۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

ساختن

هر چقدر کوچیک و به چشم نیومدنی باشه باز برای من یه دنیا بزرگ و ارزشمنده. اتاقمو میگم، که بعد تقریبا بیست روز سروسامون پیدا کرد و کلی خوشگل و تو دل برو شد. بنظرم این اولین باره که در این حد تونستم واقعا چیزی رو که تو ذهنم داشتمو عملی کنم، میشه گفت خوشحالم، بنظرم یکی از نشونه های تغییر بزرگی که تو این سال تصمیم گرفتم انجام بدم این بود که خیلی از مرزهای روانی که باعث می شد تو خیلی از کارها انرژی نداشته باشم و کند جلو برم و خود واقعی نباشم رو از سر راه برداشتم و امیدوارم هر روز به هدفم نزدیک تر بشم. 

فردا یعنی 21 اردیبهشت روز جهانی اتاق تمیزه، چی بهتر از این که تو همچین روزی صاحب یه اتاق تر تمیز و مرتب شده باشی که هم رنگ دیوارش مورد علاقه توعه و هم چیدمانش. درسته شاید من بیشتر از دو سال اینجا تو این اتاق نباشم ولی تصمیم گرفتم هر وقت از اینجا رفتم درش رو قفل کنم و وقت هایی که میام تو این خونه بتونم برم تو خلوتم. لحظه شماری می کنم برای روزی که عسل جان بیاد پیشم و من اتاقم رو بهش نشون بدم. نظرش برام مهمه، چون واقعا سلیقه ش و زیبایی شناسیش معرکه س، الکی نیست که هنرمنده. جدا از اینها خب دوست دارم دلبرم اینجا پیشم باشه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹

اینجا خوبه! همیشه

وقتی به ده سال گذشته زندگیم فکر میکنم، واقعا می تونم یه درام پرمعنا براش متصور بشم. از چه روزهایی رسیدم به اینجا، از چه کوه های خود ساخته ای رد شدم، حالا می فهمم چقدر به خودم ظلم کردم وقتی حتی با خودم رک و روراست نبودم، به خودم دروغ می گفتم، الکی منتظر خیلی چیزا می موندم. یه فضای افسرده طور لعنتی کل زندگیم رو بد کرده بود. حتی شاید تو فاز خودش احساس لذت نابی بهم دست می داد. ولی حالا می فهمم چقدر بد بودم با خودم، چقدر سخت می گذروندم. خیلی فاصله افتاده بین منی که شروع کردم به وبلاگ نوشتن با منی که الان دارم می نویسم. اون موقع فکر کنم بخاطر تنهایی بود. تنهایی بود که وادارم می کرد به نوشتن. انقدر حرف تو دلم جمع می کردم جایی یا کسی جز اینجا نبود که باهاش ردوبدل کنم، می اومدم اینجا. اینجا خوب بود. همیشه یعنی. خوبه. می خوام که باشه. الان می فهمم وقتی مرور می کنم نوشته ها رو، وقتی تصاویر از جلو چشمم عبور می کنن، می فهمم چقدر بزرگ شدم. از کجا به اینجا رسیدم. این خوشحالم میکنه. دیگه احساس یه فرد شکست خورده رو ندارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۹

هدف های بزرگ

بعد این دیگه یادم میمونه هدف های بزرگ داشته باشم. همین چند سال پیش بود هدفم این بود که شرکت خودمونو راه بندازیم. بفرمائید الان تو یه بعد از ظهر کسل کننده تنها تو شرکت خودمون نشستم و دارم یادداشت می کنم....

