۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

بعد تو بدون تو

امروز همه چی بد بود. این بد بودن درست از ساعت ده شب دیروز شروع شده بود، وقتی که توی ذهنم برنامه ریخته بودم تا بتونم تا صبح همه کارها رو انجام بدم و نمی تونستم، باید سناریو های سفارشی رو تموم می کردم و میفرستادم تا بلکه مدیر بخونه و ساعت سه نصف شب برام تحلیلش رو بفرسته، ساعت می گذشت و من هنوز در اجابت امر و فرمایش های پدر و مادر بودم. نمی دانم چقدر می توانید این حس را که من این روزها دارم را درک کنید. اینکه دیگر وقتش رسیده است و باید کاری کرد، اینکه احساس می کنید اطرافیانتان چشمانشان به سوی شماست تا خبری بشنوند. این که با اطمینان تمام برخیزی و بگویی، من دیگر مسیر زندگیم را انتخاب کرده ام، بگذارید همین راه را ادامه بدهم. ولی اینجا درست جایی ست که خودتان هم در تردید هستید. آیا تا اینجا توانسته ام کاری برای زندگیم بکنم؟... 

در این بین فقط از یک چیز بسیار خوشحالم، اینکه توانسته ام از پیش فرضی که برای زندگی ام چیده شده بود خارج بشوم... این حس وقتی کاملا ملموس شد که، یکی از دوستان دوران مدرسه که اکنون نیز باهم در یک گروه تئاتر کار می کنیم، بهم گفت: اصلا اون زمونا فکر نمی کردم آینده ت اینی بشه که الان توشی... من خودمم فکر نمی کردم روزی بشینم وبلاگ بنویسم، یا برم تئاتر کار کنم یا حتی چه می دونم خوره کتاب باشم...ولی شدم...همه این سال ها به این فکر می کنم که چی باعث شد من کتاب بخونم؟! به تئاتر و سینما علاقه پیدا بکنم و کل زندگیم رو اینجا بنویسم... توی پاسخ همه این سوال ها چیزی رو پیدا می کردم که برای من معنی واقعی عشق رو داشت. تو.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۳ مرداد ۹۶

بازار مسگران

بعد از تمرین، با یکی از پسرهای گروه شروع کردیم به قدم زدن، به طرف بازار می رفتیم، از هر دری حرف می زدیم، توی راه درست نبش تازه میدان مغازه ای کوچک را که کت و شلوارفروشی بود را دیدیم. مغازه که چه عرض کنم، ابتدا یک پیرمرد دیدم در داخل قاعده ای به شکل مثلث، که از سر وکولش کت های دست دوم و شلوارهای تاناکورایی آویزان بود. پیرمرد که فقط چهره مبارکش قابل رویت بود به تیپ و قیافه ما نگاهی انداخت، همین که لیوان چایش را سر می کشید از ما پرسید که برای خودمان می خواهیم یا نه؟ بدون این که جوابی بدهیم، گفت متاسفم پسرم، سایز شما را ندارم...من شنیده بودم وقتی پیرمردها می میرند، خانواده مرحوم لباس هایی را که هنوز می شود پوشید را می فروشند به تاناکورا... هیچ وقت دوست ندارم لباس مرده ها را به تن کنم، ولی به هر کجا چنگ می اندازیم باز روزی یا شبی مجبوریم مرگ را شبیه همین کت و شلوارهای زهواردررفته به تن کنیم... یکی از کت و شلوارها که رنگ سبز تیره داشت را برای یکی از بازیگران انتخاب کردیم...دوستم می گفت شلوارش باید جین باشد...ولی من مخالف شلوار جین بودم...اصلا به جنس کار ما نمی خورد، آن هم جینی که رگ به رگ و پاره پوره باشد...

بعد از آن در طول مسیر بحث کشیده شد به فرق معماری و شهرسازی، کنجکاو بود که بداند چگونه نقشه شهرها را می کشیم، من هم یک ریز برایش توضیح می دادم، می گفت با عکس هوایی که نمی شود داخل راسته های پر پیچ و خم بازار را نشان داد و من دوباره برایش توضیح می دادم...تا اینکه رسیدیم به ورودی بازار زرگران، به او گفته بودم که می خوام قهوه جوش بخرم. از همان هایی که عکسش را توی گوگل دیده بودم... از داخل راسته زرگران رفتیم و به راست پیچیدیم و چند قدم و دوباره به چپ. رسیدیم به بازار مسگران، وارد اولین مغازه شدیم. یکی از قهوه جوش های کوچک را برداشتم، روی قیمتش کمی چانه زدیم، کارت را کشیدم و بیرون آمدیم. آنقدر سریع، طوری که انگار سال هاست قهوه می خورم و تا این زمان هزار بار قهوه جوش خریده ام و چند و چون کار را بلدم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱ مرداد ۹۶

