ما را بیگانه می کند
همین قدر دور و ناشناخته
تو به در می خندی
من به دیوار
در و دیوار شاکی اند
از حرص لای مشت هایم.
در باز بود
تو شکفته بودی
وقت بوسه بود.
اینک مشت هایم
اشک هایم
پشت دیوار دنیاهایمان
سیل شده اند
موج برداشته اند
درِ عقب سمت شاگرد سنگین بسته می شود، دختر پیاده که شد، من از آینه بغل نگاهم روی در عقب سمت شاگرد بود، که بسته شدنش را ببینم، گوشم تیز بود تا صدای ت ل ق بسته شدن را بشنوم. ولی تا همان ت ل آمد و از آینه بغل دیدم که چفت نشد. یک لحظه تقلا طور خواستم که دوباره در را ببندد، محکم تر. اما سرش را انداخت پایین. از ماشین دور شد. با کش و قوس به زحمت در عقب سمت شاگرد را خودم بستم، ت ل ق. کامل چفت شد. این یکی هنوز سرش گرم گوشی بود. دختر که پیاده شد. این یکی گوشی را گذاشت توی جیبش. خواست که صحبت کند. حرف نامربوطی زد. جوابش ماند برای بعد. جای آن نبود که جواب داده شود. چون خیلی زود این یکی هم باید پیاده می شد.
اینکه هربار باید دختری را تا سر کوچه شان برسانم چیز خوبی نیست، خطرناک است. وقتی پرواز کنم خطرناک تر است. اگر بالا بیاورد چه. من که حوصله تمیزکاری های بعد از آن را ندارم. می گندد. ماشینم از آن به بعد بوی گند معده خواهد داد. از چشمم می افتد. ولی اگر به بو عادت کنم، مثل بوی بنزین، مشکلی نیست. این را سرنشینان می گویند. بعضی ها مثل من بوی بنزین دوست دارند. ولی بیشترشان سخن به گزافه می گویند. چون فقط چند دقیقه ای سرنشین هستند و بس، اما من از ازل تا ابد راننده این پیکان، این بوی بنزین دلچسب بوده ام... سرنشینان امروز پنج نفر بودند. مقصد هر یکی جایی دورتر از آن دیگری. موسیقی امروز کمی فرق داشت. بجز من کسی نمی فهمید چی به چی ست. موسیقی های پالپ فیکشن را یکی پس دیگری پلی می کردم و به خورد شان می دادم. خیلی خوب گوش می دادند. چون سکوت کرده بودند. کسی چیزی نمی گفت. شاید می ترسیدند این کارشان بی فرهنگی باشد. اگر با پنج نفر پرواز می کردم، محال بود به خانه برسیم، یکی شان خیلی گوشت و چربی اضافی دارد. پیکان تک پر است. فقط با راننده می پرد. مگر اینکه سرنشین یار ناز راننده اش باشد. که نیست.
سرنشین ها گاهی گستاخند. که بی خود و بی جهت می گویند که سوار پیکان بشوند. اشتباه شان اینجاست. پیکان کاروان سرا نیست این را همه می دانیم. پیکان پیکان است. دوست ندارد شبیه قاطر باشد. چون شبیه ش نیست. ولی اگر کسی او را شبیه قاطر ببیند. پیکان به این راحتی ها سواری نمی دهد. این وقت هاست که اصلا پر پرواز هم ندارد. دمق است. حتی من هم پروازی نمی دهد. چه برسد به اینکه به دختری سواری بدهد که پیکان را عین قاطر می بیند...
ادامه دارد...
