۴۴۶ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

دوست داشتن تو عادت نمی شود

از روزی که برای دیدنت شمارش ثانیه ها را از ریشه قاچ می زنم فهمیده ام که عاشق تو بودن برایم عادت نمی شود ، یک بار دو بار هزار بار امتحان کردم ، نمی شود فراموش کرد . کوچکترین عکس العمل ت برای م بهانه ای ست تا دوباره با دوست داشتنت دوباره حالم خوب باشد . امان از روزی که ناراحت گوشه ی اتاق خلوت می کنم و چاره ای جز بیرون زدن نیست ، پیاده رفتن نیست ، دیر کردن نیست ، درست وقتی که بی خبر از احوالات م از روزمرگی های م سوال می کنی و باید برای چند کلمه هم که شده چشم های م شادی و آسایش را همراهی کنند. الان در این موقعیت فقط خواستم حرف هایی که در ذهنم تکرار می کنم را بگویم ... کاش زندگی برای ما جور دیگر بود ... گفتم ما ... می بینی خودخواه هم نیستم گفته بودم که همیشه پیش تو خواهم ماند ... هر چند تو نمی خواهی و برای فرار از من بهانه زیاد داری... بهانه ترس از آینده ، و شایددوست نداشتن من ... 


+نمی دانم چه می گویم بن بست که می گویند اینجاست خودم می گویم و خودم می شنوم . 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۲ بهمن ۹۲

:-(

بـــرای نشکستن برای غرق نشدن دســت هایمان را به هـــرجایی قـــلاب می کنیم بـــی اینکه ســـر سوزنی فکر کنیم می گوییم کـــاری که می کنی بعداٌ برایت پشیمانی دارد یا نه ؟ خودش هم سکوت می کند دنبال بهانه نیست  می خواهد بی بهانه کسی صدایش را بشنود نــه اینکه کتاب برای تنهایی آدم بد باشد نه خوب است امّا ... پسرها هم دل دارن شاید کمی گنده باشد شاید زود زود نـــلرزد ، پــسرها تنهایی را دوست ندارند هر چند شاید مجبور بـــه تحمل باشند ...هـــر چند اسیر چند کلمه  احوال پرسی اطرافیانت می شوی و آخـــر سر بـــاز فکر اینکه حـــرف زدن با آدم هـــا نمک می پاشد روی زخمت .تنـها می شوی ابهت این کلمه را هم مفت مفت خــرج می کنی ، می رسی پشت میزت ، بـــه تنها بودنت به خــودت فکر می کنی و می گویی این ها چرا مرا نمی فــهمند و شروع می کنی حــرف هایت را تند تند تایپ می کنی ، پاک می کنی باز از اول و شاید به سرانجامی نرسیده ولش می کنی ، پیش خودت می گویی بـــرای کی می نویسی مگر کسی می خواند مگر  آن کسی که خواند کاری کرد.باید دور بمانم از رابطه ها ، از آدم ها ، بــاید بچسبم به کتاب هایم بخوانم و لذت ببرم ، کسی ، دوستی برای ما نماند.گـــر چه گفته هایم شبیه این است که قیافه گرفته باشم امّا شما نخندید .

بــه گمانم نیمکت سرد پارک برای خواندن یک رمان نازک جلد خوب می چسبد ، منهای تلخی آخرش که بــاید بلند بشی و تنها و پیاده راه بیافتی ، منزل از این جا کمی دور است ... 

دایی گفت :

"هر وقت یه گوشه ای تنها نشستی مطمئن باش یه جای دنیا یکی تنهایی به فکرت نشسته "

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۲

نامه های محرمانه ژنو 2

کلاً دلیل نـوشتنم کــم رنگ شده است که دیــگر برای نــوشتن عــدله محکمی پیش خودم ندارم. دیگران نیز بــرای به کرسی نشاندن حرف هایم حوصله ای نـدارند، آواز قو شنیدنی ست امّا نه برای خودش و نه برای قورباغه خالدار عوضی و نــه برای دیگران برکه . از 9 ســالگی پیش مـــن و دایــی من نـوشتن جریان داشت ، بــرای نوشتن و خــواندن نــامه ها روز ها و شب ها منتظر می ماندیم، نــه قورباغه بودیم و نــه قـــو خوشگله داسـتان ، دو پســـر نـیم وجبی روسـتایی با سـر و صــورت سوخته از نــور خورشید با لب های ورم کرده و در حـد پروتز های دکتر هاکوپیان جراح مغز و اعصاب بودیم. نامه ها را داخل باغچه ی شماره 2 حیاط زیر خاک پنهان می کردم ، دلیلش را نمی دانم شاید دایی به جای این کــار همه اش را با سیریش مــی زد روی دیوار فـیس بوقش ، نمی دانم من تــرسم از اف بی آی بود یا موساد، پنهان کاری را می گویـم در حد ملاحضات امنیتی ژنو 2 بود. نامه ها بعد از چند بار دیگرسراغــی ازشان نشد، فی الواقع مــا بزرگ تر شدیم و مسئولیت زندگی دوش هایمان را سنگین تر کرده بود. مثل درخت گیـلاس بود بــار بیشتر ، کمر شکسته بهتر.

