هی دور خودم می چرخم،

صدای سائیده شدن استخوان های ریز و درشت بدنم را می شنوم،

یعنی پیر شده ام؟ 

پر شدن چشم ها با مایعی شبیه اشک،

از پشت خوابی نصف و نیمه،

آب مروارید است؟ 

یا اشکهایی که به وقتش گریه نکرده ام!

سردم است،

مرده ام؟

در جستجوی گرمایی ناچیز،

دست ها لای پاها و پاها جفت روی هم، چسبیده به هم،

روی هم می مالم،

این اولین شبی ست که هیچ فکری دم پر من نشده است،

از یاد رفته ام، شاید از یادها رفته ام،

نمی خوابم،

پاهایم جذب سردی گوشه های رخت می شوند،

چشمانم یک جا بند نمی شوند،

چهار کنج اتاق،

پنجره،

درخت سیب،

همه می لرزیم، 

و من آرام آرام در خواب غرق می شوم،

و شاید این دم و باز دم،

آخرین فرصتی ست که داشته ام،

نفس هایی زیر سایه مرگ