۴۴۷ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

و عشق لحظه کشف دارد و نمی شود فراموشش کرد

الفبای آشنایمان با سلام شروع شد سلام از نوع رمانتیک و نه در قالب عکس های سه در چهار ، گو همه چیز آنی بوده باشد یک تصادف یک احتمال در هزارمین های ثانیه.

وبین ما گره های محکمی از خواستن، خواسته شدن و بین نگاهمان موجی از دوست داشتن وبین دلتنگی ها یمان ذره ای خالص، جمله ها را به هم می دوخت. تا شدیم دو نفر در یک ردپا اینها را که بازنویسی می کنم می دانم برای دوستان وبلاگ نویس تکراری می شود. این داستان ها این ماجراها شاید دِمُده باشند امّا دقیقاً همانی ست که با سلام آغاز شد و تمام حــجم این واقعیات با یک خداحافظی سرد زیر خاک دفن شد و بعد از آن دیدارمان با تصادف و احتمالات ناممکن بند خورد.

و منی که گریه هایم با سکوت ارضا می شود، تنها مانده ام، مرض سردی رفتار گرفته ام، ته ته منگلیزم اجباری بودن چیست ؟ من همانم ، و تو تنهایی ؟! یا ...!




 +پی نوشت : ] و عشق لحظه کشف دارد و نمی شود فراموشش کرد حتی اگر آن عشق تمام شده باشد ، از یادآوری لحظه کشفش مثل زخم تازه خون می آید ، تا یادش می افتی مثل اینکه همان موقع خودت با کارد زده ای توی قلب خودت[

عباس معروفی "تماماً مخصوص"

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۳ مهر ۹۲

نباید این چنین می شد! نه؟

این را بـــرای روز تــــولدی می نویسم که ســـرنوشتِ جــنیـنش خوب از آب در نـیامد، جــنینی که روز تــولدش را به خــاطر دارد، صــدای گریه ای که برایش غــریب بود و لـــطیفی دست هایی که بـــوی مـــادر می داد.

امروز تــولـــدش باشد می شود 22 سال تــحمل، و از خدایی که همین نزدیکی هاست می پرسم ؟" دنــیایت بـــرای مــن جــایی دارد ؟"


  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۸ مهر ۹۲

معلق ماندن

اولین دوست داشتن به معنای هری ریختن دل، کِی شروع می شود کـسی نمی داند، همین که حس هایت غریب می شوند همین که هنوز بی خبر از همه چیز چشمهایت فقط دنبال یک نفر می دود همین که به خاطرش شیک می شوی همین که به ذوقت می خورد بغض می کنی .

و باز فردا اولین خنده هایش را که می بینی همه چیز از اوّل شروع می شود باز دلت برایش می لرزد و باز برایش قافیه ها می بافی و این بودن ها نبودن ها ، دوست داشتن ها ، عادی بودن ها ادامه دارد تا روزی که دلت سیر سیر از دستش شاکی باشد که قول بدهی دیگر پیش نروی ، امّا مگر می شود، این بار آخرها می دانی چقدر رو به درازا می رود.

صبح می شود و انگار دوباره متولد شده باشی پیش می رویی با چند حرف دل سرد کننده می شوی تمام پای پیاده می شوی رهگذر این داستان.

برایش می نویـسی ، می خواند ، نمی خواند مهم می شود گاهی برایت ، باز فراموش می شود باز خاطراتش به ذهنت خطور می کند

و این اولین دوست داشتن تیری در تاریکی ست انگار، به کجا می رود نمی دانم . حتی چشمان بسته ام توان رویتش را دارند حتی در خواب حتی بیدار.

چاره چیست نمی دانم !

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۲

هست به یادت

از پشت ســرت چشمانم تـــو را تعقیب می کنند ، نـــه بگیری ست نـــه ببندی فقط نگاه کردن مـــحض ! تنها به حـــال خود ، پــیاده ، روی شیب خیابانها قدم بـــر می داشتی و لابد در فکر چیزهای مهمی فرو رفته بودی ، سرت پایین بود ، نـــــور شدید می تابید ســـایه ات کج بود ، سایه انگار خسته بـــود . از همان راه میانبر قصد رفتن داشتی از پشت اتوبوس ها که رد شدی ، تمام قامـتت پنهان شد و پلک هایم در آغـــوش هم به زار آمدند. و نبودنت را برای مــن با هزار ورد و ذکری می فهماندند.