 اکنون بعد از مــدت ها احساس می کنم مخاطبم دیگر خاص نیست شاید بهنام یا جمال باشد یــا نه جبرائیل پـسر ملا قلی باشد. امسال اینگونه بود کسـی برای ما دلش له له نمی زد گمانم همه فراموشم کرده اند ، خبری از دلم  ندارند ، دلــم برایش تـــالاپ و تـــولوپ می زند، شبیه سبــک بندر جنوب ، ولی کو گوش شنوا !

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲

رفتی و با اینکه می دونستی دوست دارم !

خـــواب می دیدم برای گـــریه کردن اشک کـــم آورده ام عاجـــزم از چند قــــطره بـــرای این ــشب هایم و بــغض بـــاز در گلویم لانــه می کند مثل تـــومور است شـــاید روزی تـــوانست و  مرا بکشد حتماً هم ایــن طور می شود روز بـه خــاطر دلیلی غیر موجه تـمام خواهم شد کسی پیش من نمانده است چون همه می دانند این روز ها هم تمام خواهد شد من هم می دانم ، امّا مــن حیفم برای ایــن روز ها نیست بــرای جوانی خودم برای فرصت هایی ست کــه می شد خوب بــود شاد بود .
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۹ بهمن ۹۲

10 دقیقه برای دستشویی

ور وسایلش را هی جابجا می کند و برای جلوس 4ساعته هنوز خبری از خانم چادری نیست. میانسال با یک کیف طرح قشنگ،2 ساعت از راه افتادنمان گذشت اتوبوس آرام آرام مرا به کناره ی جاده می کشد بی خبر به خوابی عمیق فرو می روم ، با بالا پایین شدن شاسی اتوبوس یا دقیقتر ، چرخ سمت راست محور عقب ، به خودم می آیم ، خانم چادری از روبرویم عبور می کند کمی با ترس او را به خاطر می آورم، هنوز مسئله خود را برای کجا ؟ کدام ردیف برای نشستن حل نکرده است. اکنون ردیف دوم می نشیند ، نیم ساعت پیش لابد ردیف 7ام بود و چند ساعت بعد ، شاید پشت فرمان . پسـر پدرش را که سوار اتوبوس می کند خودش کمی تاخیر می کند تا در کنار دانشجویان قدو نیم قد با شعله های یک نخ سیگار کامی بگیرند.

ردیف 4ام سمت چپ کابین اتوبوس پسر چاغی از اولین ثانیه نشستن رو صندلی گرم و نرم یاد رختخواب خانه مادریش می افتد.همکار راننده پیرمرد50 یا 60 ساله که حتما به چیزی اعتیاد هم دارد که از نظر من شاید نوشابه یا قرص نعناع باشد ، با صدای بلند می گوید:10 دقیقه برای دستشویی؛

کلمه دستشویی را طوری ادا می کند انگار ما از 2 روز پیش برای شنیدن چنین خبر میمونی له له می زدیم. نه وی آی پی می باشد و نه لگن، اتوبوس 40 نفره که البته با ردیف آخر 44 نفره خیلی هم بَدَک نیست ،منهای آقایی که خواب است جمعاً 10 نفر هستیم ،با این حال فقط کمی گرممان است صدای بخاری هم کمی زیادی اعتماد بنفس دارد ، ترانه ی " ای که تو عشق منی " به جایی نمی رسد یا حداقل در این سکوت بجز برای من برای کـسی سوژه نمی شود، جاده تاریک هست باید هم باشد تا این مسافرت چند روزه بچسبد کاش چشمانی منتظر رسیدنم باشد، ای کاش...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۷ بهمن ۹۲

ماسک مخصوص پوست چرب ؟

صـــبح ها بر روی آسفالت رنـــگ پـــریده همسایه ، بــرف های کریستالی دانه دانه فــرود می آیند هــنوز یــخ کـــف خــیابان آب نشده است ، هــمسایه بــــا تـــجهیزاتی بــــرف های روی شیشه جــــلو مـــاشین را پـــاک می کند و با چشمان حــــاکی از هــــزار کیسه حــــرف و حدیث مـــرا می پاید همسایه پـــیرمردی عیـــنکی بــا یـــک همسر ، دو پـــسر و هفت دختر می باشد. وقتی می رود بالا پشت بام اردیبهشت سال بعد را می بینم ؛ بــجای این خانه ی دو طبقه ، آپـــارتمان شیک و پیک و مجهزی بـــنا کرده اند . شاید سـال بــعد از آن هــم نــوبت خـانه ما باشد.

