۴۴۶ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

چهارم نظام قدیم

همیشه پای یک دختر در میان بود و شاید این اواخر هم از این پدیده به دور نبوده ایم.چهارم ابتدایی نظام قدیم بود ،بعد عید بود ،عید هر سالی بود تا 13 روز به خیر و خوشی گذشته بود. فردای 13 ام عید بی شک 14 فروردین آن سال بود یا حداقل آن سال اینطور بر سر زبان ها افتاده بود.کلاس ها از سر گرفته شده بود و ما مثل چند هفته قبل از تعطیلات عید تایم قبل از ظهر درس و مشق می کردیم.همیشه صبح الطلوع بیدار می شدم و هر روز چند لحظه کوتاه بین مالش چشمان و ابروان به اینکه که چرا مادر بیدارم نمی کند و قربان صدقه ام نمی رود فکر می کردم و با چند سوال بی پاسخ ،فکر ناظم سیبیل دار و حتی وانت نیسان دار مدرسه خواب از سرم می پراند و با سرعت تمام سر جمع در 10 دقیقه و حتی کم تر برای دستشویی رفتن و لباس پوشیدن و چند دقیقه هم برای چک کردن برنامه روزانه، کیف را برداشته و به راه می شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳ فروردين ۹۳

املـت با طعم کنکور

گیرم ماست سیاه باشد یا ماهی که در پیش داریم فروردین باشد من همین انسان گوشه گیر وبلاگ نویس هستم.برای من سال ها تکراری ست هرچند بعضی سال ها کنکور دارند، و برای سال بعدی باید تست داد .هر چند این برای همه یکی نیست مثل این است که دختر همسایه شال گل دار داشته باشد یا یکی از همکلاسی هایمان شال ساده تک رنگ سر کرده باشد، یا اکبر آقا برای نهارآبگوشت با پیاز زده است در حالی که عین الله با املتی که ازصبح به سینه ماهی تابه چسبیده سر کرده است .کنکور شبیه کوکو سیب زمینی سوخته برسینه ی بعضی سال ها مُهر زده است .هر چند املتی که نویسنده فالحال با کلمات و جمله های ته سوخته سر هم کرده است سینه خوانندگان را قاشق می کشد.

مرحله دوم کنکور دیگر چیست آخر ، همان یکبار مگر کافی نبود ، حالا باید بشینم و هی با ماژیک های پهن و نازک تمرین خط کشیدن بکنم،ولی من دستم می لرزد و خط هایم به خطا می روند ، حداقل از 5 خط نصفش بیراهه می رود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۶ اسفند ۹۲

آسمان همیشه ابری نیست

صبح ها دیــرتر از صــبح های قــبل ، شـــب ها دیــرتر از شـب های قــبر، آدم ها تــکراری تر از حـــرفهایشان ، ســطرها تــکراری تر از حــروفات اضــافه و دل ها تــنگ تر از پـیـپت مـدرج.
احساس نـاراحت شدن دارم ،بـرای چه نمی دانم ،احساس خفگی دارم ،برای چه نمی دانم،فقط با مـوزیک متن وبلاگی پوچ می شوم در عمق تاریکی چراغ های آویزان از اتاق محو می شوم . واضح نیست تاریکی از من است یا از لامپ کم مصرف .
به قصد دورشدن از همه چیز قدم برمی دارم ، به خیال رسیدن به آرامش از مــاترک ، ازدنـیا،از خــودم ، از احــساسم دست می کشم امّا انگار راهـی که می روم نه به گلستانی از گلهاست نه به آرامستانی از گورها.
یکسال گذشت و فهمیدم دل من فقط برای تو تنگ شده است منی که هیچ نشانی از تو ندارم ،حتی زخمی ریز بر دستم نمانده است حتی یک عکس یادگاری.
تنها خیالت پیش من است 
و من ساکت مانده ام و من خسته شده ام.