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۹ فروردين ۹۹

کم تر بیشتر است

بعد از سال ها الان فهمیدم وقتی معماری در باب اتاق خالی و رنگ سفید دیوار حرف می زند یعنی چه! تو یکی از عادی ترین روزهای زندگیم بودم. واسه خودم چای ریختم. می خواستم برم تو اتاقم و با عسل تلفنی حرف بزنم. در اتاقو که باز کردم دیدم یه گربه نره چاق یهو از کنار بخاری جهید. رفت زیر تخت خوابم. هول شده بودم. انتظار دیدن همچین صحنه ای رو نداشتم. پیشده پیشده گفتم در رو باز گذشتم، در راهروم باز کردم و گربه رو فراری دادم. نشستم و به عسل زنگ زدم بهش گفتم ماجرا رو. قرار شد جاروبرقی بکشم جاهایی رو که نشسته و موهاش ریخته. از کنار بخاری شروع کردم وجب به وجب فرش زیرپام پر موی گربه بود چسبیده بود به فرش.انگار ریزش مو داشته بدبخت، یکم غیر طبیعی بود این حجم از مو، در حقیقت این حجم از ریزش مو. دیدم کار جارو برقی و دستی نیست. خواستم فرش ها رو بکشم بیرون از اتاق تا بدم بشورن، اینجوری خیالم راحت بود که تو بیست و نه سالگی مرض گربه نمی گیرم، حالا بماند که خفاش کار خودشو کرد. خلاصه یکی یکی کل وسایل اتاقو چیدم تو راهرو. همینجوری خرت و پرت بود که چیدم تو راهرو. واقعا خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از چیزی که بنظر می اومد. کلی کتاب داشتم. واقعا صاحب یه کتابخونه بزرگ هستم و اینو خودم تا حالا نمی دونستم. خوشبختانه فقط 30 درصد کتاب ها رو نخوندم. از موضوع دور نشم. اتاقو لخت کردم. هیچی باقی نموند. مامانم گفت تو که این همه انرژی گذاشتی یه رنگی به در و دیوار اتاقت بکش. زد به سرم که خودم رنگ بگیرم، رنگش کنم. داداشم اومد گفت پولتو بده کاغذ دیواری کن ترتمیز در میاد. عسل گفت منتظر بمون بعد کرونا مرتب می کنی. گفتم باشه. دو سه روز گذشت. پدرم هر روز می گفت: پس کی می خوای راهرو رو تمیز کنی. می گفتم به زودی. که بلاخره طاقتشون تاق شد و خودشون دست به کار شدن و زنگ زدن به یه نصاب کاغذ دیواری. راستش من تو این چند روز تو یه اتاق خالی روی یه تشک می خوابیدم. محو سایه های رو دیوار سفید می شدم. بدون پرده بدون هیچ چیزی که بتونه ماه و ستاره و خورشید رو از من بگیره. بدون دنیای بی انتهای کتاب ها که آدمو تو خودشون غرق می کنن. بالاخره با کلی مشورت با عسل در مورد رنگ کاغذدیواری و چیدمان تصمیم گرفتم که برم و کار رو یکسره کنم. رفتم انتخاب کردم و برگشتم. دو روز بعد که سفارشم رسید انتخابمو تغییر دادم. جوری که سفارشم ناقص شد و دیگه نمی تونستم نصاب رو بگم بیاد کار رو شروع کنه. خلاصه دو روز از اون روز گذشته، دارم فکر می کنم چیه که داره منو میکشه این سمت که یه اتاق خالی سفید خیلی بهتر از یه اتاق رنگی و پر از وسایله. ولی خب اینطوری نمیشه خیلی دووم آورد. بالاخره آدم های دیگه هم میان تو اتاقت و باید شرایط برا اونا هم یخورده مطلوب باشه...

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹

بی پیله

گفتم برمیگردم، مثل موجی که محکوم به برگشتنه، برگشتم به این اتاق، اینجا دیوارش انقدر سفیده که انعکاس بی پیله خودم رو می بینم، بهار رسید، من از پیله در اومدم، اینبار خواستم روی کل دنیا و آدم هارو دیوارهای سفید بچینم، یا سفید رنگشون کنم، بی پیله باشم، دیده بشم، صدام شنیده بشه، عمر پیله کوتاهه، باید پروانه شد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ فروردين ۹۹

هارمونی عسلیِ زندگی

شروع ادامه ادامه ادامه و ادامه هایی که یکی پشت سر دیگری ظاهر می شوند و من چقدر دوستشان دارم. 

امروز از الهی قمشه ای شنیدم گفت گوته میگه برای اینکه خلاق باشیم باید هر روز یه موسیقی خوب گوش کنیم، هر روز یه نقاشی خوب ببینیم، هر روز یه قطعه شعر خوب بنویسم و یا بخونیم و آخری اینکه هر روز یه کار خوب انجام بدیم. 

کار خوب من شنیدن صدای شیرین تو :)

 

 

توبه یعنی بازگشتن به هارمونی های اصلی، به تو، و هر روز بازگشتن به تو و هر لحظه تو ...

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

10 دی

تو همیشه براى من در زمینه های فراوانی الگو بوده ای. انگیزه بوده ای. تو فارغ از هر چیزی شبیه فرستاده های الهی هستی که بر من نازل شدی. گفته ام که تو پیامبر من هستی، و این بندگی برای من عین سکونت در بهشت است.


بانوی شعله های ابد
چنگت را بردار و
ترانه های شگفتت را ساز کن،
بگذار، نت های جهان
گرداگردت
دو زانو بنشینند
بگذار سنبله ها در بارانت خم شوند

 

شعر از شمس لنگرودی

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۰ دی ۹۸

درد تو

برگرد و دوباره
بگذر از اشتباه، همواره
که درد تو در جان به استعاره
جان می کند از جان من به یک باره

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۹ آذر ۹۸

مغزم

مغازه مغزم تهی تر از بازار است
که دشت اول و آخر
با تر چشمان و آزار است

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۸ آذر ۹۸

خوشبختی بعلاوه یکم پول نقد

شبیه مشت زنی هستم که بازیش به راند اضافی کشیده، تا سرحد ناک اوت شدن رفتم ولی جنبیدم، شب و روز، تنهایی کشیدم، حسرت خوردم، پشیمونی کشیدم، دوباره غم غربت چشیدم، حرف زور شنیدم، ناامید شدم، بریدم، و برگشتم. یک راند به اندازه یک و نیم سال، یه نمودار پر از پستی و بلندی. الان رو نوک قله وایسادم. خیلی یاد گرفتم، خیلی صبر کردم تا رسیدم. تحمل می خواست. تحمل اون همه سختی. نه که تموم شده باشه، هست بازم هست، ولی راند تموم شد. تن ناین ایت سون سیکس فایو فور تری تو وان. تو این راند با این که از نزدیک لگد خوردم، مشت خورد تو صورتم، زخم برداشتم ولی به خودم امتیاز خوبی میدم. خودم مربی خودم بودم. راه انداختم. چیزایی دیدم که خیلی از آدم ها ندیده از این دنیا میرن. از صفر تا صد بالا کشیدم خودمو. یه انگیزه داشتم، یه کوه، که تکیه گاه باشه واسم. خوشبختی یعنی همین بعلاوه یکم پول نقد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