بــخار روی شیشه بــاز تمام تصویر را محو می کند سرم را که بــرمی گردانم آیــنه مــقابل ام قرار دارد از بس به فــکر همسایه مانده ام ماسک پوست صورتم را وحشتناک خشک کرده است ، حالا بیا و با بخشیدن حوصله از جیب پدر یا دخل خلیفه ماسک مخصوص پوست خشک را پیدا کن .


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۴ دی ۹۲

من،کتاب،غذا

شــاکی نــباشم چــه !

هــر روز به وقت صـبح همه ی امـــورات طبق روال بــه صـــف مـــــی شوند !

شــستن دست و صورت 

و شـــاید اول از همه مستراح

طـــوری که هنوز تا نیم ساعت به حالت نیمه خواب باشی

و فقـــط با یـــک قطره آّب  

اشتــباه نشود

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ دی ۹۲

Dwindle

برای عیادت مـریضی بد حال به همراه تقریباً نصف اندازه فـامیل روانه ی خـانه شان شدیم. از همان ابتدای کـار چشمان کنجکاو من دنبال فردی بـد حال و رنگ پریده می گشت .کسی با این توصیفات اصلاً وجود نداشت دست کم بین خیل حضار نشسته از فامیلمان، کـسی رنگ پریده نبود . شاید با این موقعیت کمی رنگ رخسار خودم پریده بود ولی این که بی دلیل نبود خبری از سر درونمان داشت ! بله ،جریان  ما بدو پرتغال فروش بدو . جمعمان انقدری زیاد بود که حتی راهروها هم پر پر بود لااقل موقع پهن کردن سفره غذا که این طور مشاهده می شد. در طول تمام این ماجرا ها یکی از شبکه های تلویزیونی سریال Dwindle قسمت 26ام را روی اکران داشت ، فقط صدای واضحی از دیالوگ های بازیگرانش به گوشم می رسید ، تصویرش ناواضح بود یعنی یکی از کله ها درست کنج پایینی صفحه تلویزیون را گرفته بود . سوپ پرمحتوایی به قورتمان دادند و بعد از آن درخواست این بود که در همان کاسه های سوپ، پلو و خورشت فسنجان را هم میل کنیم. قاشق ها را انگار دو یا سه سالی می شد خانم خانه داری نَشُستِ بود انگار از لای گریس در آورده باشند. این گونه خاطرم مانده است که کمی از سوپ روی نقطه ای نا مطلوب از شلوارم ریخته بود ، سعی می کردم طوری نباشد که بدِ قضیه را برداشت کنند، فامیل محترم ما . برای همین یک لیوان یکبار مـصرف را حین نوشیدن آب انقدری فشار دادم تا تمام آب ریخته باشد روی شلوارم تا همه به عینه دیده باشند که ما از آنهایش نیستیم. جای ذکر دارد در این جمع افرادی از فامیل های دور و خیلی دورمان نیز بودند. با این اوضاع و احوال پـسر بزرگ خانواده درست در جوار من نشسته بود و مدام از عضله ی داماد جدیدشان می گفت از شیک پوشی و رقص پاهایش به گاه جشن و سرور . صبح از خواب که بیدار شدم از دایی صحت و سقم هویت هر یک از این کاراکتر ها را جویا شدم ، همه حاضرند حتی آن پیرمرد.

+ با این یکی می شود 10 عدد کابوس و خواب دیدن بی سر وته ، نمی دانم از تنهایی ست یا از رژیم غذایی دوران دانشجویی. به هر حال خدا خیر کند ، نکند دنبال شماره گرفتن از فلان دکتر روانشناس باشیم.

+ در ضمن اگرسریالDwindle  را پیدا کردید حتماً تماشایش پیشنهاد می شود. (لبخند طولانی)

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۶ دی ۹۲

عذر خواستنی ست برای استفراغ حرفهایی که به خوردمان داده اند

حوصله نکردید نخوانید.

چند پاراگرافی از زندگی کاملاً در رفاه و آسایش جوانی ایرانی،22 ساله ، سربازی نرفته ، دانشجو، مجرد (بی خیال ازدواج) ، و شاید فراری از همه چیز .

