۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

مادرش اما

پا در ره فرار بودم

مادرش از پس من می آمد 

و صدای شیون و شیدایی یار

از پس کوچه و دیوار به گوشم می رسید

چهره مینا شبیه مادرش دیگر نبود

مادرش همچون اتفاقی ناگوار

تیز و بران می دوید

در نگاه آخر مینا و من

چشم هایش خیس بود

سخت می شد دست شستن

از نگاه دختر شعرت

چشم هایم خیس باد

از همان روز که مادر از سر خشم و غضب 

سیلی جاندار و پر درد

آه و افسوس دو چندان را 

بیخ گوش من نشاند

قطره قطره اشک مینا

درخت ترس و تلخی را 

دم چشمان من آب می داد

از همان روز که من چنین زود شکستم

یار کودکی ها و قصه های من

شبیه آینه ای پاک و صادق

در نگاهم تکه تکه 

مات و مبهوت

خرد می شد 

مادرش اما

همچنان در هیکلی پوشیده از تار سیاهی 

مرا، مینا و خود را 

ناسزا می گفت.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۲۸ مهر ۹۵

نیم پدال

دست کشیدم از فرمان

پدال نزدم

خودم را زدم به زمین

دوچرخه رفت

راه باز بود و جاده دراز

اما

کم آورد

خودش را به زمین زد

شبیه کودکی بود

که مرا تقلید می کرد

من صحنه را می دیدم

صحنه دویدن یک زن میانسال

و رقص پر التهاب چادر مشکی

وقتی گردش چرخ ها باز ایستاد

من خیزش گرد و خاک را هم دیدم

و خیزش دوباره من برای فرار یا قرار

از آن تاریخ به بعد

جای سیلی محکم مادر

روی صورتم هست هنوز

چرخ زندگی جاریست

خاطرات همچون دوچرخه ای رنگ و رو رفته

در پستوی خاک و تاریکی آرام آرام دفن می شوند

اما هنوز یادم هست

بعد از آن

دوچرخه برادرم را می راندم

نیم پدال 

نیم پدال

چرخ زندگی جاریست

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵

باز می رویم

ریشه هایم را تیغ می زنم
سیاهی ها را چال می کنم
و بدنبال زمینی بکر می گردم
برای رویش دوباره
خاک خوب شرط است...
آب مایه حیات است
و خورشید
صورت زیبای توست
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

جناب عشق

عاشقی درد دارد
شبیه رویدن دندان عقل
روزی هست و ماه ها نیست
و سال ها
زیر لایه ای از احساس پنهان است
حتی روزی که هست 
دیگر عشق نیست و درد محض است.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

هجدهم

همیشه وقتی هیجدهم مهرماه سر می رسه، یجوری دستم به نوشتن نمیره، یجوری منجمد شدن، یه نوع غرق شدن، یا تنفس اکسیژن تلخ، وضعم اینه، هر اتفاق خوب و بدی هم تو یک سال برام افتاده باشه، درست همین روز، لبام دوخته میشن بهم، میشم لال، می بینم ولی چیزی نمیگم، نمی دونم که بگم، و فقط سکوت می کنم...



  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵

لطفاً برگ اضافی

امروز دفتر عمرم برای چندمین بار ورق خواهد خورد... 


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵

بعد از سه ماه

دقیقاً 10 دقیقه دیر کرده بودم، ساعت 11 و 5 دقیقه بود که پیکان را بین چند متر فاصله پراید و دویست و ششی جا کردم، به سختی! در را قفل کردم، و با عجله به طرف درب دانشگاه قدم برداشتم، هر بار که از جوی عریض کنار خیابان می پرم به آن طرفش، هر بار که چشمم به جریان آب می افتد، به افتادن فکر می کنم، به این که وای اگر بیفتم، چه شود!... انقدری ساعت تند تند جلو می رود، که وسوسه ام می کند تا از نرده های محوطه دانشگاه بالا بروم و راهی را که 2 دقیقه ای بهش می رسم را به 5 دقیقه دیگر کش ندهم، اما اینجا یک محیط فرهنگی ست.  در ورودی دانشگاه، روی خوشی به آقای حراست نشان می دهم، تا گیر ندهد، که بگوید مهندس دانشجوی این دانشگاهین؟ و من بگویم نه و او بگوید پس اینجا چیکار دارید؟ و من بگویم اینجا تیاتر تمرین می کنیم و او بگوید.... اهههههه .... من که 5 دقیقه هم برای ایشان به خاطر سین جیم هایشان بدهکار نیستم، خدا را شکر، حقه ام گرفت، رسیدم به سالن تمرین، توی راهرو، با همان سرعتی که دارم، به آینه ای که روی دیوار سمت چپم آویزان است، نگاهی می اندازم، البت به آینه که نه به بر و روی خودم نگاه می کنم، که نکند خستگی و عجله بر سر و صورتم زار بزند، پشت در می ایستم، مکث می کنم، صدای کارگردان را می شنوم، دست می اندازم روی دستگیره، التماسش می کنم که صدای گوش آزاری در نیاورد، اما می آورد، صدای گوش آزاری تولید می کند، اول سرم، بعد پای راستم، نگاهم و بعد من وارد پلاتو می شویم، همه به من خیره می شوند، کارگردان سر می چرخاند، و دوباره ادامه حرف هایش را پی می گیرد،  زیپ کاپشنم را بی صدا پایین می کشم، درش می آورم، می گذارم گوشه ای، تلفنم را در حالت سایلنت می گذارم ، و پرت می کنم روی کاپشنم، و می روم در ردیف بچه ها می ایستم، کارگردان می گوید، از امروز تمرین به دلایلی تعطیل است، و ادامه نخواهد داشت...

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵

مینا- قسمت پانزدهم


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ مهر ۹۵

دوری از من

صدایت بریده بریده به گوش هایم می رسد
از حرفهایت چیزی عایدم نمی شود
فقط این را می دانم که باید...
که باید نزدیک شوم
نزدیک تر
نزدیکتر
تا صداهایمان به هم وصل شوند
تا هر چه می گوییم برود در دل هامان لانه کند
تو به من گویی و من به تو
پچ پچى به راه افتد
برود کوچه به کوچه
برسد به پای عشق
گویند مبدأ این دو صدا
سینه ی دریده عشق است و بس...
  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵

صبح ها وقتی بیدار می شوم

چشمانم می نشینند روی سفیدی سقف گچی اتاقم
و منتظر می مانند
منتظر فرشته ای آسمانی
با گونه هایی گل انداخته و موهایی طلایی
با دامنی چین دار
با صدایی گرم
چشمانم را بغل می کنم
منتظرم
بگذارید یکبار هم فرشته مرا بیدار کند
  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