۱۲۷ مطلب با موضوع «شبه شعر» ثبت شده است
-
اسماعیل غنی زاده
-
چهارشنبه ۱۸ اسفند ۹۵
برای هیچ قصوری
پیش تو بازخواست نمی شوم
خوبی تو همین است...
هر غلطی دلم بخواهد می کنم
مثل غلط دوست داشتن تو
شرک است بگویم تو خدای منی
توای که فراتر از اعتقادم ایستاده ای
تو را خواهم بوسید
در روز موعد
روزی که بندگان روی ماه خدا را می بوسند.
-
اسماعیل غنی زاده
-
دوشنبه ۱۶ اسفند ۹۵
تا که عمر می نشیند بر لب بام
دورتر از قال و مقال
در گوشه ی دنج درون
می خورد حسرت یک عمر تمام
که چرا یاد ندارم من
زندگی کردن را
که چرا خود نشناختم خود را
که چرا همچو تویی از "خود" خود بیگانه ام
-
اسماعیل غنی زاده
-
پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵
آن روزها هشیار بودم،
می دانستم،
شبیه دختران داستانی،
با حرفایت زمزمه های جدایی را بیخ گوشم می خواندی،
تو آرام آرام "او" می شدی
من حس می کردم، می ترسیدم،
بوسه هایت دیگر نایی نداشت،
حواست جای دیگری بود،
می گفتم نکند؛ که تو همان "او"ی غایب من بشوی.
و اکنون...
ترس من حقیقتی یک طرفست،
بی هیچ قدرتی روبرو شده ام،
من خود با پای خود،
در دامن این حقیقتم،
در دام ترسم،
و تنهایم...
-
اسماعیل غنی زاده
-
پنجشنبه ۱۴ بهمن ۹۵
دیر است
برگرد
یک سوم خاطره ها در قلبم
رسوب
سنگ
ما به پای هم که نه
به پای دیگران پیر شدیم
با دو سوم باقی
این دنیای دوزاری لعنتی را سر می کنم
برگرد
-
اسماعیل غنی زاده
-
دوشنبه ۱۱ بهمن ۹۵
مرا بگویی
کیف می کنم
وقتی ناظر آمدنت من باشم.
راه رفتنت را دوست دارم
که شبیه پرواز است،
پرواز پرنده ای بنام تو
تو بجای منم پرواز میکنی
آن دم که با تو هم قدم شوم
کیف می کنم
کیف می کنیم
آنگاه که عابران
ناظران پروازند
داد وصال من و تو
دوره تسلسلش هزار سال می پاید
حتی بیشتر
هزاران سال
طول عمر "ما" بودن
طول عمر پرواز با تو
طول عمر پروازی بی پروا
-
اسماعیل غنی زاده
-
يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵
جایی که چشم به راهت بودم
آمدنت پر بار بود
اینبار آمدنت بار عشق داشت
باری که در قلبم خالی کردی
باری با صاحبی گمشده
گندمی، چشم و ابروی سیاه
قد بلند و استخوانی
با شالی سفید
کوله ای رنگارنگ
رنگ پائیز
-
اسماعیل غنی زاده
-
يكشنبه ۱۰ بهمن ۹۵
گیس های گلابتون دراز و آویزانت را
نرم نرم
لای انگشتانت بازی می دهی
و بعد یک جا جمع میکنی
و طره طره میدهی پشت گوش هایت
همان جایی که حرفایمان را چال کردی
-
اسماعیل غنی زاده
-
پنجشنبه ۷ بهمن ۹۵
نگاهم در چشمانت فرو می ریخت
آنجا کسی نبود عکس بگیرد
وقتی آمده بودی تا آخرین حرفت را بگویی
آنهایی که باید باشند، چرا نبودند؟!
با ضربه های حرف هایت
من تکه تکه نیست می شدم
مثل آنهایى که باید باشند و نیستند
عکسی اگر گرفته می شد
درون قاب عکس، چیزی جز "من" نبود،
"من" هایی تکه تکه،
ریز و خرد و له شده.
آن حوالی کسی نبود،
آنجا که باید از صحنه فرو ریختن "من" عکس بگیرند!
کسی نبود! نبودند...
آنهایى که باید باشند، چرا نبودند؟ چرا نیستند؟
-
اسماعیل غنی زاده
-
شنبه ۲ بهمن ۹۵
خیال خام آمدنت
خارهای خواب را خرد می کند
خانه را خواب می گیرد،
خالی و خلوت
خواب روز ختم خودم را می بینم
خرمای خودم را می خورم
خیال خوش من
بدی ها را خفه می کند
خوشی خیمه می زند بر خوابگاهم
خیال خام آمدنت
تا خاک شدن با من است
-
اسماعیل غنی زاده
-
شنبه ۲ بهمن ۹۵