۴۳۳ مطلب با موضوع «خود درگیری» ثبت شده است

با آپشن های فراوان


همین امروز صبح بود دورووَرِ ساعت 3 بعد از ظهر تازه حساب کار دستم رسید که این درد بی درمان این انتظار پای وصال کمی غیر عادی جلوه می کند ، نه ؟ دلایل را باید بررسی می کردم یعنی موشکافی تمام تا پیدا می کردم آن چیزی را که چوب لای چرخ ما می گذارد ، گفتم "چیز" چون نمی دانم جاندار است یا بی جان دچار تعلیل لغت شدم .کمی که بیشتر به این مخیله آکبند فشار می آورم چند نکته ای از داخل این همه سیم پیچی و پوچ و مهره و گریس و ووو به دست می آید و آن این که باید ایرادی بزرگتر از خال هرمی روی پای راستم باشد که محکوم به چنین مجازاتی شده ام . مشکلی که در من است و او در من می بیند و مرا از او یا همان خودش دور می کند. یا نه اگر مشکل دو طرفست ، به قول پدرم " پسرم مشکل همیشه هست پس می توان حلش کرد چون بوده چنین بوده " و یا اگر مشکل در طرف باشد که خدا نکند زبانت را گاز بگیر من که چیزی ندیده ام همان دو مورد اول بررسی شود لطفاَ.

به درصد باهوشی خودم که قبل ها سخن به میان آورده بودم شک می کنم شاید کمی گریس کاری می خواهد باز که این چنین اصطحکاک ایجاده کرده است. پیچیده اش کرده ام مسایل را " ببین داداش کسی اگه مشکلی در تو ببینه به روت نمی گه که ذوب بشی ، منم بودم نمی گفتم ، منتظر می موندم تا خودش یه جورایی بفهمه برا چی هی گیر الکی می دی، نمی خواد دیگه ، زور که نیست تو که خودت به حقوق بشر و کونوانسیون چی چی احاطه ی کامل داری باید قبول کنیم که هیش کی کامل نیست حتی باور کنین خود من ، اغراق نمی کنم باور کنین تو رو خدا ، ناراحت میشمااا. بعد اینم می رم جراح پلاستیکی چیزی این خال ابا و اجدادی رو منقرض می کنم ،  نترس باهاتم ، با آپشن های جدید منتظرم باش ، دوستدار شما پیچ"

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۴ مرداد ۹۲

تا دلت بخواهد "شاید"


خواستم بنویسم خط خطی امّا کمی جلف شد انگار ، می نویسم پاراگراف یا بند شاید کمی مناسب باشد .

پاراگراف ها را که دور می کنم کلمات و واژه های عجیب و غریب و گونه هایی از ادبیات وبلاگی همه در ذهنم هایلایت یا همان پرنور و یا واضح تر متجلی می شود .

از همه نوع در این جمع دیده ام ، پیشوند و پسوند و فعل و قافیه و حرف اضافه  ، و گونه ای پرکاربرد همچون "شاید" ، چیست این شاید ؟ چرا همه بند ها و سطر ها آلوده به شاید هستند، هر بندی یکی دارد یعنی زندگانی من چیزی به اسم حتم ندارد، همه احتمالات!

حتی لازم الوجود های حیات یک انسان ، شاید است، شاید نفس بکشم ، شاید ببینم ،شاید... شاید...

نشان از چیست این محتمل زیستن ، چیست این بی اعتباری !

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳ مرداد ۹۲

وآن روز که من خاموش بودم

خسته بودم ، تنها بودم ، فکر کرده بودم ، دلگیر شده بودم ، دیوارها مقصر بودند ، رفته بودم تا جواب تک تک شان را با تمام وجودم بدهم ، فحش بدهم ، دیوارها زیاد و طویل بودند از این سر شهر تا آن سویش که آفتاب خود را در آن پنهان کرده است. لحظه ای گریه ام می گرفت لحظه ای فریاد می زدم ، کتاب های پارک را همه را می خواستم بخوانم ، می خواستم کسی درد مرا نوشته باشد حرفم را گفته باشد تا بروم و بکوبم بر سر این دیوارها تا یادشان باشد من تنهای تنها نیستم ، روزها گذشت و نگرانم شدن ، حق دارند بچگی هم حدی دارد گریه که کردی باید آبی به صورت بزنی و فراموش کنی تا بزرگ شوی امّا من حتی آن کودکانه گریه کردن هایم را فراموش نکردم ، انتظاری داری فراموش کنم. در را باز کردم انگار به آخر خط رسیده باشم ، فکر،فکر،فکر.... که چرا شده ام معضل ، که چرا شده ام اذیت ، پشیمان شدم گفتم خبر دهم بعد می نشینم و به حال خودم زار زار فکر می کنم ، آری همین بود ، اول و آخرش همین بود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۲

