۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

مـیس فــــرگــوسن

رنـــگ دل ربــایی دارد لامصـــــــــــب ، شاید قـرمز مایل به نـارنجی باشد ، یا از زیر آفــتاب ماندن زیادی باشد که به نارنجی می گراید . هر روز صبح می بینمش و مثل همیشه سرحال ما را همراهی می کند . زحمت زیادی می دهیم یعنی از آن سالی که در کنار ما خودش را تثبیت کرد همیشه زیر سخت ترین شرایط کاری بوده است امّا هر چند گهگاهی نفسش می گیرد و می ایستد و ما دورش گرد می شویم . و من تنها می توانم در یک کلمه توصیفش کنم : زیبا 

اسمش میس فرگوسن تراکتور مدل 285 که چند سال پیش پــدر با دنگ و فنگ جور کردن وام و این چیزا با هزار مصیبت خـــرید و الان چند برابر قیمت خریدش تمام مایه است .

و من نه به خاطر مایه آن بلکه به خاطر خودش به خاطر فیگورش او را دوست دارم

میس فرگوسن من عاشقِ رمیده در کنار توام مرا هم رکابت کن .....

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۲

پیاز داغ

جوانی مان مَثَل پیاز داغی ست که خیلی وقت ها مادر برای کارگران مزرعه روی اجاق گاز آردل اش تفت می دهد و این کار را همیشه برای نهار و زودتر از هر چیزی تمام می کند پیازهای ریزریز شده که هر چه گرمای شعله بیشتر به جانشان رسوخ می کند بیشتر سیاه تر و تاریک تر می شوند و آنهایی که کنارِهای تــــابه با شــــلوارک و پیراهن گُلدار هاواییایی دراز کشیده اند فقط کـــمی بـــرنزه می شوند و عین خیالشان نیست که ...

عمر ما هم این چنین است هر چه بیشتر می دوی هر چه بیشتر دنبال تـــجربه کـــردن وقـــت می گذاری باید کـــــمی از جــسم و جــانت مایه بگذاری و گر نه ته پیازم نیستی !

که می خواهی کاری بکنی این بار تعلقات آشغال دنیا از هر کاری برایت واجب تر می شود تا حـــــدی که هیچ مستحبی در آن نیست.

و همینطور این زنــــــدگی یک چـــــرخ کــــم دارد و همینطور ایــــن زنـــدگی می لـــنگد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۲

کمیسیون حل اختلاف

کـــاش قدر این دولـــت مـــردان یـــقه سـفید ســـختـــکوش برای این دوراهی ها و تلاطم های هر از چندگاه زنـــــــدگی چاره ای پیدا می کردید. کــاش از همین کمیسیون های دورمیزی بین ما و خدا به صورت آشکار و شفاهی برگزار می شد تا ما بگوییم و خدا اقدامــــات لازم را مبذول فرماید . ایـــن چنین دیگر کسی نه مشکلی داشت و نه از مشکلات استفاده ابزاری می کرد چون دیگر مشکلی از بیخ نیست . نمی گویم این چنین امکاناتی نیست ، هست امّا نه برای همه ، اولویــت باید داشت آن هم نه یک درصـــد بلکه بیشتر از مفقود الاثـــــــر. و این چنین می شود که عــزیزان ما پشت ویترین فلان کمیسیون ، ببخشید ، خــــاک می خورند و هیچ ارباب رجوعی نیست و آن یکی که هست تــــمام و کـــــــمال جــــارو می زند به تسهیلات و... . و فــــردی مثل من با همین قدوقواره هنوز به دنبال جـــور کردن اولویت های آنچنانی جانشان کـــف دستشان سنگینی می کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۲

خاطرات خطور می کنند گاهی !

هــر از گاهی به خاطرم خطور می کند روزی که بــرای هر دویمان غریبه ایم و آن روز وقتی تـــو ســـــــربرگردانی و با قدم های کوتاه فاصله ات را از من بیشتر کنی کمی گیج می مانم تا با کـودک درونم کنار بیایم کمی آرامَش کنم اگر نشد دنبالت خواهم دوید و از همان نزدیکی ها چنگ خواهم انداخت بر شانه ات تا تو را بــــیدار کنم تا این خــواب لعنتی بیشتر از این ما را عــذاب ندهد.

تا چشم باز کنی و ببینی که منی در کـــنارت موهایش را سفید نخواهد کرد و آخرین صحنه ای که به یاد خواهی داشت همان پیرمرد تنهای نشسته روی نیمکت چوبی خواهد بود و همان شهر غــــریب.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۹۲

غوغای آرام

گاهی برای کسی غیر از تــــو نوشتن حتی چند سطرش برایم مشکل می شود ، نه قدرت قلم فرسایی آن چنان دهــن سوزی دارم و نه تلمبار کردن این همه حــرف و نه راهِ رفتن را می دانم و نه راه برگشتن را از بر کرده ام . خالی از هر حس عجیبی ، خـــالی از معلول و علت ، نه آرامشی ست و نه غوغایی . جهانم همچون جنس های دست فــروش کنار خیابان 17 شهریور همان شهریست که ارزان فروخته است و برای دو قلمِ آخر نعره ها می زند ، حتی نصف قیمت ! انگار به سرعت گیری از تاریخ نزدیک می شوم ، باید مکث کنم یا نه ؟ می گوید امانم بده تا در این قحطیِ مجال با لقب دوست صمیمی کنارت باشم نه بحثی می کنی و نه خط قرمز ها را رد می کنی امّا من می گویم بگذار بروم هم به خاطر تو هم برای خودم ، بگذار جایی که برایم چیزی جز  ناامیدی نداشت را رهـــا کنم ، بگذار بــالهایم را برای پـــروازی ابــدی آمــاده سازم.

