۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳

مراحل nتایی در زندگی جوانان!

با شروع مرحله ای جدید از تحصیلات دانشگاهی میرم تو لاک تا برای چند ماه چند جلد کتاب قطور و البته حجیم رو برای آمادگی تو آزمون ها بخوانم، و فکر می کنم با خواندن این چند جلد کتاب قطور و البته حجیم، به قول مادرم، دانشمندی برای ائل و تبارمان بشوم.

در این هیری ویری از خواندن چند جلد رمان پیشنهادی از طرف دوستان نیز غافل نشده ایم و تدارکات جالبی برای این چند ماه چیده ایم.

این چند ماه شاید کمی این ورها نپلکیدم، مواظب خودتان باشید :)

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۶ مهر ۹۳

زرد، نارنجی، قهوه ای

همه ی برگ های سبز روزی پاپیچ شاخه هایم بودند، با باد خفیفی می لرزیدند تمام، من همه دوست داشتنی هایم را به آغوش می کشیدم، برگ های سبز تنها روزنه امید من برای زنده ماندن، برای هم کلام شدن بودند، همنشینم بودند، امّا امروز شبیه قایقی بی پارو روی موجی از باد پائیزی بسوی سکوت زمین ،الوان زرد، نارنجی، قهوه ای را جان داده اند، آری، گویا همه ریخته اند، همه رو به سوی خوشبختیِ دوباره، مثل آدم های سکوت، پائیزی شده اند، دیگر همنشینی برای خلوت این کوچه های پیچ در پیچ نیست، گو موریانه ای باید مرا ریش ریش کند، تا صدای خش خش دردهایم به گوش برسد...


 Yildiz Tilbe - Kardelen


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲ مهر ۹۳

آلوده ام

همین که نیلی می پوشی و موقع رفتن با چند بار تکان دادن سرو ته مانتو، گرد و خاک می پرانی و همین که پشت میکنی به من و کنار جدول های رنگ به رنگ پارک قدم می گذاری برای رفتن، من تو را گم می کنم، و به کسی شبیه تو، یا قطعه عکسی مجازی از تو آلوده می شوم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۸ شهریور ۹۳

متنفرم از این اوقات تلخ

کاش به جای بوی باربیکیو، بوی ادکلن دختری مدهوشم می کرد، کاش چشمانم دنبال لباس زیبای " او " خیره می ماند، کاش زود از راه می رسید و بی معطلی بی اینکه لب خم کند می گفت دوستت دارم، کاش برای دختری خیالی یک شاخه گل سرخ می خریدم، با " او " به دور هایی که نه من اسمش را می دانم و نه " او " قدم می گذاشتیم.

کاش کسی مرا عاشق خود می کرد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۳

لوچو والریو باربرا

به خاطر حضور تو جمع های آکادمیک لازم بود گفتار و نگارش به زبان فارسی رو یاد بگیرم و یا شاید اندوخته های قبلی از اول ابتدایی از برنامه های تلویزیونی کودک و نوجوان از گزارش مسابقات فوتبال تا برنامه های جنجالی سیاسی شبکه چهار رو تقویت کنم. غرض از این مقدمه توپوق هایی هست که گاه و بی گاه تو کلاس ها یا همایش هایی که برگزار می شد و من مسئول یکی از کمیته ها بودم. وقتی که قرار بود نام اون استاد پرفسور ایتالیایی رو تایپ کنم، تا همه از ورود مدعوین گران قدری همچون ایشان اطلاع یابند مجبور بودم با بی سیمِ فلان ارگان، هزار جا پیام بدم تا حروفات اسم این بابا رو برام دیکته کنند. سید پشت بی سیم میخندید و می گفت بنویس لوچو باربرا، امید می گفت بنویس لوسیو باربرا، واقعاً همایش بین المللی بود و ما اندر تایپ اسم لوچو والریو باربرا به دام افتاده بودیم. نکته ای که می تونست این ماجرا رو به گفتار و دستور زبان فارسی بنده و دوستان مرتبط کنه چیزی نبود جز نوشتن یک سطر خوش آمدگوی به زبان رسمی فارسی خدمت استاد صاحب کرسی دانشگاه ساپینزای رم.

