۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

مرا زمزمه کن !

صدا را شنیدی؟

صدای تق کلاکت کارگردان بود؛

هشداری برای ما؛

که برخیزیم؛ 

و در کالبدی از ارواح ظهور کنیم؛

و برای لحظه ای درون قاب دنیا؛ 

نفس بگیریم،

می دانستی!

ما بازیگریم؛ 

و آنهایی که مقابل ما نشسته اند؛

مردم اند؛ 

مردم عجول اند؛ 

میل دارند هر چه هست و نیست را یکجا بدانند؛

بدانند که آخرین سکانس این روایت چیست!

تو و من زیر خروار ها گوشت و استخوان خواهیم ماند؛

شبیه همه داستانهای تراژیک؛

شبیه همه شهرهای زیر آوار؛

و تو قبل از هر چیزی دست گذاشته ای بر زخم های من؛

پریشانیم را احساس کن؛

من مبهوت تو و هزاران چشم بینا؛

دستپاچه شدم!

از بس که می پایندم؛

دیالوگم چه بود؟ 

چیزی یادم نیست، لعنتی؛

اینبار هم بجای خط ها و سطرها حرف تایپ شده؛ 

می گویم دوستت دارم؛

و تو نباید اشک بریزی؛

این رنگ هایی که به چهره داری آب می شود و بر گونه هایت جاری؛

بگذار بجای این چند سطر؛

شعری بخوانم؛  

تا قطره های اشک که به راهند، شبیه مروارید بدرخشند؛

باید چند قدم نزدیک شویم؛

هر چند این فاصله ها زخم را نمک می پاشد؛

اما؛

مرا ملالی نیست؛

اینجا جای ست که زیر بی نوری، 

پشت یک پرده مات؛

شایدم رنگ سیاه؛

تو به من ، من به تو پیوستم؛

و چقدر زمان برد که تو را می جستم؛

اشک ها را، درد ها را، و هر چه ناخوشی این دنیاست؛

چشم هایت را به رویش بر بند؛

و مرا احساس کن؛

دست های پینه بسته ام را؛

با صافی دست های ظریفت، مرور کن؛

و زیر لب مرا زمزمه کن ...

مرا زمزمه کن...


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۷ مهر ۹۴

بی غل وغش دوست می دارم

خوشحالی آدم ها برای من آرامش است، شکلک لبخندی که به خودشان میگیرند و دست های مهربانی  که نوازش می کنند، آغوش هایی که گرما می دهند و انگشت هایی که روی بازو شکل قلب های عاشق را ترسیم می کنند و بوسه هایی که بر روی دست ها و پیشانی های عزیزانمان هک می شوند مرا خوشحال می کنند، کیف می کنم وقتی یکی از نشانه های مهربانی مردم را می بینم.

امان از روزی که ناراحتی و نگرانی اطرافم پرسه بزند، بال هایم می شکند وقتی کسی از دستم ناراحت باشد، دیگر برای هر کاری حوصله کم می آورم، دیگر چیزی را به خاطر نمی آورم، همه قول و قرارها فراموشم می شود، همه قید و بندها....

انگار داخل چاهی عمیق می افتم و کسی طاقت شنیدن صدایم را ندارد، هر چه تقلا می کنم صداها و ناله به سوی خودم کمانه می کنند، تیر می کشد قلبم، نفس های عمیق حتی یادم می رود، و سردی تنها ماندن شروع می شود، از ریشه آدم را می خشکاند، انگشت های پاهایم یخ می بندند، انگار تکه چوبی جایشان گذاشته باشی،....

یاد آدم هایی می افتم که چقدر با برداشت های ما فرق دارند، چقدر ما همدیگر را نمی شناسیم، هر چقدر نزدیک تر می شویم دوستی ها کم رنگ می شوند، شاید تعادلش را برهم میزنیم! 

نمی دانم چرا هر چقدر میگذرد اعتماد به اطرافم، کم رنگ تر و کم اثرتر می شود، چرا نمی شود کسی را بی هیچ غل و غشی دوست داشت و با او زندگی کرد، آدمها از من چه می خواهند!، من آدم معمولی و ساده ای که همیشه بی دلیل دوست دارد، تاوان چه چیزی را پس میدهم!، که همه از دستم شاکی اند!

