۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

نامه های بی مقصد

صدای شادی مردم در گوشم می پیچد

می زنند و می رقصند،

رقصیدنى که حزن و اندوه چند ساله را یکباره می زداید

هر کسی به بهانه ای؛

عشق

جدایی

شکست

اندوه

بین جمعیتی عظیم می لولد،

راسته ها جایی برای سوزن انداختن ندارند

من هم یکی شبیه دیگری.

می رقصم... 

و دیگر چیزی به زمین بند نیست

جان دار و بی جان، دور خود می چرخند،

امروز،

روزِ نامه های بی مقصد است،

شهر هیجان سیاهی به تن کرده است،

همه به سوی یک نقطه در جنب و جوش 

شهر پر شده است از 

پاکت نامه های بی مقصد

نامه هایی بدون توضیحات گیرنده

هر کسی بیست سی تایى، دستش گرفته است

من هم یکی شبیه دیگری.

کوله پشتی ام پر است از نامه های بی مقصد

امروز این کاغذ های نامه، روی هم انباشته خواهند شد

و در غروب آفتاب جایی در مرکز شهر

خاکستری از آتش خواهند شد...

و اینگونه بی مقصد نمی مانند

آنها مقصدشان شعله های آتش است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ خرداد ۹۴

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴

نفس نفس می زنی

نفس نفس می زنی

دم و باز دم درست تکرار نمی شود

این یعنی 

صدایی برای کلمات نداری 

و حوصله هم

آخرین جمله ای که نوشتی کی بود؟

پائیز بود یا زمستان؟

ماه ها گذشته است، می دانم

و دوباره

ریه هایت آچارکشی می خواهند

زیر تیغ می روی

خوب می شوی

و دوباره و دوباره 

نگران فردای اتاق عمل

این آخرین بیهوشی ست؟

خوب می شوم؟

می توانم بدوم؟

می توانم تا قله کوه ها که نفس کم دارند

بادبادکها را دنبال کنم!

و 

ملافه ها شاهد آشوب تو هستند

و سرمی که چکه چکه به تو جان می دهد.

و مادری که شب و روز کنار تخت بیمارستان ایستاده 

تا جانش را فدای تو کند

نمی دانم

این چندمین تیغی ست که اینگونه می برد...

اما من هر بار پای خدا را وسط می کشم

تا کاری کند، دم باز دم شود،

و تو سلامت باشی 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ خرداد ۹۴

هفتاد و شش قدم

آخرین دیدار، نه حرفی برای گفتن و نه بهانه ای برای خندیدن

ما، کوچه ها را قدم میزنیم 

و من قدم هایت را آهسته می شمارم

تو، بلاتکلیفی، ترس از آینده داری

تو، احساس را همین چند ثانیه می دانی

من؛ رنگ لباست چه زیباست، ذوق می خواهد این زیبایی تا مصرع و بیت شود 

من؛ محو چشم های تو، 

که هر پلکش، شات بسته ای از چشم های مبهوت من.

اما ما؛ 

رسیده ایم به آخرین قرار

این آخرین بار

ما؛ باورمان بود که دیگر کم آورده ایم

بی دردسر هر دو از ماجرای عشق کنار کشیدیم

و من، سیاه شدن خاطراتمان را نمی خواستم.

چند ماه گذشت؟

به سر برج نرسیده تمام ستون هایم شکست

هر دو چنگ انداختیم به خیال باطل من

و من تمام، خیال شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۴

چه بود، چه شد!

تابستان بود، پائیز شد

قلب بود، دل شد

عشق بود، آغاز شد

من بود، تو بود، ما شد

کلمه بود، واژه بود، سطر شد

شمشاد بود، رز شد

زندگی

خوب بود، زیبا شد

دانشگاه

سخت بود، آسان شد

راه دور بود، نزدیک شد

پائیز آغاز بود، زمستان پایان شد

برگ ریزان بود، سرد شد

حرف بود، سکوت شد

گریه بود، اشک شد

عشق بود، جدایی شد...؟!

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۱ ارديبهشت ۹۴

عشق اولین کلمه بود

عشق اولین کلمه بود، 

و من بیست و پنجمین آوار از حرف های نگفته

-"یعنی چه؛ مگر می شود"

اگر یار نباشد،

می شود

حرف های نگفته شبیه من دنیا را سیر کرده اند

دلم می لرزد...

ریشترهایمان کار دنیا را یکسره می کنند

سنگ ها آب می شوند، بغض ها از درز کوچکی آه

و در این راه خلاصی نیست

-"نمی شود! باور ندارم، من به طلوع خورشید ایمان دارم"

-"ایمان به نوری که در لابه لای نامه های عاشقانه وعده داده بود."

نوری نیست، در وهم و خیال ابرها را به نیت خورشید کنار نزن

نیست! نیست.