قبل اولین بی سیم، به خودم می گفتم می تونم بنویسم استاد خوش آمدی و از این حرف ها ولی استاد فقط ایتالیایی می دونست و انگلیسی رو هم خیلی خیلی ضعیف تر از بنده بود.

حالا فقط با نوشتن تنها یک کلمه ی ول کام تو تبریز،و یک سطر به فارسی قضیه به گردن گرفتن اجباری مسئولیت مسئول اتاق فرمان سالن همایش رو فیصله دادیم تا مسئول انفورماتیک و گرافیک از راه رسید و با چهره ای بستانکار با یه چشم مانیتور سالن رو نگاه می کرد و با آن یکی چشم به من و لپ تاپ صاب مردش.

قضیه توپوق های این چنینی سال ها تکرار شد و تا بار دیگر سر کلاس طراحی، که بحث سر طرح کی خوشگل تره، استاد بعد اعلام نظر خویش از من خواست تا نظرم رو با دوستان سهیم بشم.

گفت:" به نظرت کنتراست کدوم کار بهتره" بی مهابا بدون هیچ مقدمه ای گفتم:" استاد این یکی طرح چشمو می دزده" تا این جمله و ترکیبات غریب فارسی رو بکار بردم استاد خندید و گفت جالب اینه که تو اصلاً با واژه های ساخته شده و ترکیبات رایج و معمول زبان فارسی که همه استفاده می کنند کاری نداری و کار خودت رو می کنی، و با یادآوری تلفظ "ج" جنگل خنده بر لبان همکلاسی ها، گل انداخت.

این موضوع صعود و فرودهای زیادی تو زندگی من داشته، طوری که  یک هفته قبل کنفرانس هایی که قرار بود ارائه بدم شب ها قبل خواب تمرین می کردم و با هم اتاقی به تلفظ درست کلمات گیر می دادیم. حتی نیم ساعتی که صبح زود می رفتم برا نرمش و ورزش هم با خودم فارسی حرف می زدم. و همیشه وقتی که دوش می گرفتم ماجرای عدم شکوفایی استعداد یک از دوستان در باب خوانندگی رو هم تقصیر تلفظ شدید "ج" می دونستم.

ولی گذشت و رنگ پیری بر گیسوان ما نشست و ایام شبابی به خاتمه نسشت. و متوجه این شدم که درسته زبان مادری من ترکی هست، و زبان رسمی سرزمینی که در آن زندگی می کنم ، فارسی. نباید زیاد از معمول برای حذف تلفظ های "ج"،"چ"،"ش"و ... که زیاد شبیه اهالی تهران نیست کوشید. همین که بتوان بی آبروریزی مقصودمان را بی کم و کاستی برسانیم، کفایت می کند. مثل گفتار به زبان انگلیسی که گویند فرق است بین لهجه آمریکایی و بریتانیایی.


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ شهریور ۹۳

من بدون آنها

بعد از این همه اعصاب خورد کنی، همه شروع میکنن تا دل پر از بغض منو به دست بیارن ، مادر با پختن غذای مورد علاقه، پدر با حرف زدن های بی علت و برادرها با نگاه های متعجب.

بعد از این همه زندگی ، خیلی خوب قابل لمس شده برای من که رسیدن به ته داستان ،همیشه هم شاباش نویسنده رمان نبوده و برای من و امثال من رسیدن به بن بست یه حقیقت.

رسیدن به نقطه ای که ملتفت کنه هنوز کار خاصی انجام ندادی و زمان به نفع مرگ سپری می شود. 

خیلی حالم خوبه، هی تو خودمم، هی سکوت می کنم، بی خودیِ بی خودی ...


+ تو یادداشتی نوشته بودم یادم بنداز بمیرم 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۳

پیام نور تهران !