+موزیک متن وبلاگ اینجا... بهــ وقتِــــ مآهــ  
  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۴ اسفند ۹۲

این پرونده مختومه نیست

من سرم گرم فرمول های ریاضی بود ،کاری به کار تو نداشتم ،تازه از سفر برگشته بودیم ،سفر دسته جمعی ، که به خاطر من بر کام همه تلخ شده بود که بعد از آن من دل و دماغ آشتی با تو را نداشتم ،تو اصرار به صحبت کردن می کردی امّا من حتی در عادی ترین حالت هم خیلی کم حرف می زدم چه برسد به این که بخواهم سر جریاناتی که گذشته بود و شاید از نظر تو تمام بود مشاجره کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲

ساعت4:36 دقیقه

منتظر تماس مشترکی دور از دسترس مانده ام و تمام این 24 ساعت ها را دست روی دست گذاشته و فقط به اصطکاک این دو ، بر خود می نازیدم. رمان ها را یکی تمام نشده دیگری را شروع می کردم و فقط با کتاب خواندن از این زندگی رها می شدم ،کاراکترهای خوب و بد داستان ها همه اطرافم زنده بودند یکی قهوه می نوشید دیگری با معشوقه اش قاه قاه می خندید و عباس برای مرگ کریشن باوئر متهم می شد،و من دستم جایی بند نیست نه اسمی در داستان دارم و نه قاتل پیش خدمت هتلی می شوم، تنها ،پیاده راه می روم تا ناغافل راننده مستی مغزم را روی آسفالت سیاه خیابان امام پخش و پلا کند،تا برای خاک کردن چیزی جز چند برگ دست خط از من باقی نماند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۱ اسفند ۹۲

بوق آخر

مخمصه ای که گیر کرده ام نه راه پس دارم نه راه پیش ، چاره دارد امّا کارسختی ست که باید تا آخر عمر رویش بایستم ، می ترسم شانه خالی کنم می ترسم چیزی که نباید اتفاق بیافتد زهرش را بریزد ،آب از سرم بگذرد ، خسته شدم از بس با این موضوع کلنجار رفتم ،یا باید بی خیال همه چیز شد یا باید تلفن را برداشت تا بوق آخر تماس تصمیم گرفت باید این مخمصه را گوشه ای گیر آورد و رویش خط کشید. بی سر و صدا هم می شود کنار بند بند این مشکلات نقطه گذاشت امّا انگار کار برایم کمی مشکل است، نه رُک بگویم ؛ خیلی سخت ، خیلی.

دو روز و یک شب دیگر باید بگویم ، بیشتر از این ها نباید پیش رفت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۲

از عاشق شدن بگو:

چیزی به ذهنم نمی رسید حداقل انتظار مواجه شدن با این سوال را نداشتم، کمی از چای زعفرانی را بلند بلند طولانی طولانی  هورت کشیدم انگار جزوه ی استاد دیفرانسیل را یکباره بلعیده باشی ،دنبال پاسخ بود ، چشم از من نمی جنباند فوکوس بسته ای با چشمانم برقرار می کرد.از جایی، چیزی باید جور می شد سکوت استثناً بد بود همین که فنجان چای را روی سفیدی نعلبکی دایره ای گذاشتم ،گفتم:

عشق عقل از سرت می پراند حتی اگر دوام نیاورد،حتی اگر به رفتنش ایمان داشته باشی باز دوستش داری،ما عشق را دوست داریم نه خوشی بوی تنی را ،ما عقل از سرمان پریده است مانده ایم کجای عشق را دوست داشته باشیم ، اصلاً مانده ایم که عشق یعنی چه؟

خواستم بیش تر از این حاشیه نرفته باشم ،توپ را انداختم درست وسط میدان آموزشگاه الف درست وسط کاغذ قرعه ی استاد وی ری ،لج می کند زیربار نمی رود اصلاًاعتقاد ندارم چیزی از عشق حالیش باشد.عصبانی ،سرسخت، استاد هست امّا حداقل تیک هم ندارد ،شاسی بلند دارد و عجیب با بلوز صورتی رنگش ماشینش ست می شود.بچه ها می گویند سانتافا سوار می شود و من تصورم پیش ناظم مدرسه ابتدایی گیر می کندکه یکبار هم جرات نزدیک شدن به وانت نیسانش را نداشتیم،ناظم چه وانت نیسان چه . از عشق می گویم ،می گویم اِلِ و بِلِ می گویم ضدحال دارد می گویم به ما نمی آید عاشق باشیم چون نه سانتافا داریم و نه بلوز صورتی.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ اسفند ۹۲

بند انگشتانش !

