۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

این پرونده مختومه نیست

من سرم گرم فرمول های ریاضی بود ،کاری به کار تو نداشتم ،تازه از سفر برگشته بودیم ،سفر دسته جمعی ، که به خاطر من بر کام همه تلخ شده بود که بعد از آن من دل و دماغ آشتی با تو را نداشتم ،تو اصرار به صحبت کردن می کردی امّا من حتی در عادی ترین حالت هم خیلی کم حرف می زدم چه برسد به این که بخواهم سر جریاناتی که گذشته بود و شاید از نظر تو تمام بود مشاجره کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲

ساعت4:36 دقیقه

منتظر تماس مشترکی دور از دسترس مانده ام و تمام این 24 ساعت ها را دست روی دست گذاشته و فقط به اصطکاک این دو ، بر خود می نازیدم. رمان ها را یکی تمام نشده دیگری را شروع می کردم و فقط با کتاب خواندن از این زندگی رها می شدم ،کاراکترهای خوب و بد داستان ها همه اطرافم زنده بودند یکی قهوه می نوشید دیگری با معشوقه اش قاه قاه می خندید و عباس برای مرگ کریشن باوئر متهم می شد،و من دستم جایی بند نیست نه اسمی در داستان دارم و نه قاتل پیش خدمت هتلی می شوم، تنها ،پیاده راه می روم تا ناغافل راننده مستی مغزم را روی آسفالت سیاه خیابان امام پخش و پلا کند،تا برای خاک کردن چیزی جز چند برگ دست خط از من باقی نماند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲

بوق آخر

مخمصه ای که گیر کرده ام نه راه پس دارم نه راه پیش ، چاره دارد امّا کارسختی ست که باید تا آخر عمر رویش بایستم ، می ترسم شانه خالی کنم می ترسم چیزی که نباید اتفاق بیافتد زهرش را بریزد ،آب از سرم بگذرد ، خسته شدم از بس با این موضوع کلنجار رفتم ،یا باید بی خیال همه چیز شد یا باید تلفن را برداشت تا بوق آخر تماس تصمیم گرفت باید این مخمصه را گوشه ای گیر آورد و رویش خط کشید. بی سر و صدا هم می شود کنار بند بند این مشکلات نقطه گذاشت امّا انگار کار برایم کمی مشکل است، نه رُک بگویم ؛ خیلی سخت ، خیلی.

دو روز و یک شب دیگر باید بگویم ، بیشتر از این ها نباید پیش رفت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۲

از عاشق شدن بگو:

چیزی به ذهنم نمی رسید حداقل انتظار مواجه شدن با این سوال را نداشتم، کمی از چای زعفرانی را بلند بلند طولانی طولانی  هورت کشیدم انگار جزوه ی استاد دیفرانسیل را یکباره بلعیده باشی ،دنبال پاسخ بود ، چشم از من نمی جنباند فوکوس بسته ای با چشمانم برقرار می کرد.از جایی، چیزی باید جور می شد سکوت استثناً بد بود همین که فنجان چای را روی سفیدی نعلبکی دایره ای گذاشتم ،گفتم:

عشق عقل از سرت می پراند حتی اگر دوام نیاورد،حتی اگر به رفتنش ایمان داشته باشی باز دوستش داری،ما عشق را دوست داریم نه خوشی بوی تنی را ،ما عقل از سرمان پریده است مانده ایم کجای عشق را دوست داشته باشیم ، اصلاً مانده ایم که عشق یعنی چه؟

خواستم بیش تر از این حاشیه نرفته باشم ،توپ را انداختم درست وسط میدان آموزشگاه الف درست وسط کاغذ قرعه ی استاد وی ری ،لج می کند زیربار نمی رود اصلاًاعتقاد ندارم چیزی از عشق حالیش باشد.عصبانی ،سرسخت، استاد هست امّا حداقل تیک هم ندارد ،شاسی بلند دارد و عجیب با بلوز صورتی رنگش ماشینش ست می شود.بچه ها می گویند سانتافا سوار می شود و من تصورم پیش ناظم مدرسه ابتدایی گیر می کندکه یکبار هم جرات نزدیک شدن به وانت نیسانش را نداشتیم،ناظم چه وانت نیسان چه . از عشق می گویم ،می گویم اِلِ و بِلِ می گویم ضدحال دارد می گویم به ما نمی آید عاشق باشیم چون نه سانتافا داریم و نه بلوز صورتی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ اسفند ۹۲

بند انگشتانش !

