر با بیست و پنج دقیقه می شود حق مطلب را ادا کرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۵ مهر ۹۶

فارغ شدم-یک

چیزی از درون من را می جوید، کافی بود چشمانم را می بستم تا از آن فضای نچسب و استرس آور فرار کنم. اما همان جونده درونم می گفت ادامه بده. میان جمله ها مکث می کردم. یادم می رفت آغاز جمله چه بود، حواسم نبود از چه فعلی استفاده می کنم. فقط ادامه می دادم. چند ساعت قبل، روی فرش  های طرحداری نشسته بودم. برای وجدان خودم تکلیف پس می دادم، آنجا کسی نبود که بپرد وسط جمله هایم، من بودم، تنها، خنده دار بود، رو به محراب بودم. فرش ها بوی خوبی نداشتند، فکر می کردم از وقتی تابستان آمده، دیگر کسی اینجا برای پروردگاری زانو نزده است. من اولین نفر بودم، اما برای زانو زدن نبود، برای خلوت کردن بود، زنی از پشت پرده ها صدایم می کرد، ابتدا نمی فهمیدم چه می گوید، اما دوباره تکرار کرد، انگار همان جمله ها بودند با کمی ویرایش. می گفت؛ چراغ ها را روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، واقعا که به فکر چشمان من بود، من تاریکی را دوست دارم، می توانم ساعت ها بنشینم و لذت ببرم. زن دوباره صدایم کرد، باز همان جمله بود با کمی ویرایش، کلید کنار در است، روشن کن، چشمانت اذیت می شوند، انگار آنجا هم کسی میان جملاتم شیرجه می رفت، من تا آن روز تمرین نکرده بودم، همش دنبال روزمرگی های خودم بودم، ولی هر آدم عاقلی مثل من می داند که باید حداقل یکبار جمله هایی که قرار است بر زبان بیاورم را بیاروم و مثل ناهاری که نخورده بودم میان زبان و دندان هایم ملچ مولوچ کنم و در آخر قورت بدهم، نمی دانستم چند ساعت بعد آن مرد خواهد آمد و سیم های مغزم را زیر مشت هایش له و لورده خواهد کرد. من از صبح آنجا بودم، هنوز سرایدر دانشگاه با پیژامه در حیاط بود، به سمت توالت می رفت. من منتظر بودم، آن هم از سر شوق، آرام آرام مثل لشگر مورچه ها کارمندها یکی یکی سر می رسیدند، چند در میان دانشجویی هم بود، من باز اولین نفر بودم که مقابل اتاق امور دفاع ایستاده بودم، صبحانه نخورده بودم، وقتی صبح می رسم تهران، اشتهای صبحانه خوردن ندارم، هیچ وقت، آن روز هم هیچ وقت بود، هر چند بجز خودم همه فکر می کردن روز خیلی مهمی برای من است، از سر شوقم زودتر رسیده بودم دانشگاه، چند مرحله کاغذ بازی بی خود و بی جهت بود، از یک نفر به یک نفر دیگر میان راهروهای یک ساختمان در قرن بیست ویکم. من از سر شوقم آنجا بودم و از سر تنفر، می خواستم همه چیز زود تمام شود تا به چند نفری که انتظار فارغ التحصیلیم را می کشیدند خبر دهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ مهر ۹۶

آن مرد

سلیقه من و تو که بد نبود

سلیقه آن مرد هم بد نیست

انتخاب است که دست توست

شما زیر ملافه خیس می شوید

و من زیر باران

شبیه گربه های سرگردان

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۱ مرداد ۹۶

بلنگم

من با این پای لنگم، پله ها رو یکی چهار تا می رفتم بالا. از آخرین پله می دیدم که تنها پشت میز گوشه دیوار نشسته. چشامو کنترل می کردم که به این فضاى غریب و لاکچری مانند عادت کنن. همین که رسیدم بالا، یکی از بغل دستم بلند شد. خوش و بش، به به و از این طرفا، تو کجا اینجا کجاها، تنهایی میگردی ها، من هم دست و پامو گم کرده بودم، چون اصلا انتظار نداشتم استادم رو اینجا تو این موقعیت ببینم. فوری فهمید یه پام می لنگه، پرسید چی شده کجا شده، منم هی می خواستم اون خانومی که اون گوشه تنها نشسته بود رو نشون استاد بدم، یا یه جوری بهش بفهمونم که من با کسی دیگه قرار دارم. ولی یکم کم رویی باعث شد شروع کنم و از اول هر  اتفاقی که افتاده بود رو بهشون بگم. بعد وسطهای حرفم خانومه یادم افتاد. اینکه تنها تو اون گوشه نشسته و مطمئنن منو می بینه که دارم با یکی دیگه صحبت می کنم و ایشون رو علاف کردم.

 از قضا استاد هم هر هفته با ما میاد فوتبال، اون هفته که پام آسیب دید، استاد نیومده بود. برا همین مجبور بودم براش تعریف کنم. تا یه جایی حرف رو کشوندم، ولی یادم می افتاد اون خانومه تنها تو اون گوشه نشسته و منتظر منه، راهی نبود بجز اینکه با اشاره سر به استاد نشون بدم که برای چی اومدم تو این کافه. بالاخره دوست استاد متوجه منظورم شد، بهش گفت دست از سرم برداره. می دونستم که استاد همش از پشت سر منو می پاد. خانومه همونی نبود که چند ماه پیش دیده بودم، یه جورایی به خودش رسیده بود. حداقل اینو از این فاصله میشد تشخیص داد. احوال پرسی کردیم. اولین چیزی که بعد از روی زیبای خانوم دیدم، پنج تا ته سیگار مچاله شده بود و یک فندک. نمی دونم چرا تو اون موقعیت بجای اینکه دست بذارم روی دست، دست بردم به فندک، برداشتم و یه جوری باهاش ور می رفتم. استرسم خالی میشد. نه اون نه من نمی دونستیم با چی شروع کنیم. من به این فکر می کردم که بالاخره چه چیز مهمی بوده که ما رو کشونده اینجا...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶

می لنگم

فقط یه گل می خواستیم تا مساوی بشه، بازی سر این بود که هر تیمی باخت باید برای نفرات تیم مقابل نوشیدنی حلال بخره، واسه همین بود همه با جون و دل بازی می کردن. فقط پنج دیقه آخر رو فرصت داشتیم تا حداقل مساوی کنیم. دقیق یادمه که حرکت رو خودم شروع کردم، فرستادم به جناح راست، فکر کنم توپ تو پای آرش بود، من خودمو رسوندم پای دروازه تا آرش بفرسته برام و بتونم گلش کنم، آرش خیلی خوب زمینی به صورت مورب توپ رو فرستاد به طرف من، من خیز برداشتم تا توپ رو بزنم که یهو دروازبان اومد با تکل توپ رو دفع کرد. در ادامه حرکت دروازه بان بخاطر اینکه ما چند قدمی از هم فاصله نداشتیم، دروازه بان با کمر روی زمین سر خورد و تا اینکه رسیده به پای چپ من و پام زیر کمرش موند و به صورت خیلی وحشتناکی به داخل تا خورد، حتی اون لحظه صدای کشیده شدن عضلات و استخونام رو هم من شنیدم، پای چپم رو از زانو به پائین دیگه حس نمی کردم. همه دورم حلقه زده بودن، هر کی یه سوالی می پرسید، هر کی یه حرفی می زد،حتی بعضی ها شوخی می کردن، بهشون گفتم منو بکشین بذارین بیرون زمین شما بازی رو ادامه بدین، چند نفری منو از زمین کندن و گذاشتنم پشت دروازه، خیلی ترسیده بودم، شاید شکسته بود. آروم آروم حس کردم می تونم پام رو تکون بدم. 

وقتی رسیدم خونه، یک راست رفتم در فریزر رو باز کردم و یخ ها رو ریختم تو نایلون، اومدم تو اتاقم، یخ رو گذاشتم رو پام. تو همین حین کارگردان زنگ زد که چرا جواب نمیدی یک ساعته زنگ می زنم، بهش تعریف کردم که فوتبال بودم و چه اتفاقی افتاده، ازم می خواست پوستر رو یکمی ادیت کنم و دوباره براشون بفرستم، بالاخره بعد از یکمی کار تونستم براشون بفرستم. ولی ماجرا از صبح روز بعد شروع شد. من با این پای لنگ در هوا، نشسته بودم پشت لپ تاپ و داشتم کار می کردم، بهم اجازه داده بودن که یک روز استراحت کنم و تمرین نرم، ولی کاش تمرین می رفتم. دقیقا ده تا فایل از پوستر ذخیره کردم. ذخیره می کردم می فرستادم بعد می دیدن و می گفتن اگه بشه اینجا شو تغییر بده. اگه بشه اونجاشو تغییر بده، کچلم کرده بودن، دیگه آخر سری زنگ زد بهم گفت فونت فلان چیز رو یکمی هم کوچک تر کن، قربون دستت. واقعا داشت بهم بر می خورد. که اینجوری تو کار طراح دخالت می کنند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۹ مرداد ۹۶

قهوه خور

القصه اینکه ماجرای من و قهوه خوری من بیشتر از اون چیزی شد که فکرش رو می کنید. قبل از اینکه برای اولین بار برم بازار مسگران، قضیه از این قرار بود که من به خاطر هدیه ی یکی از خویشاوندانم، افتادم تو این راه که الا و بلا من باید بتونم بهترین قهوه دنیا رو درست کنم. اتفاقا قدم های اول رو خوب برداشتم، تصمیم گرفتم و راه افتادم. روز اول با شیر جوشی که از اقلام جهیزیه مادره شروع کردم. اندازه یک قاشق چای شیرین قهوه ریختم، برای هر نفر یک قاشق. من تنها بودم و درست که سبک و سنگین کردم متوجه شدم اشکالی نداره بجای یک قاشق دو قاشق چای شیرین قهوه بریزم. به قولی کاه و کاهدون مال خودم بود... بعد رفتم سراغ یک سوم فنجان آب. تو خونه ای که فنجان کاربردی نداره، دنبال فنجان بودم. بالاخره از دکور خونه، از همونایی که سالی یبار گرد و خاکش رو میگیرند، یکی از فنجان ها رو برداشتم. بیشتر از همه قسمتی که باید یک سوم فنجان رو مشخص می کردم واقعا به دردسر افتادم. شانس با من بود که کسی بجز خودم خونه نبود، مخصوصا مادرم. که تولدش نزدیک بود... با ماژیک یک سوم فنجان رو علامت زدم و آب ریختم و بعدش پاکش کردم و گذاشتم سر جاش. تا این حد شیک و منظم. فکر نمیکنم حتی پوارو بتونه رد کارهای منو بگیره. بعد از اهمال کاری های زیاد، اجاق رو روشن کردم و تو شعله ولرم یا همون متوسط گذاشتم. شیرجوش نارنجی مادر رو گذاشتم تا سه دقیقه گرم بشه. شیرجوشی که الان شده بود قهوه جوش واقعا مال عهد بوق بود، ولی به هر حال به کارم اومد، قهوه آماده شد. یکمی صبر کردم تا سرد بشه بعد همش رو سر کشیدم و عجب زبونم تلخ شد. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۵ مرداد ۹۶