قهوه ترک

وقتی به خود آمدم، میان صفحه های باز و نیمه باز گوگل بودم. دنبال برند خاصی از قهوه بودم. دروغ که حناق نیست... بلد نبودم، نمی دانستم چطور و با چه اصولی قهوه درست می کنند، همیشه توی فیلم ها دیده ام از مهمان می پرسند چای یا قهوه، در اصل برای من چنین سوالی پیش نیامده است، نه پرسیده ام و نه پرسیده شده ام، اینجا فقط چای است و هیچ. باعث همه این کارها، یک بسته قهوه ای است که یک نفر از غرب دور از غرب قهوه خور برای ما سوغاتی آورده است. خوب همه انتظار دارند مهندس خانه نحوه طبخ این نوشیدنی فرنگماب را بداند و عمل کند، امان از دل غافل، امان از عقل عقیم.  من به روی خودم نیاوردم که مثل بقیه ندید بدید باشم، گفتم اجازه دهید فی الزمان مناسب برایتان قهوه درست میکنم و همگی باهم به ضیافتش می نشینیم. صد رحمت به اختراع دنیای مجازی، این چندمین باری ست که اینگونه به فریادم می رسد. دنبال  محتوایی با این جمله می گشتم، شیوه تهیه قهوه. طرز درست کردن قهوه برای چند نفر. قهوه بنوشیم. و هزاران جمله پرمقصود. اما انگار من عقب مانده ترین موجود این سرزمین باشم. چیزی نیافتم. یکهو گوگل با پیشنهاداتش وسوسه ام کرد. قهوه ترک درست کنیم. یک لحظه اشتیاق در درونم زبانه کشید. برای این موضوع کوچک ریز ریز بی منطق ترین خوشحالی را در خودم حس می کردم، فکر کردم چقدر خوب است، من هم ترکم و اکنون دنبال قهوه...قهوه ترک...حتی نمی دانم قهوه ی ترک است یا قهوه ترک...به هرحال اندر خم این سیل جهالت روانم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ تیر ۹۶

خیانت به آینده

ره توشه دوندگی های چند ساله ام برای مهندس شدن هنوز لقمه دندان گیری نشده است، چند ساله؟ شاید شش ...هنوز در نگاه پدر و مادرم جوانی بیکارم. لابد از خودشان می پرسند پس لیسانس و فوق لیسانس چه شد؟ خنده دار است من خودم بارها این سوال را از خودم می پرسم. حتی گاهی وقت ها به سرم می زند که شبانه به قصد دل دادن به هر کاری به تهران بروم...و در غیر تخصصی ترین رشته کار کنم و روزگارم را با چند تومان ناچیز بگذرانم...در همان حال سلامتی ریه هایم فکر تهران را از سرم می زداید... مگر کله شق باشم...در هر حالی که باشم به حرکت فکر می کنم. ایستادن در یک نقطه و تفکر من را از پای در می آورد...حتی وقتی دیگر نای بلند شدن هم نداشته باشم، باز فکر می کنم در حال خیانت کردن به آینده خودم هستم. لحظه ها را بیشتر مثل کتاب ها یا فیلم هایی که دیده ام برای خودم می سازم. یا شاید بهتر از آنهایی که دیده ایم و خوانده ایم...ولی یک آن به دلم می افتد که نکند این مسیری که می روم از دم اشتباه باشد... هر چند خوب می دانم این مسیر چیزی بجز قول وقرارهایمان نیست.

امروز مهرداد بعد از سال ها پیام داده بود! پرسیده بود از خوبی و حال و اوضاع و سلامتی...گفته بود بیکاری؟ 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ تیر ۹۶

این چیست؟

ادای آدم های صبور را در می آورد، کاری به کار دنیا ندارد. فقط ریز ریز صدا می دهد، صدایش مفهوم نیست، هر چه هست کلماتش بی معناست، صامت مصوت صامت، صامت مصوت صامت، سعی می کنم چیزی دستگیرم شود ولی روده درازی هایش هر روز هر ساعت هر دقیقه هر ثانیه ادامه دارد، آن هم چند آوای بی معنا و پرحرف. هر چه است همه شان اینطوری اند، ساکت نیستند که بتوان گفت ساکتند، بی حرکت هم که نیستند بتوان گفت علیل اند. اگر اتاق شلوغ باشد به چشم نمی آید، ریتم حرفهایش شبیه تسبیح چرخاندن مادر بزرگ هاست، شبیه چکه هایی کم عمر و ریزنقش.