صبح گوشی ریزه میزه را لای رخت خواب پیدا می کنم و با چشمای خواب آلود، صدای سرریز پیام های دوستان را قطع می کنم، و برای پنج دقیقه نفس می کشم، و جای پنج ساعتی که باید می خوابیدم و نخوابیده ام، به خواب می روم، درست پنج دقیقه بعد دلیلی برای خوابیدن ندارم، دمپایی مادر را به پا می کنم، کمی کوچک ولی برای چند قدم. شروع می کنم پیام ها رو خوندن " ای بابا عجب آدمی هستی ،بگیر بخواب "،"سنجش یادت نره ها "، " وای اسی استرس دارم :-s ، "سویچ ماشین کجاست"،" خاموش می خونی ها ، خیلی هم خوشحال میشم ، ایشالااا قبولی " و من تازه یادم افتاد که باید برم سراغ سایت سنجش،"سلام؟کجا قبول شدی؟ اسی من غیرانتفاعی لاهیجان ! خیلی بده"، و من همین که اسم و فامیل و چندتا عدد و رقم تایپ می کنم، چشمانم را درپوش می گذارم، پیام نور را که می بینم دیگر برای من بس است " همانی بود که انتظار می رفت، پیام نور تهران،  استرس و انتخاب بهترین گزینه برای مرحله بعدی دمار از روزگارمان می کشد. یا سربازی یا ادامه تحصیل، البته میانبری نیز هست، اما بروکراسی اداری طولانی مدتی می طلبد. 
به هر حال تصمیم نهایی با من است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳ شهریور ۹۳

از خودم بگم

   دیده نشده بعد نهار پر چرب یا کم چرب چرت بزنم ، فقط هر سال دو سه باری به علت کسالت و بیماری حتی نای نهار خوردن رو هم ندارم ، بعضاً بعد فوتبال سردرد شدید می گیرم طوری که کل سیستم امنیتی بدنم آمپر می پرونه. و جای شکرش باقی هستش که این حمله شدید گلی به سر نمیکنه و بعد قورت دادن چندتا قرص ،در مدت زمان یک ساعت و اندی رو به بهبودی می گذارد ، لازم به ذکر می باشد از کسانی که بعد نهار جای گرم و نرمی برای خواب پیدا می کنن انزجار دارم و برای همین زود صحنه رو ترک می کنم . متولد مهر ماهم ، دوست دارم وقتی سر صحبت باز می شود رک و پی پرده حرف ها رد و بدل بشوند ، از غیر مستقیم گفتن و منظور رساندن اذیت می شوم هر چند گاهاً مجبور به آن هستم . از دوران طفولیت کلا ٌ طلایی بودم و گاهاً سر نژاد بنده که آیا استرالیایی یا آلمانی هستم بحث فراوان بوده است ، به هر حال الان که آثاری از آن طفل چند ساله نیست فقط چند تار موی و مقداری مایل به بور.

    علاقه شدیدی به این دارم که بعد استقلال مالی کشور عزیزمان ایران را به قصد کسب تجربه به ممالک آن ور آب ترک گویم، امّا هنوز زود است. باید زیاد بنویسم و قلم خوردهایم آنقدری دهن پر کن باشند که بتوانم راهی از چاه بشکافم.

فارغ التحصیل دانشگاهم ، رشته مهندسی شهرسازی می خواندم و البته که دوستش داشتم و دارم . یک نوع پشت کنکور در فکر خارج و گاهی سربازی می باشم و دنبال کار.

  

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۰ مرداد ۹۳

اهدای عضو ، اهدای زندگی

به قول یکی از دوستان ؛

"گرچه سخن از مرگ چندان شیرین نیست... اما امیدوارم پایانم، آغاز راه سپید زندگی باشد "

چقدر خوبه بتونیم همگی سهیم باشیم :

برای ثبت نام کارت اهدای عضو : واحد فراهم آوری اعضای پیوندی


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۷ مرداد ۹۳