در من دو پسر هفده ساله پنهان اند
شب ها می چرخند دور مغزم
درس می دهند، تربیتم می کنند
فشار می آورند به مغزم
متضاد هم اند
اما هر دو سفید رنگ اند
یکی پرستیژ دوست دارد
و آن دیگری دنج جایی
گاهی گربه و سگ اند
یقه هم را می درند
گاهی پدرند
مادرند
یکی میخ می گذارد
دیگری پتک می کوبد
بازیگوش های هفده ساله
مغزم تیر می کشد
زمان را با آب در مغزم جاری می کنم
این منم
مردی عجول
در ابتدای پلکانی از تردید
چه می شود اگر از سایه بگریزم تا به انتها
که مرا نبینند
زیرکی ست
چالاکی ست
رندی ست
خورجینم پر از کاغذ و قلم است
می فروشم
به نویسنده ها
اما از خیال یکی دارم
داشتم
آن را پراندم
کبوتر خیال را پراندم
نه با دستانم
با دستان دیگری
هفده ساله ها می گویند
صبور باش
کبوتر از آن توست.
گفتم بی خیال. بحث را همان جایی که بود بریدم. چون ذهنم برید. وقتی حرف می زنم و مخاطبم سر و گوشش این ور و آن ور می جنبد حواس من پاره می شود. دیگر روی حرف هایم تمرکز ندارم و باید همان جا برید. حتی اگر حرف خیلی مهمی داشته باشم که نداشتم. من باز کردم سر حرف را. سوالم این بود که گزارش نویسی چطور چیزی هست؟ گفت بلدم. بلدم سخت نیست، بلد نباشی سخته. گفت از بیست شهریور کار ژورنالیستی موقوف. خیلی دقیق و جدی. رنگ و رو رفته است. لباسش چند لایه است؟ سردش است. رنگ و روی رفته اش بخاطر همین است. بعد کلاس که همگی جلوی درب موسسه جمع می شویم برای چند پاره حرف و شوخی. انگار که سر کلاس زبان ما را بریده باشند. ادای آدم های خجالتی را در می آورد. خجالتی نیست. ژونالیست خجالتی؟ جنس صدایش از آنهایی که هر روز می شنویم نیست. برای یک نفر ژونالیست که هر روز باید با کدام مدیر و مسئول مصاحبه کند این جنس صدا خوب نیست. برای نویسنده شدن خوب است اما. ژورنالیست بودن را به خاطر قلم رها کرده است. من می گویم بخاطر صدا. نگران بوده قلمش طعمه گزارش نویسی شود و بوی بدِ پاراگراف های آبکی را بگیرد. بجز این کلاس موسسه چند جای دیگر هم او را می بینم. می بینیم. خیلی ها او را می شناسند. هر جا مراسم باشد که پرچم ادب بر سر درش زده باشند او آنجاست. بخاطر فلان استاد که عاشقش است آمده است. کتاب زیاد می خواند. من می دانستم که مسیر برگشت به خانه هایمان تقریبا یکی ست. من پیشنهاد دادم که سوار ماشینم شود. بقیه ناراضی اند البت. از نوع حرف زدنش خوشحال نمی شوند. من راننده ام. من تعیین می کنم. هر چند پیکان برای سواری دادن یک ژورنالیست اصلا نقلیه خوبی نیست. قدیمی و زهوار در رفته است. کلاس ندارد. صدا می دهد. بوی بنزین دردآور است. من دوست دارم بوی بنزین را. ولی بقیه چی؟ هر بار جوری منتظر می ماند که من بگویم و سوار پیکانم شود. خیلی ها را سوار می کنم. کرده ام. این ماشین لامصب کار همه را راه می اندازد. دیگر برای خودش اسم و رسمی جدا دارد. حال و هوایی خاص. جزئی از من است. وقتی معرفی می کنند می گویند: همان پسر که با پیکان می آید و می رود. شوخ است و مرموز. من مرموز؟ نیستم. پشت می نشیند. نیشش باز است. صندلی جلو یکی از پسرها نشسته است. سرش گرم گوشی است. ژورنالیست سرش را از لای صندلی ها می دهد جلو. انگار فاز مصاحبه برداشته باشد. من از آینه عقب نیش باز و چشمان پر از ذوق و شوق او را می پایم. ناگاه به سرعت گیر می رسیم. نای ترمز کردن ندارم. باید بپریم. کمی بلندتر می گویم ...یوو هو ... یعنی پریدیم. با تعجب نگاهم می کند. انگار در طول زندگی ژورنالیستی اش مدیر باحالی مثل من ندیده باشد. از امکانات پیکان است. دکمه پرواز دارد. به بچه ها می گویم. باوررشان می شود. شما چطور؟
ادامه دارد.