این بار کــامل نخواهم کرد این درد ها را ، باید گوشه ای از این ها بماند برای فرداهایی که فراموش خواهم کرد چه بر سرم آمده است.

انســــان ها خیـــلی فــــــراموش کارنـــــــــد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۹ شهریور ۹۲

تُــنگِ تَــنگ

بعد از این ها وقتی روبـــرو خواهیم شد نمی دانم چه صدایت کنم ، ســلام خواهم داد و خیلی عادی کلاس هایت را پرس و جو خواهم شد و آن اســتاد های رو اعصاب را و تو نـباید بترسی ، که نکند با حــــرفهایم تـمام آن تلمبارشده ها را پیش بکشم، مـــن در کـنارت خواهم بود اگر تو کنارم نباشی خیالم پیش توست و می دانم تو باز همانی هستی که می خواهمت امّــا بدان که من کمی از این حال به آن حــــال شده ام ، چند مــاهی ست این ماهی را از آب ترسانده اند و راست راستکی از آب دور کرده اند، بگو که این تُــنگ برایمان سخت تَـنگ است بگو که دنیایمان تهی ست ، آخــر ماهی ها با آب زنده اند تُـــنگ بی آب دیدن ندارد ، آخر ماهی ها گناه دارند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۲ شهریور ۹۲

جــزرومد

لابه لای این شلوغ بازی های زندگی روزمره چند دقیقه ای نشستن کنار افکار و خیالات می تواند تمام درد ها را با نقطه ای آخر سطر تمام کند. درد ناتمام همچون دریای طغیان گر ضربه هایی با موج هایش بر روی سرت سرازیر می سازد و وامصیبتا که جــزرومد دریا نگاه کردن دارد و ایستادن کنار اسکله های چوبی.

موج های درد آلود را تحمل کردن سخت می شود وقتی تمام قطره های دریا از تو شاکی باشند وقتی مجبوری برای همه ی کارهای نکرده ات تقاص پس دهی و سخت تر از آن اینکه خاطرات و رویاهایت همه از جنس شن ساحل همان دریاست و هی تو را در خود فرو می برد و تنها می توانی به غروب آفتاب چشم بــدوزی .اگر خوب قیاس کنی می بینی تمام سکانس های زندگی تو نیز همچون آفتاب زیر خطی از دریا پنهان می شود و این تمام شدن ها روزی تمام می شود امّا موج ها باز ضربه خواهند زد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ شهریور ۹۲

هجای آخر

امشب ذوق نوشتن دارم ، دلم لک زده بود برای لکه های بی رنگ کاغذ که هر پَستی اش ناراحتی و هر بلندیش خوشحالی را بر چهره ام می نشاند . نوشتن می خواهم نه با طمع قهوه تلخ و نه همراه با معشوقه های خیابانهای پاریس ، نوشتن می خواهم نه پر کردن تمام سفیدی کاغذ و نه گیر کردن روی هجای آخر کلمات ، نوشتن می خواهم و کمی باران تا هوای اتاقم را تازه کند تا زندگی را به رگهایم بدون هیچ دردی و ترسی تزریق کند و من بشوم معتاد زندگی و تا پیر نشده ام کیف و حال که همه می گویند و فقط مایه دارها به آن می رسند را حداقل حسرتش را بخورم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ شهریور ۹۲

تنبل خان

 تنبل نام گرفتنش عجیب است او سرسخت بود او مرد کار بود و کار می کرد و نمی گفت چیست کار امّا این چند روز باقی که باید بنشیند و سر به زیر آورد و تکلیف این تکلیف ها را مشخص کند تا چیزی را که خودش می خواست امروز بر زمین نگذارد ، می خواست مقاله های علمی اش را کار کند امّا احساس از کله صبح با نردبان اراده ی او بر کله اش سوار شده است و او را از این فعالیت علمی اش به دور می کند ، آه که چقدری حوصله کم آورده است آه که چقدری اعصاب ندارد این ، کاش  او را  آرامشی دو چندان نصیب می شد و آه که او چقدر تنها شده است این روزها که کسی نیست حتی حالش را صبح ها با خبر شود حالا شب ها را بی خیال که بحث بر سر آن هدر است و آه آخر که او چقدری کودک است او چقدری فریب می خورد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۳ مرداد ۹۲

مرغ مهاجر ..

یاد دارم آن جمله ای که سر سررسیدم بود در همان صفحه ای که روز تولدت بود ، جمعه بود و تو آن را نوشتی " زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد " نمی دانم نوشتند از چه بود این که می نوشتی ما کنار هم بودم یادت هست شاد بودیم ، چرا این را نوشتی ؟ چرا مهاجرت؟ نکند می دانستی که این پرندگان نمی رسند ! پس چرا غرورت را پای من خرد کردی چرا مرا دوست داشتی !؟ دوست داشتنت موقتی بود ؟!پشیمان شده ای ؟! .............................

من چشم انتظارت مانده ام برنمی گردی ؟!

"خدا جونم خیلی دردسر دادم بهت این ماه هم اونی که گفته بودی رو انجام دادم با اینکه درست درمون کاملِ کامل نشد امّا می دونم که قبول داری ، خدا جونم تشویقی بده،  یه سرو سامونی به زندگی من نمی دی!  من چرا این طوری بلاتکلیف موندم ! می خوام کمکم کنی ! خدا جونم دوسِت دارم !"

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۶ مرداد ۹۲