پشت سرهم چشمانم از بالکن خانه ای قصد سقوط دارند . نمی دانی با چه اصرار و تمنایی و به هزارویک وعده آبکی منصرفشان کرده ام، نه آنها سر عقل می آیند و نه من متکلم وحده تمام این حرف ها می شوم ، سراغ مادرش را می گیرد طفلی ست غافل از تاریکی شب زود زود در خستگی و خواب فرو می رود و هر روز برای شمارش لحظه هایش بندهای انگشتانش را می مالاند،و این انگشتان کفاف بیشتر از 28 روز را نمی دهند. دوباره از اول باید شمرد ،بعداً روی کاغذی باید نوشت و اینها را به اونها ضربدر کرد یا بعلاوه ، ریاضی هم نمی داند .

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۶ بهمن ۹۲

دیس تو زد بازی :دی

دفتر و دستک

پای جلد 100 برگ

با خودکار کم رنگ

زیرخط پر رنگ

با امضایی کتباً

می گم پاشو برگرد

با یه نون سنگک

حال می کنم هر چند

با چلوی خرچنگ

یه چایی کم رنگ 

که می ذاری هر دم

کم می آرم کم کم

که می بینم هر وقت

این پسرای الدنگ

با دندون نهنگ

یا با دُم پلنگ

رژه میرن تا کجا

رو اعصابم با دو پا

مثل حاجی ساقوپا

سال بعدی با این ها

میریم تو رینگ و اینها

تا که بشه فراموش

زد بازی دیگه ، خاموش.

 

 

+اصلاً جدی نگیرید و اینها !


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۲

سوال 130

تــصور می کنم بــاید تغییری ایجاد شود هم در من ، هــم در شاکله ی زندگی و هــم در اطرافم . بــاید موهایم را به چپ نه به راست شــانه کنـم یا اصلــاً بــریزیم روی پیـشانیم . لبـــاس هــای نــو بــپـوشم حـرف های نو یاد بگیرم ، کتاب های باحال را یک بار نه چند صد بار بخوانم ، واز گــذشته ی تلخی که با من همراه بود دور بمانم .

چند روز دیــگر وقتـی سوت پــایان کــنکور ارشد را زدند ، و من وقتی تــیک سـوال 130 را گذاشتم بی اینکه فکرم پیش ایــن باشد کــه درست است یــا نه یــا این منفی چند مثبت را حذف می کند آدامس شیک خروس نشان را بنـدازم بــالا و به ســان مردان سربلند فـاتح مـاه و مریخ به خودمان بنازیم که این هم گذشت و برای قدم های بعدی بــاس کارت هایمان را رو کنیم ، بـرویم به یک شهر دیگر ، به یک شهر دورتر ، شــادتر ، مــهربان تر شاید تـهران ، اصـفهان ، یـزد ، تبـریز ، یا هر کجا ... و گذشته را چند سطر خاطره خوب و بد ، تلخ و شیرین فرض کنم که باید ثبت دفتر خاطراتم می شدند ... 6ماه به اندازه ای که زورمان می رسید حوصــله مان می کشید کــم نگذاشتیم ، بقـدر تلاش مـان نتــایج خــوب را ما چشم در راهیم .

شاید بعد از این سربالایی صفحات این دفـتر گردشی ، چرخشی به خود بگیرند و به سوی نو شدن خیز بردارند ... بــرای همه موفقیت را آرزو می کنم ... شما نیز برای من!

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ بهمن ۹۲