اینکه بگویم چشمانت عاشقم می کند، دلیل محکمی پشت حرفم ندارم، دوست داشتن یا همین وابستگی شدید روحی و جسمی که می گوییم عشق، چیزی نیست که از راه چشمانت یا فرم صورت و انحنای لبانت اسیرم کرده باشد. هر چه از این دست حرف ها بگویم دروغ است یا حداقل حرف تو دلی و حقیقت محض نیست. مگر می شود سال ها پیاده روهای شهر را با تو قدم زده باشم و دلیل این هم قدمی اندام زیبای تو باشد. دروغ است اگر عشق را عطر تنت بدانم. اینکه نمی توانم تعریف عشق را رک و پوست کنده به تو بگویم، تعریف عشق همین است. سرخی نوک بینی ت در سرمای جان سوز زمستان اگر چه مرا وسوسه می کند برای بوسیدنت و به آغوش کشیدنت، اما این ها که عشق نیست. به تفسیر تو چشمانم شوق زندگی دارند. و به یقین که این چشم ها سال ها چشم به راه بودند. دریغ از آمدنی. هر چه بود، هر چه صرف می شد از فعل رفتن بود...رفتی و دیگر شوق از چشمانم پر کشید...
خیلی چیزها را ما بلد نبودیم. هر هشت عضو خانواده چیزی از زندگی درست و درمان سرمان نمی شد و نمی شود. ولی حتما باید ناهار بخوریم و شکممان را سیر کنیم. خواب دومین مشغله آرام خانواده هست. خواب شب، خواب عصر. یادم نمیاد آخرین بار مادرم کی بی بهانه من را بغل کرده است، یا من کی خودم را چپانده ام در آغوش پدر.
محبت بلد نیستیم. محبت کردن هم. پانزده ساله بودم از سفری زیارتی مثلا خیلی باحال رسیده بودم خانه. در نگاه اول که داداشم را دیدم، ناخودآگاه دست هایم را باز کردم تا روبوسی کنیم، که عصبانی شد و دست هایم را پس زد. عین دست های گدا، گدای محبت. من هنوز بزرگ نشده بودم، هنوز بچه بودم و این روبوسی ها فقط برای بزرگترها بود. تازگی ها کمی بهتر از قبلیم، چیزهایی یاد گرفته ایم ولی باز لنگ ذره ای محبت هستیم؛
از من بزرگتر بود. نمی دونم چند سال. ولی از چشاش معلوم بود که از من بزرگتره. از پوستش. از اعتماد بنفسی که داشت. شاید یک سال. حتی شاید چهار سال. اینا به کنار مهم این بود که اونم مثل من حافظه خوبی نداشت. فکر کنم تو این مدت آشنایی مون بیست بار پرسیده که تو دانشگاه چی می خونم؟ اصلا کدوم دانشگاهم؟ و شاید ده بار پرسیده دفاع کردی یا نه؟ و من ده بار بهش گفتم آره خدا رو شکر خلاص شدم. یجوری که انگار بار اوله می پرسه و بار اوله جواب میدم. بجز این حافظه زاغارت دستاشم مثل دستای من می لرزه. اینو وقتی داشت فنجون چای رو بالا می برد فهمیدم. اگر فرض کنیم فنجان سیصد گرم وزن داشته باشه ،دلیلی وجود نداره وقتی بالا می بره دستش بلرزه، مخصوصا انگشتاش. می گفت بخاطر اون ماده ای که توی قهوه اس دکتر بهش گفته چای بخور و از قهوه دوری کن، فک کنم کافئین بود. این اولین بار بود که کسی با نظر من هم رای بود. اونم سر دمنوش، که من انتخاب کردم و به طور تعجب آوری برخلاف عادتی که خانوم ها تو انتخاب دارن خیلی سریع دو تا از همون دمنوش سفارش داد. دو تا چای سبز لطفا. عین من که این جور کارها رو خیلی لفتش نمی دم...