می بخشی مرا ؟

فایده ای نداشت از همان اول حرف تو شاید درست بود

زندگی گلویم را فشار فشار می دهد و مثل تنبیه پسر بچه ای می پرسد " باز از این کارا می کنی تا بدم نفلت کنن "

من ولی قهرمان این داستان خواهم بود ، هزاران بار هم مرا مهمان شلاق هایشان کنند باز من دوستت خواهم داشت قول مردانه که قهر نمی کنم دیگر دنبال مقصر نباشم .

تو مرا بی خیال شو ، تو مرا بگذار کنار ، از فرصت های زندگی لذت ببر و قولی به من بده که اگر برگشتم عاشقم باشی ، هر روز هزاران بار دوستت دارم هایی بگویی و در آغوشم به خواب بروی

همان خدا که در آن سرما بالا سر ما بود این روزها هم همراه ماست همان خدا هر چه بخواهد آن خواهد شد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۲

وآن روز پایان من است

همه می گویند برو ... دیوارها ، ساعت ها ، کاغذ ها ..... به مانند دیالوگ کلیشه ای فیلم های ایرانی " می رم جای که دست کسی بهم نَرِسه" ....

شاید هنوز زود باشد . کمی سروسامان لازم است و بعد از آن ، واژه خداحافظ بر چسب ناجوری خواهد بود بر زبانم ، خداحافظ یعنی می سپارمت به خدایی که خلقت کرد یعنی دیگر این مرد عاشق را نخواهی دید و من می روم به دامان همان بیگانه هایی که آغوششان گرم باشد برای من، می روم به دل مردمی که عشق را باور دارند ، مقتضیات زمان برایشان مهم نیست ، هر جا هر زمان باشند  دوستی و عشق را در همان کوله پشتی هاشان حمل می کنند. و ما در این خاک ، مشکلات را بر عشق پیروز می دانیم شاید حق با ماست شاید حق من نبوده است که دست به آنسوی اجتماع دراز کنم ، نمی دانستم تفاوت ها در این حد آزرده خواهند کرد ... و شاید آن زمان پایان این فیلوزوف باشد شاید شخصیت را کمی تغییر دهم تا به خاطرش نه کسی را و نه خودم را آزرده خاطر نکنم و شاید آن زمان  پایان من باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ مرداد ۹۲

قاضی اعتراف دارم ، مجالم دهید

توموری خوش خیم یا وجدانی سرسخت عذابم می دهد ، نا معلوم ها بت های زندگی را مقابل دیدگانم آتش زدند و مرا گریان به پای تکه چوبی انداختند ، نمی دانستم ، توانش نبود ، همه رفتند و من باز آشنای همیشگی محل جرم بودم ، جرم می گویم آری ، کار من جرم است ، گریه کردن ، جرم من است. سکوت ، جرم من است ....

بار خدایا گناه من چیست ؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۲

این روح و تن

نه حوصله ی بحث دارم و نه توان جنگ و جدال ، این کنار تنها به حال خود نشسته ام . برای خودم برای درد انگشتانم منتظر تو مانده ام ، رهگذران طعنه می زنند به بودنم به خواستنم امّا من گوش هایی حریص صدای تو را دارم و تن زخم خورده ام با تاروپودی از جنس گیسوانت پوشیده است و روحم، سرگردان در خم کوچه های تنهایی ، خانه ای می خواهد با حوض آب با شمعدانی های دور حوض و نیمکتی برای آرامش و سکوت ابدی در کنار تو .