خیلی راحت و واضح می گویم ؛ با اتفاقاتی که این چند ماه افتاد یقین بدانید دیگر خسته شده ام  با این که خیلی زودترها باید دست می کشیدم امّا با گوشه امیدی تحمل کردم . قحطی مملکت بود قحطی انسانم بود. بروژوازی لای در لای با هزار پیچ و خم و ترفند که هیچ گهی هم نتوانسته است به سر بکشد. افتاده ایم بین این همه منفعت طلب وخودخواه . ارزشی برای علم وفرهنگ و این دست عقاید اصلاً وجود ندارد که ما بر سر کم لطفی آنان بحث بکنیم. هر چقدر از ما تائید و تلاش وپیگیری بود همه بر باد.نه آن تشکیلات نظامی مذهبی که آداب میهمان دعوت کردن را به ما یاد می دهند و سر میهمانی ،آنها می نشینند و ما ایستاده نظاره گر به به و چه چه ایشان می شویم، و نه معاونت آموزشی از بیخ وبن با تمام منشعباتش ، خدا به ما رحم کند آینده ای داریم به دست این آدم ها، این بی شعور ها.

از فرط در هم ریختن ، دستهایم لرزشی دارد که نمی دانم اگر مادرم می دید چه می کرد. فقط با نوشتن کمی می توانم ساکت شوم.

همه ،جایی ،پشت میزی نشسته اند تا فقط نظرات گهربارشان را با ما سهیم شوند ، در هر زمینه ای بپرسی ادعا تا انتهای دیوار چین راه دارد، حتی اگر نپرسی .

عذر خواستنی ست برای استفراغ حرفهایی که به خوردمان داده اند . وای چقدر بدم آمد از این سرزمین از این یقه سفیدها.

امروز با بحث و جدلی احمقانه بین مثلاً همکاران ، تصمیم گرفتم بی خود وقتم را صرف کسانی نکنم که ارزش بارشان نیست. امروز من قسم یاد می کنم که از این فعالیتهای مثلاً علمی ، اجتماعی دست می کشم تا همان به حال خود باشند یا درش تخته شود تا من جوان نادان بی دلیل اعصاب و روانم را برای تشکیل یک همایش ،یک کلاس ،یک مسابقه ، یا هر چیز دیگری درگیر نکنم. واقعاً متاسفم برای خودم برای افکار یکسال پیش که مسئولیتی به عهده گرفته ام که با آن فقط می شود خوب ترشی درست کرد. ما را نهی می کنند در حالی که ذره ای فعالیت نداشته اند. من مجبور به قضاوت در مورد کـسی نیستم ، خدا بر همه ما قضاوت خواهد کرد ، هم من ، هم تو ، هم شما چند نفر و هم استادی که انگار طبل تو خالی ست .در ضمن حتماً برای آنهایی که دوست دارند برای منفعت عامه مردم تلاش کنند جایی هست. این جا که سطل آشغال بود .آنجا را خدا کریم است.

خدایا این بدو بیراه گفتن هایم را بگذار برای تسلی اعصابم ، ما را ببخش.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ آذر ۹۲

و عشق لحظه کشف دارد و نمی شود فراموشش کرد

الفبای آشنایمان با سلام شروع شد سلام از نوع رمانتیک و نه در قالب عکس های سه در چهار ، گو همه چیز آنی بوده باشد یک تصادف یک احتمال در هزارمین های ثانیه.

وبین ما گره های محکمی از خواستن، خواسته شدن و بین نگاهمان موجی از دوست داشتن وبین دلتنگی ها یمان ذره ای خالص، جمله ها را به هم می دوخت. تا شدیم دو نفر در یک ردپا اینها را که بازنویسی می کنم می دانم برای دوستان وبلاگ نویس تکراری می شود. این داستان ها این ماجراها شاید دِمُده باشند امّا دقیقاً همانی ست که با سلام آغاز شد و تمام حــجم این واقعیات با یک خداحافظی سرد زیر خاک دفن شد و بعد از آن دیدارمان با تصادف و احتمالات ناممکن بند خورد.

و منی که گریه هایم با سکوت ارضا می شود، تنها مانده ام، مرض سردی رفتار گرفته ام، ته ته منگلیزم اجباری بودن چیست ؟ من همانم ، و تو تنهایی ؟! یا ...!




 +پی نوشت : ] و عشق لحظه کشف دارد و نمی شود فراموشش کرد حتی اگر آن عشق تمام شده باشد ، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون می آید ، تا یادش می افتی مثل اینکه همان موقع خودت با کارد زده ای توی قلب خودت[

عباس معروفی "تماماً مخصوص"

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ مهر ۹۲