 صبح زودتر از بقیه همسایه ها بیدارم می کند و لحظه به لحظه مقابل چشمانم می ایستد تا یک وقت دیر نکنم. سرگردان هم نیست که بشود گفت شبیه روحی سرگردان همه جا با من است. با من هست، حضورش را حس میکنم، اما همیشه برای خودش جا و مکان دارد. گمان می کنم نژادش آلمانی است، آلمانى منظم و مسئولیت پذیر، شاید سالی فقط یکبار پنج دقیقه بیشتر از معمول خوابیده باشد. من اسیر دستان او هستم. در خواب او را مثل ملخی زشت و بدترکیب می بینم. انقدر پای من می نشیند و حواسش به من است که لجم را در می آورد، آفت جوانی من چیزی جز او نیست. شب، روز، نصف شب، همه جا و هیچ جا از دستش در امان نیستم. دردناک تر از همه ی حرفاهایش این است که تنبلی ام را رک و رو راست هر روز به من و دیگران ثابت می کند، وحشتناک است ...


این چیست؟ 

ادامه نوشته بعد از حدس شما

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۷ تیر ۹۶

تلخ و شیرین های تو

دروغ. دیشب دروغی که بخاطرت گفته بودم را همه فهمیدن، همه ما گاهی دروغ می گوییم، بقول استادمان که می گفت: گاهی دروغ بشر را از بزنگاه های خطرناکی نجات داده است، اکنون من بیشتر شبیه آدم های درون گرای پوچ و کج فهمی شده ام که همه چیز را به تو ربط می دهم. گویی تو بودی و بعد از آن دنیا زیر پاهایت شکل گرفته است. شاید تو شاهد همه ی این تئوری های مزخرف مثل بیگ بنگ و داروین و آدم و حوا بوده ای. نکند که حوا باشی...نه ... تو هم دروغ می گفتی، چون از نسل آدمی، دروغ می گویم پس هستم. می دانی کی و کجا دروغ گفتی؟ نه نمی دانی، اما من جاهایی را که تو دروغ گفته ای و لحظه هایی را که برایم تلخ کرده ای یا شاید شیرینش کرده ای خیلی خوب یادم هست... الو کجایی؟ خوب بگو کجایی؟ از صبح هیچ خبری ازت ندارم و حالا میگی بذار برا یه وقت دیگه؟ که حوصله صحبت کردن را نداری، برایت پیام نوشتم که حداقل بدانم کجای این شهر خراب شده به این بزرگی هستی که کسی جز خودت خبری ندارد. چیزی ننوشتی و من بیشتر حرص خوردم و بیشتر ناراحت شدم. گاهی تو هم به سیم آخر میزدی، از تو رفتارهای عجیب زیاد سراغ داشتم، احتمال داشت کارهایی که به مغزم خطور نمی کرد نیز از تو سر بزند. از صمیمی ترین دوست آن روزهایت پرسیدم و او نیز ابراز بی اطلاعی کرد. اگر خبری ازش به دستت رسید منم در جریان بذار، نگرانش شدم. 
در آن خراب شده در آن شهر غریب کسی نبود جواب مرا بدهد، حتی تو، پیام های من به دستت می رسید ولی چرا جواب نمی دادی تعجب می کردم و بیشتر می ترسیدم، برای دل خوشی خودم باز می گفتم شاید بی حوصله ای. می خواستم کمی از تو دور بمانم تا که شاید حوصله ات سر جایش بیاید و بیایی بشینی کنارم تا از همه چیز با هم حرف بزنیم، اما دوست نداشتم اینگونه بی خبر غیبت بزند.
من در کش و قوس های یک روز بی مزه شناور بودم. هزار هزار فکر رنگارنگ به سرم می زد، در آخرین پیامت به جواب کجایی نوشته بودی قبرستان. منِ بی چاره حتی به شوخی بودن این حرفت شک می کردم، آدرس قبرستان را بلد نبودم و گرنه یکسره می آمدم آنجا و از پشت صدایت می کردم. 
شب رسید. پیام تو انگار که منتظر رسیدن تاریکی باشد به دستم رسید. خانه ام. نگران نباش. و فردا روزِ تصمیم من برای دور بودن از تو بود تا حوصله ات سرجایش بیاید. از زبان خودت که نه، از زبان همان دوستت فهمیدم قبرستان تو همان پارک و بوستان خوش آب و هوای بزن برقص دختر و پسرهاست. در واقع از شنیدن این حرف جا خوردم. یعنی چقدر از هم دور شده بودیم که اینگونه حتی برای پارک رفتنت یک روز تمام در تشویش و اضطراب بودم. دروغ بعدی ات را هم بگویم؟
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۹۶

چشمان خمارت

شما هم اگر حوصله نکردید نخوانید، مثل او که حوصله نکرد...

وقتی هنوز معنی واقعی ازدواج و یا رابطه با دختر را نمی دانستم، با دیدن هر زوج جوانی خودم و تو را در کالبد آنها تجسم می کردم، فکر می کردم حق همه آدم ها این است که در جوانی با شخصی آشنا بشوند و بقیه عمرشان را با او بسر کنند، آن زمان ها هنوز چهره زیبای تو را ندیده بودم، تصویرت بیش تر سیاه و سفید و بریده و بریده بود، وقتی چشمانم را می بستم، در زمینه ای آغشته به سیاهی، گاهی چشمانت، گاهی شکل کامل چهره ات و گهگاهی خنده هایت را می دیدم، من برنامه ام این بود که تو ایرانی نباشی، بیشتر دخترهایی که دوستشان داشتم خارجی بودند، مثلا آن وقت ها ما پزشک دهکده می دیدیم یا همه آن فیلم هایی که دختران بور و استخوانی با چشم هایی آبی در آن ها بودند، من تصویر تو را تکه تکه از لابه لای آن فیلم ها بیرون کشیده بودم و روی صفحه ای سیاه کنار هم می چیدم و گاهی به تماشایت می نشستم، چشمانم را می بستم و نگاهت می کردم، بیشتر وقتی خسته بودم یا سرم گیج می رفت تو مقابل چشمانم دست و پا می زدی، تو را من با دستان خودم ساخته بودم، و برای زندگی با تو پیش می رفتم، که ناگهان همه تصویرها مانند تکه های پازل از هم پاشید، من با چشمانی باز تو را دیدم، آن هم با لباسی سفید، عاشقت شدم، عاشق رنگ شال گردنت، رنگ عینک آفتابی ات کفش های همیشه اسپورت و قشنگت. تو همانی بودی که تصویر ذهنم را از هم پاشیدی و من دوباره شروع کردم برای ساختن تو. چند سالی زمان برد، بعد ها هم تو و هم من فهمیدیم انگار برای تمام کردن تصویرهای ذهنمان بهتر است نزدیک هم باشیم، تو همان بودی که در ذهنم هر روز تو را کامل می کردم، راه رفتنت، حالات ابروهایت وقتی می خندی، گریه می کنی، عصبانی می شوی یا وقتی ناراحتی، چشمانت همان بود، همان چشمان پر ذوق و انرژی و گاهی خمار و دل داده.

کاش از آن سال ها حداقل یک عکس دوتایی با تو داشتم، انقدر ماندنت موقتی بود که اصلا بهانه ای برای عکس انداختن نبود، ولی از آن سال ها هر عکسی که می بینم، جای خالیت را می دانم کجاست، می دانم وقتی من با دوستانم عکس می انداختیم، تو وقت دکتر داشتی، یا چه می دانم رفته بودی پی خوش گذرانی و یا روی تخت بیمارستان منتظر ترخیصت بودی...یادم هست یکبار بخاطرت دروغ گفتم، شاید تو فراموش کرده باشی ولی تا آن موقع بخاطرت دروغ نگفته بودم،...تو بیمار بودی، چند باری ریه هایت را جراحی کرده بودند و باز خبر بهبودیت دورتر از دور بود. هم گروهی من بودی، سر ارائه تکلیف کار گروهی من و تو، استاد از تعداد زیاد غیبت های تو پرسید، من دست و پایم را گم کردم، قرار نبود همکلاسی ها از ماجرای بیماریت خبردار بشوند، هر چند بعد ها فهمیده بودند،... استاد پرسید: "هم گروهی شما کمک میکنه بهتون، غیبتش طولانی شده!" بدون فکر و با عجله دروغ گفتم، گفتم: استاد هربار قسمتی از کار رو ایشون کار می کنند و قسمتی رو من...می ترسیدم جان نثاری ام گل کند و عشق مان برملا شود، ... خاطرات همه روزهایی را که با تو بودم را یک به یک نوشته ام ...شاید روزی داستان یا رمان شدند...

