۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

اولین نقد

امروز بیش از یک و نیم ساعت پشت میز استاد نشستم و در مورد نوشته های اورهان پاموک صحبت کردم، اولین بارم بود در مقابل چند نویسنده نقد و بررسی انجام می دادم، همش به چشم های همکلاسی ها نگاه می کردم، و الان بذهنم میرسه طی صحبت کردن اصلا به استاد نگاه نکردم. واقعا دستم می لرزید، و بیشتر از همه اینکه حس می کردم سرم رو گردنم بند نیست، خنده داره... ولی بالاخره جو عادی شد، آروم شدم... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ اسفند ۹۴

رنگ به رنگ تیره تر و سرد تر

دراز می کشیدم و در پی اش چشم هایم را می بستم،

آخرین نمایی که می دیدم، سقف سفید چرکی بود یا چراغی زرد رنگ

پر از ابهام و استفهام،

خلاصی نبود، صحنه ها را پس و پیش می کردم و هر ثانیه هزاران بار خودم را متهم می کردم...

پای خاطرخواهی در میان بود، پای دوست داشتن، پای وابسته بودن

و فقط من بودم،

که بعد از هر تلنگر، هر هجوم، هر تنش...

پای می گذاشتم به پیاده روها... و سرتاسر شب را شبیه زبان بسته ها، زیر نگاه اشک آلودم می پیمودم...

و خستگی درمان موقت بود

صبح ها را همیشه فرصتی برای تغییر می دانستم،

یکی از همین صبح ها، که حال رابطه مان خوب بود،

پیامش آمد...

نمی توانیم، نمی شود... فراموش کن،

و من سعی کردم که فراموش کنم،

نتوانستم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۷ اسفند ۹۴

تو بهار منی ...

بیست و پنج روز که از سرمای اسفندماه بگذرد تو بیدار می شویی، 

خبر ندارم،  

شاید روز تولدت شبیه عادی ترین روزهای سال،

پا به پای همه مشکلاتش می گذشت،

اما؛

روزی که تو پای گذاشتی بر سینه خاکی دنیای ازلی و ابدی، 

بهار پیش تر از نوروز، اقلیم دل ما را سبز کرد

تا ما با استنشاق بوی حیات 

بیش تر از پیش عاشق تو باشیم، 

آن آقا پسری که قاپ دلت را زده است، و من آقای هیچ.

 ............

هر چند تو عاشق زمستان بودی،

اما من می گویم تو بهاری،

تو خود، فصل شکوفه ها و گل های رنگارنگی،

تو بهار منی ... ،

............


شاید برای روز تولدت توانستم، پیامک تبریکی برایت بنویسم،

اما چند ساعت طول میکشد، تا به کوتاه ترین جمله بسنده کنم؟!

"تولدت مبارک..." 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۴ اسفند ۹۴

بوی سیب میدهی دختر!

نمی دانستم روزی می رسد،

که صورت زیبای تو را

شبیه تابلوهای نقاشی

در سطوح سفید و نورانی دیوارها ببینم 

و هیچ کاری نتوانم بکنم جز، گریستن.


تقدیس شده ای انگار

که هیچ به تو نمی رسم

باید از دور به تماشایت نشست

و تصویرت را در دور دست ها دید.... آن هم اگر بشود....

شاید چاره این باشد که خاطراتمان را مرور کنم...

در خاطرات کنار تو نشسته بودم

و عطر تنت همیشه با من بود... 


+ عنوان از وبلاگ مهشاد( بوی سیب میدهی دختر)


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۳ اسفند ۹۴

و من این چهارراه رو رد می کنم...

می دونی چرا آدم از همه چی دل زده میشه؟ و شب و روزش رو صرف میکنه برا آیلتس و دردسرهای گرفتن اقامت از یه کشور دیگه... می دونی چرا؟ ... من که نمی دونم ولی صبح که خودمو تو آینه دیدم، حس کردم دارم بیراهه میرم، شاید شبیه همه چیزهایی که تا حالا تجربه کردم، آیلتس و مهاجرت هم تونستن منو دل زده کنن.

 شاید این تناقض های زیادی که دور و اطرافم تو چهره مردم می بینم، شده مثل یه بیماری، من خودم هم تو تناقضم، روزی شش ساعت کلاس دارم، وقتی که باید صرف پایان نامه بکنم بین حس هایی که از دنیا و ورکشاپ نقد فیلم و تمرین تئاتر می گیرم، از بین میره، روزی هم هست، صب تا شب، ته و توی مقالات انگلیسی رو در میارم تا بلکه بتونم یه موضوع جیگر پیدا کنم، تا بلکه یه فرجی بشه. موضوع رو بیخال بشم فردا باز سری تناقضات جدید از راه میرسه، یک روز تمام باید بشینم پای صندوق رای. البته که امروز باید میرفتم دکتر، گفته بود سرپایی جراحیتو انجام میدم، ولی نرفتم، چون با این حساب نمی تونستم از عهده مخارجش بر بیام، خوب چرا رفتم دکتر؟ از اول هم می دونستم خرجش بالاس.... همممم...از طرفی هفته بعد کنکور دارم. به دوستم گفتم بتونم میام تهران میریم تیاتر می بینم ولی هنوز نرفتم... برنامه ورزشیم افتاده رو تکرار، باید دوباره چیزی بنویسم تا کلی با اون یکی فرق داشته باشه... 