-"ببین؛ اگر خاطرات زمستان سرد را از ذهنمان پارو کنیم، گرما به جانت رسوخ می کند، یخ های نگفتن آب می شود"

-"طلسم نبودنت می شکند"

-"آفتاب می روید"

تمام کن! بس است.

-"روز می آید" 

-"خوشی به چشمانت زل می زند"

-"همه بی قراری ها قرار می شوند"

-"گویی از آغاز نبوده اند"

باور کنم !

قول می دهد باران؟

دلم را نلرزاند!

روزها، قول میدهند!

شب ها...!

 پس چرا مدام تاریکی می روید

می بینی 

 سال هاست سیاهی مانده است

روشنی نمی آید

دیر است دیگر...

رهایم کن... 

بگذار از من دور باشند... 

من یکی از سیاهی های شهرم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴

رنگ من دیگر سرخ نیست

از شلوغی و ازدحام پیاده روها، ایستگاهها، اتوبوس ها، آدم ها، رنگها، حرف ها و ناله ها، بوها، خیره ها و چشم های کمین کرده سیرم، 

دیگر حاشیه ها را دوست دارم

حاشیه ها، گوشه ها، کنج ها، دنج ها

بی هیچ حرفی، حاشیه ای، گله ای، شکایتی 

بست بنشینم و اعتراضم 

خام و کودکانه و کوتاه باشد

تا بعد هر گریه ای 

زیاد زیاد بزرگ شده باشم

دوست دارم

دور ماندن از آدم ها، دخترها، پسرها

 حاشیه ها را دوست دارم

رنگ من دیگر سرخ نیست

حتی نامی هم ندارم

که روزی استاد فراموشکارم مرا با  آن صدا بزنند 

شاید نام جدید من سیاهی ست

یا نه لابد

نام من سفیدی ست

حرف از رنگ ها که باشد

دلم سیر سیر است یا شاید خونی خونی 

رنگ های لعنتی سر گیجه دارند 

و من هر روز چشمانم به تاریکی می رود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۴

تنها زمانی کوتاه در کنار هم بودیم و گمان کردیم که عشق هزار سال می پاید!

روزهای غریبی بود.

هر چه داشتم و نداشتم وقف عشق بود.

حال و هوای تمام لحظاتم سرنخی از تو داشت.

 تمام گریزگاه های ذهنم مسیری به سوی تو داشت

 و انتهایی به سوی بودن با تو.

 نیمکتی فلزی

 و سردی هوای زمستان

منور های سنجاق شده بر بالای برج مخابرات 

و گربه ای که بین پاهای ما می لولد. 

و به وقت جدایی، حزن و اندوه دو چندان

که دیگر نخواهمت دید

که شاید مادر نگران دیر آمدن های تو باشد

تا بال های پرواز ما بشکند

شاید مادر بهانه باشد

برای گفتن آخرین حرف

"نمی شود"

من، حریف رویاهای حال خوشت نیستم

زمانی سوی من باز می آیی که چوبِ شکست دست هایت را خونی کرده است.

دیوانه ام ، جنون دارم 

به خیال دوباره تو

که از سر بگیرم آرزو های دو تفنگدار را

و به ارتشی از کلمات ناموزون پیوند دهم

دیوانه ام، جنون دارم 

پیاده رو های شادی را

با حرف هایی مضحک 

شبیه قرص مسکن 

قورت میدهم 

و اینگونه رویای با تو بودن را برای هزار سال به دوش می کشم 

کوتاه بود 

اما 

اولین بار، قطراتی به نام باران

بر سر ما دو نفرِ ناآشنا 

بارید

قطره های آبی که لطافت حضور تو را دو چندان می کرد

اما همین باران

الان

قطره هایی بمانند گلوله ای سربی دارد

کوتاه است اما زخم دارد و جای زخم

که سال ها روی گونه های من لمس خواهند شد

دیوانه ام ، جنون دارم

که سال ها از برای تو بنویسم...


پ.ن : عنوان از شاملو

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۳ فروردين ۹۴

بدون عنوان

لا به لای حرف هایی که به گوشم اصابت می کند، لطافتی شبیه بوسه های یک دوست، قطره های نابالغ اشک را بر روی گونه هایم جاری می سازد. ومن هیـچ نمی دانم این دوست که انـگار ســال ها بـا او این خیابانهای شلوغ را پیاده طـی کرده ایم دیگر جایی بین رویاهــایم ندارد و مــن چـرا اینگونه سماجت می کنم تا او باز گردد تا احـساس او و مــن در نقطه ای گــره بخورد و رویاهـــای خـاکستری مــرا با خنده های شیرین به بیداری یک روز بهاری تبدیل کند...چــرا نمی آیـد مــرا از این سال های پر تلاطم از این روزهای بی روح و از این لحظه های بی اشتهای زندگی نـجاتم دهـد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۷ فروردين ۹۴

Less is More


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۴ آبان ۹۳