 هر چقدر به رقم های این زمان لعنتی افزوده می شود تو و من از هم فاصله می گیریم، چند سال پیش فاصله مان کمتر از یک مسیر پونصد تومنی تاکسی بود، بعد از آن کمی دورتر شاید دویست کیلومتر و بعد از آن هزاران کیلومتر. بعد از این هزاران کیلومتر پر از درد و و ناله و شکایت داستان هایمان را نوشتم، نمی دانم می خوانی یا نه به گمانم وقت و حوصله خواندنشان را نداشته ای، تو دنبال هیجانی، این جا بین این همه کلمه و حرف بجز تلخی هیچ حسی نیست لابد، از زمان جدایی مان هر روز برایت شعر می بافم، فکر می کنم همه بجز تو می خوانند، کاش اگر می شد بعضی از آنها را می خواندی و به یاد ایام سرت را تکان می دادی و مثل من افسوس می خوردی...نه نه افسوس نه ... بخند، با غصه خوردن چیزی عوض نمی شود، خیلی سال از روی رابطه ما گذشته است، له شده ایم...وقتی عکس هایت را می بینم، برایت خوشحالم، واقعاً خوشحالم...تو یکی از ما بودی که نجات یافتی و من ادای قهرمان های این مزخرف عشق نامی را در می آورم...عاشقی که از پس معشوقه ترک یار گفته اش شعر می گوید، می نویسد و هر کتابی که می خواند رویای با تو بودن را در آن می یابد، مضحک ترین قهرمان ها... گویی من هیچ چیزی به این زندگی دون بدهکار نیستم، سرم را پایین می اندازم و منتظر رسیدن مرگ می ایستم.

*آهنگی که مال ما بود


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۹۶

گره

گربه کله اش را به پاهای من می مالید

تو سرت را روی شانه ام گذاشته بودی

جای دست هایمان یادم نیست

دست راستم در دست چپت 

هر دو توی جیب کاپشنم

با دماغ هایی یخ زده 

نوک هایی سرخ رنگ 

شبیه دلقک های سیرک

ببین بیست تا انگشت با هم گره خورده اند

پا بجنبانیم و گره ها را یک به یک باز کنیم

روزی یک گره

بیست روز با منی 

بیست شب با منی،

اما زود تمام می شود

یکسال هم باشد باز زود است

انقدری بین انگشتانمان گره می زنم که تمامی نداشته باشد

هر هزار روز یک گره

باز هم کم است...

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

دیدو

افق دید تو و من

یا افق دید ما

به اندازه فاصله نیمکت تا پای برج بود

ریسه های رنگارنگ برج مخابرات

بزرگتر و پرنورتر از آنی بودند که در روشنای روز 

خیلی دور از ما روی تپه ای 

بر فراز شهر 

گویی هر یک از دیدارهای ما روی یکی از همین چراغ های گرد و خوش رنگ نقش بسته باشد

در هپروتمان 

یک سر ریسه ها را تو می گرفتی و سر دیگرش را من

آن را بر گرداگرد درخت کاج می کشیدیم

بعد از تو 

هر بار

چند ساعتی در جای تو می نشینم 

و بقیه عمرم را بجای خودم

بودن بجای تو سخت است

شبیه پیرمردهای قوز کرده 

با چشمک ریسه ها چشمک می زنم

چهار رنگ مورد علاقه ات

و بهترین آنها

بنفش

بگو کی برمی گردی 

تا من از برج تا پای نیمکت 

یا از هر کجا به هر کجایی که تو بگویی

ریسه های بنفش آویزان کنم

و روی همان نیمکت

دوباره آمدنت را جشن بگیرم.


برای این آهنگ نوشته شد. گوش دهید.

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۱ خرداد ۹۶

برمی خیزم و باز...

شب به دور از چشمان تیز آگاهی

دوست داشتن در من جوانه می زند

آزادى در شاهرگ هایم فریاد می کشد

برمی خیزم 

سینه چاک می کنم

به سوی تو می دوم

و آنگاه ششلول ها غنچه ها را نشانه می روند

یک، دو، سه 

صدای انفجار 

می افتم 

در کنار گل های سرخ آزادى

و باز تاریکی نزدیک است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ خرداد ۹۶