همان اول کاری آبرو ریزی شد. خب این اولین بار بود که ترکیب مادر، خواهر آن هم کوچک و من بخاطر انگشت بزرگ پای چپ مادر رفته بودیم فیزیوتراپی. توی راهروی درندشت ساختمان پزشکان که هر چند شیش هفت طبقه بود ولی فقط دو طبقه آن فعال بود و مابقی طبقات وقف ارواح بود، نه جیکی بود و نه جوکی، شبیه بیمارستان ارواح بود، خاموش، آرام، کمی ترسناک.
توی راهرو من دنبال واحد شماره شصت بودم. فیزیوتراپی بهبود. پیدا کرده بودم و منتظر بودم آنها هم برسند، انقدر که راهروهایشان دراز و کش دار بود. توی همان راهرو دفترچه مادر از دستش سر خورد افتاد زمین، با خواهرم زدن زیر خنده، خواهرم با صدای بلند چیزایی به مادرم گفت و دوباره با هم زدند زیر خنده. توی آن راهرو بی صاحاب صدای نازک خنده های مادر و خواهرم، مرتعش می شد و تا انتهای سالن می رفت، به دیوار می خورد و دوباره به گوش های من می رسید. در را کمی آرام باز کردم، اول مادر، بعد خواهر و من وارد شدیم. یک نفر خانوم میانسال روی صندلی انتظار نشسته بود. از خانمی که روپوش سفید پوشیده بود و ارایش کرده بود پرسیدم: برای فیزیوتراپی درست اومدیم؟! جمله ای همین قدر قاطی و ضد قواعد گفتار و نوشتار. خانم روپوش پوش سفید دفترچه بیمه رو گرفت و از من خواست بشینم و تماشا کنم. ببخشید کسی پشت دیوار چوبی سالن انتظار آروق می زد. آن هم یکبار نه صد بارها. خواهرم روبرویم نشسته بود. دکتر از آن مرد آروق زن می پرسید، هر جا درد داشتی بگو من بدونم. مرد آروق می زد و آن جایی را که درد داشت نشان می داد، من می توانستم آن جایی که درد دارد را تصور کنم ولی مادرم نه. دکتر زن بود. مرد آروق زن از دکتر زن پرسید، میشه اجازه بدین خانم من بیاد پیشم. خانم میانسال رفت پیشش. ولی مرد باز آروق می زد. تا حالا کسی ندیده بودم به این راحتی آروق بزند، آن هم در مطب یا کلینیک فیزیوتراپی بهبود. ساختمان جوری ساکت بود که می شد از داخل اتاق انتظار صدای لنگ انداختن مگس توی راهرو را شنید. به عبارتی ما فقط یک صدای برجسته داشتیم. آروق.
ساختمان همین جور ساکت بود. داخل اتاق انتظار گاهی قاروقور شکم بقیه هم شنیده می شد حتی نفس کشیدنشان یا وقتی بینی هاشان را آرام بالا می کشیدند. خواهرم تا حالا این طور نخندیده بود. توی آن فضای سنگین و مات، صدای آروق آن مرد می آمد. خواهرم چادرش را می کشید جلوی خنده هایش، من خواب آلود بودم ولی باز ریز ریز می خندیدم. هر چقدر به خواهرم اشاره می کردم که تمام کند، بدتر هم می شد...