از پشتِ سرِ این همه تنهایی ، گذشتن از کنارت کار من نیست.



ازعــطر تـو من هـــوش بـه بــادم 

از گویـش نـازت ، دل مـن هـست به یـادت


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۲

چشم هایشان مرا از خود می دزد!

مـــن برگشته ام به خیـــابانهایی که بی تـــو چشم رهگذرانش مـــرا به سنگ سار محکوم می کند

رســم و آیینی ست که بی تـــو مرا طرد می کنند

 انگار این سیاهی ها خبر از رفتنت ندارند

گــــوی این ها نمی دانند که مــــن دیگر هواییت  نخواهم شد

که ایــنبار خـــط و خـــطوط پیشانیم بـــرای گریستن چــین بر نمی دارند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲ مهر ۹۲

قاروقورشیرآب باید باشد؟!

ساعت 2 بامدد اولین روز این ترم باشد ، خوابیدن در این اتاق روی این رختخواب برایت غریب باشد ، گرما تا می چسبی به ملافه ی رواندازت از هر طرف اسیرت کرده باشد و طبیعتاً بعد از این ها تشنگی امانت را بریده باشد، بطری ها همه خالی از قطره های آب باشند ، یخچال هنوز راه نیافتاده باشد، ناچار چشم ها به شیر آب دوخته شده باشند ، شیر آب برایت فیلم بازی کرده باشد ، آب نارنجی تحویلت داده باشد ، غلیظ تر از آب پرتغال باشد ، بوی زنگ زدگی لوله ها حالت را به هم ریخته باشد و تو بی خیال شده باشی و با کلنجار رفتن بیخوابیت ادامه داشته باشد.

می شود گفت دانشجو بودن فرض است که سخت باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱ مهر ۹۲

مــــادر

فــصــــــلی که نشانه هایش روی پوست دستهایم حکاکی شد رو به خاموشی ست . و هزاران فصل این چنینی تمام شد و از نـــو آغاز برایم امـــید را مــــژده داده است . امّـــا این بار خـــبری از خــوشحالی نیست این بار مــادر آب را پشت سرم طور دیگر می ریزد انگار مـــولکول های یک پارچ آب روی دستانش سنگینی می کند و مـــن مــبهوت ، لـــب هایم را به هــم دوخته ام که نکند بــغـض بـتـرکــد و مـــادر ببیند و گریه کند و مرا با آن نـــگاه های نــگران راهی کند.

من از پایان می ترسم ، نکند همین که کلاج ماشین رها می شود با چند تا دنده عوض کردن تا تــرمز کردن ها زندگی بی دلیل با یک اتـــفاق همین نزدیکی ها تمام شود و من بی هیچ کاغذی از این خاک بروم. و دستی نباشد تا فـــشارش دهم تا دلم به این خوش باشد که بی خیال هر اتفاقی که قرار است بیافتد.

مادر امروز برایم مخاطب خاص باش ، این پسرک سعی کرد امّا نتوانست جای عزیزت را برایت پر کند می دانم خیلی دوستش داشته ای می دانم وقتی مرا صدا می زنند دلت می لرزد و به یادش دست هایت بر پــیشانی مــن آغـــوش امنی ست که هــیچ مــخلوقی با خــدایش ندارد. امروز فــاتحه می خوانم به روح فرزندت که زود رفت که گــفتند ناکــام ، و مــن به جایش کنار همین سفره ای نشسته ام که تـــو برای مـدرسه اش لــقمه می گذاشتی . مــادر این فـــاصله ها بـــادکی ست بــاور نکن من همیشه دلتنگ لقمه های گنجیشکی ات خواهم بود .

 مــادر ، پسرکت را حـــلال کن، شاید اجل امانش ندهد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۲

امید قــاپنی آچ !

درهــا را باز کنید

بـــوی امــید از لــای درز بــاریکش سلام می دهد

و رعـــشه می گذارد بر اســکلت اســـتـــخـــوانــیــمـــان

زود باش ، کاری بکن

مگر لمس آینده برایـــت آرزو نبود

این امید و این ردپایی از خــوشبـختی

سوار شو و با من به کــــرانه های خــوب بودن قـدم بگذار

و به همه ی این بــدبیاری ها پشت کن

بی هیچ خجالتی

تــو برگزیده ای برای 

خوب بودن !