چرا همه کاسه کوزه ها سر من می شکند، چرا من از کسی توقعی ندارم، چرا من از کسی طلبکار نیستم، بعد از هر جدایی و شکست همه، توقعاتی که از من داشته اند را ابراز می کنند، اما کسی نمی گوید، تو به آنچه می خواستی رسیدی؟! چرا همیشه طرف ترک کننده من نیستم، طرف ترک شونده و تنها منم، چرا سر بحث و جدل همه می روند و من با زخم هایم روی صحنه باقی می مانم، تا همه با اشاره انگشت، مرا نشان بدهند و به حالم بسوزند....

چون من آدم ها را با همه خوبی ها و بدی هایشان دوست دارم، اگر بدی ببینم بخاطر ترسم از ناراحتی و اخم و نگرانی، نادیده میگیرم حتی اگر حقی از من ضایع شده باشد، نمی دانم خوب است یا بد ولی من آدم ها را، خود خود واقعی آدمها را می خواهم و نه قیافه های عبوس و بی حس.



 Ebru Yaşar- kararsızım

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۶ مهر ۹۴

توبه ما مرگ بود

توبه ما مرگ بود

مرگ ما دوری دست های عاشق مان بود،

بوسه هایمان جوهره ی حیات را داشت،

و نفس هایی از جنس نوش دارو،

شیرینی که فرهادش تو بودی، 

و صخره هایی که

ردیف ردیف

پشت به پشت

مقابلم سینه سپر کرده بودند،

لاله هایی رو به هرم خورشید قامت هایی سرو مانند بودند،

تا که رگبار شد،

قطره های نمناک باران خاک زیر پایمان را آغشته به آب کرد،

رعد و برق و پشتش هوای مه آلود،

و گفته های چوپانی که دست باران را خوانده بود،

"هوای مه آلود بارانش بند نمی آید"،

گلبرگ های لاله های وحشی دانه دانه پر می شدند و یک راست می افتادند زیر پای ساقه ای که هنوز قائم بود، 

زیر قطره های این باران،

هیچ کاری ممکن نبود،

هر جا بودی باید می ایستادی منتظر باران،

منتظر بند آمدن قطره های سر به هوا،

که بی اختیار ول می شوند،

منظره ای زیبا بود،

شرشر قطره هایی که به هم پیوسته اند تا رودی را پر آب کنند، و لاله هایی را سیراب،

همه تماشایی بودند.

ما بودیم و صخره هایی سفت و سخت، 

ما تن هایی گوشتی، نرم و رنجیده،

پشت به پشت صخره ای که چوپان نشان کرده بود،

صخره ای که فرهاد را به پناهش خوانده است،

گله ای که آرام و قرار نداشت،

با صدای غرش ابرها، تیز و چابک می جنبیدن،

و چوپان بی قرار بود، می ترسید، 

بی شک هوای مه آلود، گرگ های گرسنه را فرا خوانده است،

تا گرد آیند و در این پای کوه ها، در این جو نامفهوم

تکه ای بزرگتر از گله بردارند،

همین که صدای زوزه گرگ ها نزدیک شد، دست هایش لرزید،

چشم به چشم من دوخته بود،

چوپان گهگاه نگاهی به ما می کرد و دور می شد، 

همین آلان وقتش بود، باید بر فرم خوب و ناز پیشانیش بوسه می زدم،

تا آرام بگیرد،

باید دست هایش را می گرفتم ،

تا یادش بماند، 

فرهاد با شیرینش شهامت شیر را دارد،

هوا صاف شد، ابرهای تیره رختشان را کشیدند طرف کوههای برفی،

چوپان نگران و بهت زده نزدیکتر شد، چند قدم مانده بود، 

که طوری دیگر نگاهم کرد،

تکانی به خودم دادم و تکه چوبی بر روی آتش گذاشتم

دکمه های اورکوت را بستم و در کنار آتش جایی برای چوپان جور کردم،

همین که پای آتش نشست،

زبانش آب شد

درد دل کرد

و گفت:

"گرگ های روزگار مرا اسیر بیابان ها کردند، تا رسیدم به لباس چوپانی و روستایی که دشمن قسم خورده اش گرگ است"

"گرگ ها همیشه در کمینم نشسته اند"،

"گرگ ها حرف حالیشان نمی شود"،

"آنها چه می دانند که من،

از چنگ گرگ ها به بیابانی دورتر از یادها سفر کرده ام

آنها هیچ نمی فهمند".

هوا بهتر شد،

من باید بروم، شاید بیابانی آرام و بی گرگ همین نزدیکی ها باشد.


 


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱ مهر ۹۴

پِلیکا

چند روز پیش با صدای ناله بچه گربه ای از خواب بیدار شدم، هنوز لرزشی در صدایش موج می زد، پشت در اتاق روی کاشی های طرح شطرنج دراز به دراز تنش را روی زمین کش داده بود و با دمش حساب و کتاب روزگار را این ور و آنور می کرد، گهگاهی پنجه ای بر سر مفلوک خود می کشید و بی اختیار به زمین می خورد و ما از خنده روده بر می شدیم. این صدا هر روز خواب چند دقیقه ای بین بیدار شدن از خواب و لنگیدن رو رخت خواب و بلند نشدن را زهرمارمان می کرد.

در عجبم چه شده که برای صدا زدن بچه گربه، گفتم؛ پِلیکا، بعد از آن هر چه قدر از ذهنم مدد گرفتم به پاسخی نرسیدم، چرا پِلیکا، چرا اسم دیگری از ذهنم در نرفت،....

یک هفته ای می شود میهمان سفره ما شده است، دیگر مادر به جای چهار نفر ، برای چهار نفر و نیم غذا می کشد و من مامور آب و نان دادن پِلیکای بازی گوش هستم، فقط در این مدت چیزی که با عقل آدم جور در نمی اید این است که نیم وجب گربه هر چقدر خورد و خوراک بهش بدهی می لنباند و هیچ ترسی از عاقبت الامور ندارد.

حتی عجیب تر از همه چی رنگ چشم ها و پلک ها و موی های اوست، رنگی شبیه تاری از طلا،درخششی حتی قابل وصف تر از یک شمش طلا، و همه این زیبایی وصف ناپذیر در رخسار گربه ای یکه و تنها.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۸ شهریور ۹۴

İkimiz içinde doğru olan böylesi git

دستت را که بگیرم دلم قرص است 

می توانم با نفسی عمیق عشقت را بر جانم جاری سازم، 

این عادت ما بود تا دست هایمان به هم می رسید نفسی تازه می کردیم و شب برای ما روز روشن بود...

چه شد؟ چه اتفاق ناگواری افتاد؟ که روزها تاریک تر از شب شد، که دیگر سر هیچ خیابانی منتظرم نماندی، من ماندم و بی خبری.

 در نبودت هر چه از تو برایم باقی مانده بود، حتی کوچکترین نوشته، برای ثانیه های دلتنگی ام کارساز بود، شکلک هایی که گوشه دفترم کشیده بودی، دست خطی که با آن آدرس دکترت را برایم نوشته بودی و گلی که برای تولدم هدیه کرده بودی، همه ی روزهای مرا معنا می بخشیدند، شب ها، گوشم همراه صدای خواننده ای که سوز دارد، قلبم را التیام می بخشید، که هنوز هم صدای Sezen Aksu برای نرفتن تو، برای برگشت تصمیم تو، التماس می کند.... 

  Git... Git... Gitme dur ne olursun

و صبح یک روز زمستانی دستت یارای ماندن نداشت، عجول و مضطرب گره دست هایمان را گشودی، و مرا تا صد روز در بندی از خاطرات  تنها رهایم کردی، و از من، زندگیم، حرفاهایم، قول هایم روی برگرداندی.