پشت سرهم چشمانم از بالکن خانه ای قصد سقوط دارند . نمی دانی با چه اصرار و تمنایی و به هزارویک وعده آبکی منصرفشان کرده ام، نه آنها سر عقل می آیند و نه من متکلم وحده تمام این حرف ها می شوم ، سراغ مادرش را می گیرد طفلی ست غافل از تاریکی شب زود زود در خستگی و خواب فرو می رود و هر روز برای شمارش لحظه هایش بندهای انگشتانش را می مالاند،و این انگشتان کفاف بیشتر از 28 روز را نمی دهند. دوباره از اول باید شمرد ،بعداً روی کاغذی باید نوشت و اینها را به اونها ضربدر کرد یا بعلاوه ، ریاضی هم نمی داند .

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۲

دیس تو زد بازی :دی

دفتر و دستک

پای جلد 100 برگ

با خودکار کم رنگ

زیرخط پر رنگ

با امضایی کتباً

می گم پاشو برگرد

با یه نون سنگک

حال می کنم هر چند

با چلوی خرچنگ

یه چایی کم رنگ 

که می ذاری هر دم

کم می آرم کم کم

که می بینم هر وقت

این پسرای الدنگ

با دندون نهنگ

یا با دُم پلنگ

رژه میرن تا کجا

رو اعصابم با دو پا

مثل حاجی ساقوپا

سال بعدی با این ها

میریم تو رینگ و اینها

تا که بشه فراموش

زد بازی دیگه ، خاموش.

 

 

+اصلاً جدی نگیرید و اینها !


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۲

سوال 130

تــصور می کنم بــاید تغییری ایجاد شود هم در من ، هــم در شاکله ی زندگی و هــم در اطرافم . بــاید موهایم را به چپ نه به راست شــانه کنـم یا اصلــاً بــریزیم روی پیـشانیم . لبـــاس هــای نــو بــپـوشم حـرف های نو یاد بگیرم ، کتاب های باحال را یک بار نه چند صد بار بخوانم ، واز گــذشته ی تلخی که با من همراه بود دور بمانم .

چند روز دیــگر وقتـی سوت پــایان کــنکور ارشد را زدند ، و من وقتی تــیک سـوال 130 را گذاشتم بی اینکه فکرم پیش ایــن باشد کــه درست است یــا نه یــا این منفی چند مثبت را حذف می کند آدامس شیک خروس نشان را بنـدازم بــالا و به ســان مردان سربلند فـاتح مـاه و مریخ به خودمان بنازیم که این هم گذشت و برای قدم های بعدی بــاس کارت هایمان را رو کنیم ، بـرویم به یک شهر دیگر ، به یک شهر دورتر ، شــادتر ، مــهربان تر شاید تـهران ، اصـفهان ، یـزد ، تبـریز ، یا هر کجا ... و گذشته را چند سطر خاطره خوب و بد ، تلخ و شیرین فرض کنم که باید ثبت دفتر خاطراتم می شدند ... 6ماه به اندازه ای که زورمان می رسید حوصــله مان می کشید کــم نگذاشتیم ، بقـدر تلاش مـان نتــایج خــوب را ما چشم در راهیم .

شاید بعد از این سربالایی صفحات این دفـتر گردشی ، چرخشی به خود بگیرند و به سوی نو شدن خیز بردارند ... بــرای همه موفقیت را آرزو می کنم ... شما نیز برای من!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ بهمن ۹۲

دوست داشتن تو عادت نمی شود

از روزی که برای دیدنت شمارش ثانیه ها را از ریشه قاچ می زنم فهمیده ام که عاشق تو بودن برایم عادت نمی شود ، یک بار دو بار هزار بار امتحان کردم ، نمی شود فراموش کرد . کوچکترین عکس العمل ت برای م بهانه ای ست تا دوباره با دوست داشتنت دوباره حالم خوب باشد . امان از روزی که ناراحت گوشه ی اتاق خلوت می کنم و چاره ای جز بیرون زدن نیست ، پیاده رفتن نیست ، دیر کردن نیست ، درست وقتی که بی خبر از احوالات م از روزمرگی های م سوال می کنی و باید برای چند کلمه هم که شده چشم های م شادی و آسایش را همراهی کنند. الان در این موقعیت فقط خواستم حرف هایی که در ذهنم تکرار می کنم را بگویم ... کاش زندگی برای ما جور دیگر بود ... گفتم ما ... می بینی خودخواه هم نیستم گفته بودم که همیشه پیش تو خواهم ماند ... هر چند تو نمی خواهی و برای فرار از من بهانه زیاد داری... بهانه ترس از آینده ، و شایددوست نداشتن من ... 