ذهنم شده مثل یه کاسه پر آش رشته، همه چی توش دارم، از هر زبونی، ترکی، فارسی، انگلیسی، به همه چی فکر میکنم، چند روز درگیر کلمه پروپاگاندا شدم، یا اون پسری که همیشه تو خیابون میبینمش و همهش برام آشناست نه فقط چهرش بلکه زندگیش برام آشناست....یاد شنبه می افتم، همه سوژه هام برای تدوین یه فیلم اتوودی از سرم می پرن...یاد استاد می افتم که می گه: تدوین رو با ذوق انجام بدین... دارم چیکار میکنم، کسی نیست یه سیلی جون دار بخوابونه رو صورتم! تا دس وردارم از اینا ...

فک می کنم اگه روزی بفهمم که اشتباه کردم، همه این دل مشغولی های خودم رو خط می زنم، نمی دونم پای کدوم حرفی زانو بزنم و تسلیم بشم، میگه ادامه بده، شاید اولین قصه رو تونستی به چاپ برسونی...منم میگم چشم، سعی ام رو می کنم، ولی! ... تو مسیری که با ماشین میرم سر کلاس، به خودم میگم : می دونی داری چیکار میکنی! میگم: بلاخره که زندگی منتظر من نمی مونه، کارای من که برا کسی ضرر نداره، اگه سری هم به سنگ بخوره سره منه نه کسی دیگه .......... و من این چهارراه رو رد می کنم... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۶ اسفند ۹۴

شاه بیت رویاهای من

آدم ها وقتی می خندند، عشق میکنم، 

ذوق زده می خواهم بغلشان کنم،

فرق نمی کند چه دلیلی برای خندیدن داشته باشند،

توفیری ندارد زن باشد یا مرد، دختر باشد یا پسر، پیر باشد یا جوان...

من خندیدن مردم را دوست دارم، 

مردم می گویند؛ خنده رو ها بیشتر عمر می کنند، بیشتر کیف می کنند

انصافا فلسفه خوبی ست؛

فلسفه ای که ارکانش از تو سرچشمه گرفته باشد

از "تو" هایی که راننده تاکسی پشت تلفن قربون صدقه اش می رفت

از دل داده هایی که ریز ریز، کلاس معادلات را می خندند 

الاهه هایی که پیام آور حیات دوباره برای بشرند

بت هایی که هر روز می پرستیم

شبیه معنی اسم تو

کار دنیا را می بینی اسم تو با آن مو حنایی ها خوش رنگ و لعاب فرق دارد،

خدا،

تو را آفریده است تا پرستش شوی

می بینی وقتی از زیر خاک سر بلند می کنی

سه چهارم از چیزی که با تو می رویند

خندیدن است،

دوست داشتن است،

و بوسیدن، 

می دانی! 

عشق، نام کوچک توست...



پ ن ؛ باید منتظر شب می ماندم، اگر نمی رسید زبانم لکنتش باز نمی شد، آخر می دانید عشق لکنت زبان می آورد
پ ن؛ خدا قوت به رادیو وبلاگیها 
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۵ اسفند ۹۴

اندازه کلاسمان نیم وجب است، شبیه قوطی کبریت، اما کلماتی که در این کلاس زنده می شوند به کل دنیا می ارزند

وقتی شروع کرد به حرف زدن، چهره خشک و سیاه استاد روشن تر شد، استاد در دلش جان گرفت، رو به او کرد و گفت: وقتی تو اینقدر خوب از دلت برای ما حرف می زنی، همه گره های کور در ذهنم باز می شوند.

 و ما چند نفر، مسیری بین چشمان استاد و شاگرد را دوردور می زدیم، شبیه تشنه هایی که التماس قطره ای فهم را در چشمانشان می شد دید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ بهمن ۹۴

زمستون آی زمستون

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم که بتونم راحت تر، سریع تر شونه بزنم...

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم تا خیلی راحت هد بند بزنم، موهای بلند با هد بند جور در نمیاد، اگه هم باشه من اهلش نیستم، اونوقت باید موهامو خیلی بلند کنم تا با هد بند بشه جمعشون کرد.....

زمستون که میشه موهامو اینقدری کوتاه می کنم تا راحت تر بتونم کتاب بخونم، تا راحت تر تو کتاب ها غرق بشم تا هی فکر ریزش مو نباشم...

زمستون که میشه بک گراند گوشی رو سیاه و سفید می کنم تا راحت تر بتونم وقتی قدم میزنم صفحه گوشیم رو زیر نور آفتاب ببینم...

زمستون که میشه هر شب خاطره هامون رو مرور می کنم تا راحت تر بتونم بخوابم

زمستون که میشه صبح ها وقتی بیدار می شم عکس تو رو می بینم 

و شاید وقتی زمستونه یبار برا همیشه بخوابم ... یادم می مونه قبل خواب بهت سر بزنم، یادم می مونه قبل خواب به عکست نگاه کنم..

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ بهمن ۹۴

تئاتر

میگن از وقتی عضوی از یه گروه تئاتر شدی زندگی خیلی از این رو به اون رو میشه! 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳ بهمن ۹۴

Symphonies of the Planets

من وقتی خواب می بینم این صدا ها رو می شنوم.... حداقل شبیه اینا!

دست ناسا و همکاراش بخاطر این ضبط صدایی که از جو خارج از زمین داشتن درد نکنه... 

با اینا تو بیداری هم خواب می بینم..... با اینا خواب می بینم....

  Voyager Recordings-1

  Voyager Recordings-2

  Voyager Recordings-3


پ ن : 

ناسا مجموعه صدا هایی را که"خارج از جو زمین" رکورد کرده تحت عنوان Symphonies of the Planets روانه بازار کرده و تا کنون پنج ولوم آن پخش شده و در سایت های معتبر بفروش میرسد .گفته میشود در ضبط و تنظیم این آهنگ ها از هیچ ساز یا افکت خاصی بهره گرفته نشده و تمام این صداها زمزمه سیارات کهکشان راه شیری میباشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲ بهمن ۹۴