Artist: Aimelle
روزها می روند
عاشقان نیز می روند و ترک دنیا میکنند
اما همیشه گوشه ای از ماجرای عاشقی، درختی سرسبز قامت برافراشته است
بیابان بی آب و علف هم باشد، در نقطه ای از سیاهی درختی خشک و بی برگ ایستاده است
این درخت کهنسال پای هر عشقی را که بگویی امضا می کند
او شاهد آواز ما بوده است
آوازی از آرزوهای نهفته در دل
چقدر آرزوهایمان دست یافتنی و نزدیک بود
پشت به درختی تنومند دادیم
تا آرزوهایمان را کنار هم جمع کنیم
چقدر سخت می شد، آرزوهایی را که تو دوست نداشتی را من خط بکشم
این درخت از ما به آرزوهای ما نزدیک بود
بام خانه رویایی ما بود، لیکن
ما ترکش کردیم
و هر کدام به سویی گریزان گشتیم
من به بیابان و تو به سوی گل و بلبل
من برای خودم و تو برای خودت دلیلی تراشیدیم
و ما از صحنه خارج شدم
اما کادر تصویر خالی نماند، یک درخت و یک نیمکت همچنان مقابل چشم هایی ضبط می شوند
و سال ها پای وعده های یکدیگر می ایستند
فقط کاری که می کنند این است که گاه به گاه می لرزند و خود را با تغییر رنگ فصل ها وفق می دهند
اما ما حساسیت می گیریم
و چشمانمان خیس می شوند، بی هیچ دلیل احساسی، نه اشک شوق است نه گریه و زاری
فقط
ما آدم ها زیادی حساسیم همین!
وقتی حرف هایش را می شنیدم، سقف آرزوهایم خراب می شد، می ریخت بر سرم، آوار پشت آوار، زخم هایی می دیدم، لخته های خون مقابل چشمانم شر شر می ریخت، و او ادامه می داد، به هوای خودش دل داریم می داد، مرا شبیه پسری کوچک، در قد و قواره های خودش نمی دید، شاید احساس مادری می کرد، مادری که دلش به حال فرزندش می سوزد، نصحیتم می کرد،اما نمی خواست لحظه ای او را شبیه عشق حس کنم، همیشه هوایی که نفس می کشید با آنی که من درش غرق بودم فرق می کرد، به سان پرنده ای ماده، پر از ناز و شکوه بر آسمان من می چرخید، اما لحظه ای چشمان غرق در اشک و ناله مرا نمی دید، او در اسارتی بی برگشت در آسمانی که آن گوشه اش معلوم نیست، مرا عاشق خود کرد، و من در اسارتی در بطن زمین، او را می جستم، کجاست آن یار که بشنود شکوه های مرا، دردهای مرا، کجاست آن که در هر قدم، آسمان من تسخیر او بود.
دلم تنگ رنگی ست که آسمان وقت عاشق شدن من به تن داشت، کو آن آسمان باصفا، که در صبح سحر خیزش، دنیا را برایم روشنی می داد، کو آن آسمان غروب، که تنهایی سال ها را برایم تصویر می کرد، ای آسمان، هوای عاشقی سلول های مغزم را تصاحب می کند، اما وقتی به تو نگاه می کنم هیچ مثالی برای زیبایت ندارم، جاهل می پندارم خودم را، که چرا بعد از گذشته ای بی تکرار، نتوانسته ام عاشق کسی بجز آسمان آبی باشم.
یک نفر، دو نفر، صد نفر یا حتی بیشتر دچار ناامیدی و غصه اند
آن صد ها هزار نفر خوشحال و خوشبخت
آن بقیه
یا حتی آن میلیون ها آدمی که زندگی ساده ای را تجربه می کنند
خوش بحالشان
اما حال مرا نمی فهمند
آنها صدای شکسته شدنم را نشنیده اند
نزدیکانم، آنهایی اند که هنوز تلخی یک جدایی بی سبب چاشنی تمام روز و شبشان است
آنها همه، به خوبی تشخیص سیاهی از سفیدی، یا ترشی از شیرینی، روح مرا، سرگردانی نگاهم را می فهمند
آنها در طول خطی که پا می گذارند تا راه بیافتند
هزاران بار زمین می خوردند
این زمین خوردن برای من اولین زخم زندگی بود
اولین نشانه ای که زندگی برای زشت بودنش نشانم داده است.
خوب می دانند حالم را آنهایی که طعم تلخ جدایی را چشیده اند.
اعتقادی به برگشت دوباره ندارم، هیچ اتفاقی نمی تواند شبیه بار اول دوباره جان بگیرد، فکر کن فیلم را دیده ای، تمام پلان ها را عقب جلو کرده ای تمام راش ها را هزار هزار بار دیده ای، دیگر هزار هزار هم ببینی فیلم همان است، سکانس همان است، تغییری چشمت را اسیر نمیکند، چون تو همان تدوینگر هستی، همان آدم، همان ماگ قهوه، همان سلیقه و همان ذهن منگ و مشوش.
هیچ چیزی دوباره مثل اولش نمی شود، حتما یه خرده ریزه ای فرق دارد، اگر دل باشد، اگر شکسته باشد شبیه گاری چرخ شکسته ای ست که نه راه پیش دارد و نه راه پس، می ماند منتظر رهگذری، دلش را می دهد دست او، صدایش را با صدای او همراه میکند، هم نشینش می شود شاید قسمتی از سنگینی دنیا را با او سهیم شود، اما یادت است که دلش را بند زده اند، و هر آن می تواند شانه ای برای گریستن طلب کند، خوب، گریستن که حق است، دلش هم بند یک بغض ترکیده است، او خود را نمی داند تو او را نمی دانی، و فقط تیشه به قلبش می زنی، ریش ریش میکنی دل بند خورده اش را، و بار دیگر چرخش دوران او را بر زمین می کوبد، دلش وا می رود، حق است! او دیگر شبیه هیچ آغازی نمی شود، او دیگر منتظر هیچ رهگذری نمیماند، چرخش چرخهای پا در هوا را می بیند، خنده اش می گیرد، دلش! دیگر دلی نمانده است، بگذار بخندد، دلش را گرفتند تا همیشه بخندد تا همیشه، روزگار به کامش باشد، آخر او روزها و شب های بسیاری را گریه کرده است، بگذار بخندد این آخرین فرصتی ست که چرخش می چرخد.
ساعت ها به چشم های غم بار و حزن آلودش خیره می شوی، معصوم تر از آنی ست که سرش داد کشید، صحنه را برای او، به خاطر برگشت لبخندش، ترک میکنی! در دلت روی رویاهایی که این چند سال ساخته ای قلم می زنی، راه ندارد، تمام رویاهایم با او بود، همین بس که رویای خیالی و هفت آسمانی ام را پیش رویای زنی جا بگذارم، و آنگاه دور شوم، دست و پای قلب را پای چوبه دار عشقی بی سرانجام ببندم، و در تاریکی شب، جایی بالاتر از مه غلیظ، بر این شعار زنده باد زندگی لعنت بگویم و آرام با گردش خونی یکنواخت، با ضربانی منظم، چشم از این دنیا بربندم و دیگر منتظر هیچ یار عاشق پیشه ای نباشم.
صدا را شنیدی؟
صدای تق کلاکت کارگردان بود؛
هشداری برای ما؛
که برخیزیم؛
و در کالبدی از ارواح ظهور کنیم؛
و برای لحظه ای درون قاب دنیا؛
نفس بگیریم،
می دانستی!
ما بازیگریم؛
و آنهایی که مقابل ما نشسته اند؛
مردم اند؛
مردم عجول اند؛
میل دارند هر چه هست و نیست را یکجا بدانند؛
بدانند که آخرین سکانس این روایت چیست!
تو و من زیر خروار ها گوشت و استخوان خواهیم ماند؛
شبیه همه داستانهای تراژیک؛
شبیه همه شهرهای زیر آوار؛
و تو قبل از هر چیزی دست گذاشته ای بر زخم های من؛
پریشانیم را احساس کن؛
من مبهوت تو و هزاران چشم بینا؛
دستپاچه شدم!
از بس که می پایندم؛
دیالوگم چه بود؟
چیزی یادم نیست، لعنتی؛
اینبار هم بجای خط ها و سطرها حرف تایپ شده؛
می گویم دوستت دارم؛
و تو نباید اشک بریزی؛
این رنگ هایی که به چهره داری آب می شود و بر گونه هایت جاری؛
بگذار بجای این چند سطر؛
شعری بخوانم؛
تا قطره های اشک که به راهند، شبیه مروارید بدرخشند؛
باید چند قدم نزدیک شویم؛
هر چند این فاصله ها زخم را نمک می پاشد؛
اما؛
مرا ملالی نیست؛
اینجا جای ست که زیر بی نوری،
پشت یک پرده مات؛
شایدم رنگ سیاه؛
تو به من ، من به تو پیوستم؛
و چقدر زمان برد که تو را می جستم؛
اشک ها را، درد ها را، و هر چه ناخوشی این دنیاست؛
چشم هایت را به رویش بر بند؛
و مرا احساس کن؛
دست های پینه بسته ام را؛
با صافی دست های ظریفت، مرور کن؛
و زیر لب مرا زمزمه کن ...
مرا زمزمه کن...