+نمی دانم چه می گویم بن بست که می گویند اینجاست خودم می گویم و خودم می شنوم . 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۲

:-(

بـــرای نشکستن برای غرق نشدن دســت هایمان را به هـــرجایی قـــلاب می کنیم بـــی اینکه ســـر سوزنی فکر کنیم می گوییم کـــاری که می کنی بعداٌ برایت پشیمانی دارد یا نه ؟ خودش هم سکوت می کند دنبال بهانه نیست  می خواهد بی بهانه کسی صدایش را بشنود نــه اینکه کتاب برای تنهایی آدم بد باشد نه خوب است امّا ... پسرها هم دل دارن شاید کمی گنده باشد شاید زود زود نـــلرزد ، پــسرها تنهایی را دوست ندارند هر چند شاید مجبور بـــه تحمل باشند ...هـــر چند اسیر چند کلمه  احوال پرسی اطرافیانت می شوی و آخـــر سر بـــاز فکر اینکه حـــرف زدن با آدم هـــا نمک می پاشد روی زخمت .تنـها می شوی ابهت این کلمه را هم مفت مفت خــرج می کنی ، می رسی پشت میزت ، بـــه تنها بودنت به خــودت فکر می کنی و می گویی این ها چرا مرا نمی فــهمند و شروع می کنی حــرف هایت را تند تند تایپ می کنی ، پاک می کنی باز از اول و شاید به سرانجامی نرسیده ولش می کنی ، پیش خودت می گویی بـــرای کی می نویسی مگر کسی می خواند مگر  آن کسی که خواند کاری کرد.باید دور بمانم از رابطه ها ، از آدم ها ، بــاید بچسبم به کتاب هایم بخوانم و لذت ببرم ، کسی ، دوستی برای ما نماند.گـــر چه گفته هایم شبیه این است که قیافه گرفته باشم امّا شما نخندید .

بــه گمانم نیمکت سرد پارک برای خواندن یک رمان نازک جلد خوب می چسبد ، منهای تلخی آخرش که بــاید بلند بشی و تنها و پیاده راه بیافتی ، منزل از این جا کمی دور است ... 

دایی گفت :

"هر وقت یه گوشه ای تنها نشستی مطمئن باش یه جای دنیا یکی تنهایی به فکرت نشسته "

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲

نامه های محرمانه ژنو 2

کلاً دلیل نـوشتنم کــم رنگ شده است که دیــگر برای نــوشتن عــدله محکمی پیش خودم ندارم. دیگران نیز بــرای به کرسی نشاندن حرف هایم حوصله ای نـدارند، آواز قو شنیدنی ست امّا نه برای خودش و نه برای قورباغه خالدار عوضی و نــه برای دیگران برکه . از 9 ســالگی پیش مـــن و دایــی من نـوشتن جریان داشت ، بــرای نوشتن و خــواندن نــامه ها روز ها و شب ها منتظر می ماندیم، نــه قورباغه بودیم و نــه قـــو خوشگله داسـتان ، دو پســـر نـیم وجبی روسـتایی با سـر و صــورت سوخته از نــور خورشید با لب های ورم کرده و در حـد پروتز های دکتر هاکوپیان جراح مغز و اعصاب بودیم. نامه ها را داخل باغچه ی شماره 2 حیاط زیر خاک پنهان می کردم ، دلیلش را نمی دانم شاید دایی به جای این کــار همه اش را با سیریش مــی زد روی دیوار فـیس بوقش ، نمی دانم من تــرسم از اف بی آی بود یا موساد، پنهان کاری را می گویـم در حد ملاحضات امنیتی ژنو 2 بود. نامه ها بعد از چند بار دیگرسراغــی ازشان نشد، فی الواقع مــا بزرگ تر شدیم و مسئولیت زندگی دوش هایمان را سنگین تر کرده بود. مثل درخت گیـلاس بود بــار بیشتر ، کمر شکسته بهتر.

 اکنون بعد از مــدت ها احساس می کنم مخاطبم دیگر خاص نیست شاید بهنام یا جمال باشد یــا نه جبرائیل پـسر ملا قلی باشد. امسال اینگونه بود کسـی برای ما دلش له له نمی زد گمانم همه فراموشم کرده اند ، خبری از دلم  ندارند ، دلــم برایش تـــالاپ و تـــولوپ می زند، شبیه سبــک بندر جنوب ، ولی کو گوش شنوا !

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