 صد روز از جانب تو و هزاران سال دوری در تصور من، دلت که به رحم آمد، نمی دانم حسرت کدام حس تو را بازگرداند، اما تو دیگر مینای داستان های من نبودی، مقابل چشمانم می گفتی و میخندیدی و از گذشته ای که به بار آورده بودیم بی اطلاع بودی، همه چیز بین من و تخیلاتم جاری بود، تو، من، پیاده روها، غش غش خندیدن ها، خش خش برگهای پائیزی، و استرسی که برای رسیدن تو داشتم.

 مینای داستان روزی می آید تا واژه های داستانم اسیر زیبایی او باشند. 


  Sezen Aksu- Git

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۶ مرداد ۹۴

مرگ است یا زندگی!

هی دور خودم می چرخم،

صدای سائیده شدن استخوان های ریز و درشت بدنم را می شنوم،

یعنی پیر شده ام؟ 

پر شدن چشم ها با مایعی شبیه اشک،

از پشت خوابی نصف و نیمه،

آب مروارید است؟ 

یا اشکهایی که به وقتش گریه نکرده ام!

سردم است،

مرده ام؟

در جستجوی گرمایی ناچیز،

دست ها لای پاها و پاها جفت روی هم، چسبیده به هم،

روی هم می مالم،

این اولین شبی ست که هیچ فکری دم پر من نشده است،

از یاد رفته ام، شاید از یادها رفته ام،

نمی خوابم،

پاهایم جذب سردی گوشه های رخت می شوند،

چشمانم یک جا بند نمی شوند،

چهار کنج اتاق،

پنجره،

درخت سیب،

همه می لرزیم، 

و من آرام آرام در خواب غرق می شوم،

و شاید این دم و باز دم،

آخرین فرصتی ست که داشته ام،

نفس هایی زیر سایه مرگ

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ تیر ۹۴

حرف های زیر زمینی

اولین باری که خواستم چیزی بنویسم  ترس و لرزی از زیر پا گذاشتن اصول و قواعد یک بند، نوشته شیک و پیک نداشتم، این هم به دلیل آن بود که فرق بین جنس(نوشته)خوب و بد را تشخیص نمی دادم، حتی این مورد دغدغه کنونی من بشمار می رود، این را می توان به راحتی از اسم کتاب های نچندان معروف و نچندان تیراژ بالا، که در ردیف های کتابخانه کوچک و بی شیله و پیله من جا خشک کرده اند ، فهمید.

نوشتن کمی دیرتر از نقاشی با روح من عجین شد اینگونه بود که سر کلاس های مقطع ابتدایی بیشتر از هر چیزی خرج خودکارهاى رنگانگ می کردم ،این خودکارهاى آبی، قرمز، سبز و ... نه برای پز دادن های الکی کناره های دفتر مشق و انشاء و نه برای خود شیرینی و دستمال کشی برای معلم، بلکه برای تفریح و رسیدن به طعم ارضای روح آن هم فقط با چند عدد خودکار و یک برگه امتحان املاء.

 البته این خوش ذوقی بنظر من تنها توسط من اتفاق نمی افتاد، بهى بهنام هم کمک دستم بود حتی می توانم بگویم او بهتر از من نقاشی می کشید منظور نقاشی گل و بلبل و حیوان جماعت، ولی من تو کشیدن نقاشی از در و دیوار کاه گلی و خانه های نوساز کمی سرتر از بهى بودم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۲ تیر ۹۴

پرواز

سفره افطاری،

با طعم خرما و زولبیا

و سبدی از طراوت سبزی ها

بوی ریحان

بخار استکان چای

نصف گردی دستم، فطیری

و مزه نیمچه بشقابی، فرنی

اندازه یک قاشق، مربای گل محمدی

و سجده ای برای شکر.

قبل از سحری؛

خنکاى هوای شب، 

دلم را سفت و محکم می چسبد

شب های صاف و بی کینه 

که دلم  قرص است 

به قبول دعاهای بعد از نماز

به التماس

به بخشیدن گناه

به خدایی که صدایم را می شنود؛

من؛

پشیمانم 

شیرینی گناه زهری ست که در وجودم می جوشد

بایستی برمی گشتم،

راه من تاریک بود،

من از سر لج قدم هایم را تندتر برمی داشتم،

ولی هر لحظه تاریک و تاریک تر میشد،

قدم هایم بزرگتر میشد،

می دویدم،

تا تاریکی را نبینم،

اما تاریکی با من بود، چسبیده به خاطراتم،

به لحظاتم،

همیشه انتهایی برای تاریکی تصور می کردم، 

اما انتهای تاریکی، تاریکی ست،

ظلمت است،

ظلم است به نفس.

