منتظر تماس مشترکی دور از دسترس مانده ام و تمام این 24 ساعت ها را دست روی دست گذاشته و فقط به اصطکاک این دو ، بر خود می نازیدم. رمان ها را یکی تمام نشده دیگری را شروع می کردم و فقط با کتاب خواندن از این زندگی رها می شدم ،کاراکترهای خوب و بد داستان ها همه اطرافم زنده بودند یکی قهوه می نوشید دیگری با معشوقه اش قاه قاه می خندید و عباس برای مرگ کریشن باوئر متهم می شد،و من دستم جایی بند نیست نه اسمی در داستان دارم و نه قاتل پیش خدمت هتلی می شوم، تنها ،پیاده راه می روم تا ناغافل راننده مستی مغزم را روی آسفالت سیاه خیابان امام پخش و پلا کند،تا برای خاک کردن چیزی جز چند برگ دست خط از من باقی نماند.