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۲

صدایش می کنم هر دم

داغ یک دوست داشتن حسابی به جانمان مانده است .شب ها به جنون می رسد و می میرد و سرد می شود این داغ ، تا لرزشش بغض می گذارد بر گلویم. حق من از دوست داشتن و دوست داشته شدن چقدری ست ، کاش مثقالی از آن را زود زود نقد کنیم ، دلم مثقال مثقال از تورا می خواهد ، دلم دیوانه بازی می خواهد انگار.. بیا و مرا به سرنوشت وامگذار ، بیا و اطمینانِ قلبی باش که هر دم برای تو می تپد....

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۳۰ تیر ۹۲

مشکل چیست ؟

به نام خدا .مشکل انواع مختلفی دارد از کوچکترین آنها تا بزرگترین آنها در زندگی هر فردی تاثیر می گذاردو چه بسی او را با بن بست هایی مواجه می کند . مشکل را می توان چنین تقسیم بندی کرد .مشکلات فیزیکی، مادی ، روحی و روانی . مشکل فیزیکی که شاید کوچکترین آنها باشد مثلاً درد ساق پا یا جوش زدن های نابهنگام قبل از جشن عروسی یا مراسمات دیگر.مشکل حد وسط ، مشکل مادی می باشد ، با این وضع اقتصاد حق داریم که همه سهمی از این بدبختی را به دوش بکشیم . مهمترین مشکلات مسایل روحی و روانی هستند که در زندگی روزمره با آنها گلاویز می شویم این مشکلات از دیگر مشکلات تاثیر می گیرند و روی آنها نیز تاثیر قابل توجهی می گذارند. مشکل ما روح ماست روحی که بد تربیت شده است نه این که پدر و مادرها تربیت کرده باشند نه ! جامعه تربیت کرده است خودمان خواسته ایم . کمی اسیر محبتیم کمی می خواهیم دیده شویم کمی می خواهیم ببینیم ، خواسته شویم و بخواهیم تا حس کنیم که هستیم و وقتی این ارتباطلات متقابل کم رنگ می شوند ما را از پای در می آورد . این روزها خواستن ها بهتر از نخواستن ها نیستند امروز مشکل ما این است که همه به دنبال ایده آل ها می گردیم حتی خود من ، حتی کِچَل طالب، بقال محله که می خواهد وسط شهر سوپری بزرگی راه بیندازند . نمی گویم ایده آل گرایی بد است و چنان و چنین امّا دقت شود که از این طرف گردونه نیفتیم که واقعیت ها را نبینیم وبا آنها زندگی نکنیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۹۲

ریز به ریز در هفت دقیقه

 همه جا آرام بود. درخت گردو لرزشی برای برگ هایش نداشت ، نور تیر چراغ برق از بین شاخه هایش وارد اتاقم می شد و با کمی تاخیر به چشمانم می افتاد فکر می کردم کسی با چراغ قوه بالا سرم کشیک می دهد ، می خواستم زیر چشمی نگاهش کنم، کسی نبود ، صدای در اتاق بغلی ، نیاز به روغن کاری داشت ،برادرم بود انگار باز چند ساعت مانده به اذان صدایم می کرد همیشه وقتی صدایم می زند می گوید زود باش پسر فقط 7 دقیقه مانده است ،مادرم غذایی برای سحری آماده می کرد ، با آن وضع کمرش مدام پای اجاق گاز می ایستد ، پدرم هنوز بیدار نشده است ، بلند می شوم بدون مکث می روم تو حیاط ، اتاق ما در این یکی خانه است تا از این یکی بروم به آن یکی 7 دقیقه تمام است ، هوا خنک است ، خستگی و خواب را از چشمانم می دزدد.می خواهم قید اذان را بزنم و بشینم همین لب حوض ، اما حوضمان خالی ست ترک خورده است.  چراغ های همسایه ها روشن است فقط آشپزخانه یشان. و خیلی ها هنوز خوابیده اند و خیلی ها هنوز نخوابیده اند . وقتی با موبایلم سری به اینترنت زدم دیدم همه مثل مورچگانی در حال فعالیت هستند هر کی برا خو کاری می کند ، گویی زندگی در جریان است و فقط برای من کمی مکث کرده است.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۵ تیر ۹۲