دعا می کنم، 

روشنایی ترکم نکند

من؛

به دیدن هلال ماه، به دیدن هزاران آرزویی که به سینه ماه سنجاق کرده ام

و ستاره های نورانی شب،

محتاج شده ام،

نور؛

آرامشی ست که نداشته ام،

 یاری ست که نمانده است

انگیزه ای ست که پرواز را در دلم طنین انداز می کند،

خدایا؛ بگذار چندی در روشنای قدرتت پرواز کنم...


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۴ تیر ۹۴

ته دلش "رفتن " را صرف می کند

وقت هایی که یاد لبخندهای شیرینش می افتادم اراده ای در برابرش نداشتم، فکر می کردم اوست و دیگر کسی جز او لبخندی شیرین ندارد، فکر می کردم او تنها اتفاق شیرینى ست که همینطوری اتفاقی سر راهم سبز شده است، عقل و منطقی در کار نبود، هر باری که به دیدنش میرفتم به آخر ماجرا فکر می کردم، پایانش خسته کننده بود، به آخر آخر نرسیده دست از فکر می کشیدم و با زبانی حق به جانب به خودم می گفتم؛ مکث نکن، مگر نمی دانی با چه اشتیاقی منتظر توست، برای همین راه می افتادم و به روی تمامی افکار منفی و خود تراشیده، پشت می کردم.

او نیامده است، انگار حتی ذره ای شوق دیدار ندارد، می گوید؛ نمی داند بیاید یا نه، او دو دل است، حرفی از منتظر ماندن نیست، از همین راهی که آمده ام خسته و کسل بر می گردم، همه چیزهایی که موقع رفتن ندیدم و رد کردم را می بینم، اما فکرم مشغول است، به ماجرای ما دو نفر فکر می کنم، به چهره غمگین او و من خیره می شوم، خیلی زود تلخ شد، از آنچه که فکرش را می کردم زود بود...

اتفاقی جلوی ورودی شماره یک دانشگاه دیدمش، احوال پرسی ساده، و هیچ حرفی در مورد نیامدنش گفته نشد، انگار همه آنچه دیروز اتفاق افتاد، خواب بود،

او سر قرار آمده بود، حتی نشستیم روی نیمکتی فلزی، سرد بود، اما هنوز کمی تا تاریکی شب فرصت داشتیم، از خاطرات دوران بچگی ام برایش می گفتم، و او می خندید، خنده هایش شیرین بود...

 اما باز می دانستم ته دلش "رفتن " را صرف می کند، بی قرار بود، حتی وقت هایی که با صدای بلند فکر می کرد، حس خوبی نداشتم، حرف هایی می گفت تا رفتن را توجیه کند، به من به خودش به زندگی به شهر به آدم ها به همه شک داشت، و بیشتر از همه به آینده.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴

شهری که کوچه هایی همنام تو دارد

امروز بیشتر از دیروز ها دلتنگ تو شده ام، هوس پیاده رو های خیابان امام را دارم، هوس راسته صافکارها و نقاش ها را دارم، هوس شنیدن ضربه های چکشی که روحم را صیقل می دادند.

دلم لک زده است برای دیدن نگهبان کوچه های تروتمیز ولیعصر، نانوایی حجت، بوی نان تازه ، و بستنی های چهار مغز شهر شب. میزی رو به خیابان، و سکوتی بالاتر از شلوغی شهر.

سال ها قبل روز و شب از ماهی های قرمز برای تو مى گفتم و تو کیف می کردی

امسال نیستى، و خبری از ماهی ها نداری.

انتهای پیام؛

ماهی های زیر آب، برای دیدنت نفس نفس می زنند؛ برگرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ خرداد ۹۴