جــان من ، خوب باش

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲

الـــتقسیم الاوّل

تحمل کردن ها که به پــیک خود می رسند و سیر می شوی از این خــاک از این سرزمین، بی اختیار یــاد بــحث الـــتقسیم الاوّل می افتی و در کنکاشی دیوانه وار به دنــبال رهــایی از این تعلقات از این هــویت در گــودال هایی از خــیال که تـمام زنــدگیت را تــرنــسفر می کند به شهر فرنــگ ، شهری که همه انگار آرتیست فیلم نامه ای محشر باشند. و در این بین خانواده را مشاهده می کنی که از قـــافله هنرمندان عقب نمانده اند و برای خود نقش هایی دست و پـــا کرده اند.

پــــدر نقش یک مایه دار ، پولدار ، خر پول ، سرمایه دار آمریکایی با  یک سیگار برگ در لای انگشتانش و چند محافظ کتو کلفت و یک عدد ماشین سیاه رنگ خفن .

مـــادر نقش نویسنده ای سیاسی که از ترس سازمان اف بی آی دست نوشته هایش را لای گونی برنج پنهان کرده است ، عینک ضخیم می زند و بیشتر عقاید کانت و دیده رو و مونتسکو را به خوردمان می دهد. البته دست پخت اش هم طبق معمول حرف ندارد (مجبورم اینو بگم اگه نگم از فردا خبری از شام و نهارنیست ). 

من نقش فرزندی بازیگوش و هنر پرور که عاشق این هنرمندان هالیوودی و عکس های با سایز بزرگ آنها و اتاقی دارد شبیه گالری یک عکاس که خودش عکاسی بلد نیست.

بــــرادرها ، نقش مافیا و پـای ثـابت کازینو های کالیفرنیا که سر چند صد میلیارد پـول زبـان بسته طرف را راهی آن یکی دنیا می کنند ( به هیچ وجه منظورم ایران نیست).

و خـــواهرها ، نقش الــیــزابت های کــاخ که فقط می خورند و می خوابند و بورس را چک می کنند و هر کدام یک نوع  جک و جانور به دست بیشتر در حال استراحت و یا ماسک زده و یا در حال بــرنزه کردن می باشند.



و من از خواب بیدار می شوم. و زندگی طبق روال هر روزش ادامه دارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ شهریور ۹۲

آسفالت

وقـــتی بــاران شُر شُر می بارد و بــلاجبار بــوی خاک حیاط را تا استنشاق مــــــا بالا می کشد رگ هایی از آب باران روی لطیفی خـــاک ول می خورند آرام ! و همه ما انگار در انتظار طوفانی نشسته باشیم بی راه چاره ایستاده ایم و هی با رعـــدوبـــرقــ اش سیخ می شود موهای تنمان . و من یاد استادی می افتم که خوب می نوشت که دفتری داشت به اسم باران و ذهنم پر می شود از سه در چهار هایی از چهره همان استاد و در آرزوی چترهایی که پاییز را را با کودکان به مدرسه می روند.بدون اینکه چشم به دیگری بــدوزیم می گوییم کــــاش انقدری بود که حیاطمان را می پوشاند انقدری که به فلانی ســـفارش و تـــمنا نمی کردیم تکه آسفالت های خانه ی قدیمی اش را برایمان سوا کند . 

باران تا نقطه ی آخر سطل تحمل ما خواهد بارید . تا فردا و فرداها کفش هایمان گِلی باشد چون می داند تا هست همین هست که ما حتی تا پایان این سال هم نمی توانیم گُلی به سرمان بکشیم.

دلش که به رحم آمد دست می کشد و غُرغُر برادرها سر پدر که چرا کاری نمی کنی فریاد می شود. برادرها هر چند می دانند نمی شود با این وضع سروسامانی به حیاط داد با همان کفش های گِلی شان روی اعصابم رژه می روند.و من هی در مقام مقایسه با استادم می گذارمشان و با خود می گویم اگر استاد همین جا بود با همان کفش های فشنش به چه حالی در می آمد.

امّا چاره ای نیست باید روی همین گل و لای به خوابی عمیق فرو رفت تا نه آسفالت حیاط و نه فریاد برادرها چوب لای رشته های اعصابت بکنند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۲