امروز شیفت کاری، خیلی بیشتر از آن چیزی بود که توقع داشتم، 15 ساعت سر پا سلام مشتریان را علیک گفته ام، و چیزی بیشتر از بیست بار به آنها توضیح داده ام سرویس بهداشتی نوک ضلع غربی مجموعه قرار دارد. اما انگار مردم دوست دارند سربه هوا بودنشان را اثبات کنند. و آن کسی نیست جز من راهنمای سیار و سرگردان فروشگاه که مجبورم با عقل و شعور هر نوع مشتری کنار بیایم، دیگر اینجا نه تنها شبیه خانه خودم شده است بلکه دیگر احساس میکنم مالکیت تمام فروشگاه، راهروها، قفسه ها، محوطه و چه و چه متعلق به من است، چون هر وقت جای محصولی را میگویم و یا در مورد انتخاب یک محصول مشاوره می دهم، حسم این است که داخل خانه خودم نشسته ام، و می گویم فلان چیز تو دراور چندمه یا بهمان چیز تو در بالایی کابینت هستش. از این کار خیلی ذوق خاصی عاید من نمی شود، فقط تنها امید من به بهبود شرایط خوابیدن در گوشه ای از سالن روی چند لای کارتن مواد بهداشتی که موقع خواب با عطر مطبوع و لذت بخش آنها خواب از سرم می پرد و پای در دنیایی دیگر می گذارم.

این چند روز باقیمانده تا تاریخ دفاع هم و غم من نباید چیزی بیش از پایان نامه باشد، تا بلکه درست و درمان تکمیل کنم و ارائه بدم، حداقل می تونم در مورد برگشتن به ایران تصمیم قاطعی بگیرم.

جدیدا تازه واردی باسم هانده مسئول رفع نقص کالاهای برگشتی شده است، وقت ناهار چند باری را با هم سر یک میز، روبروی هم نشسته ایم، همیشه لپ هایش گل می اندازد و این چهره اش را خیلی بامزه می کند، یکبار صبح در ورودی سالن هانده را دیدم، سراسیمه از این که دیر نکند وارد سالن شد، به یکدیگر سلام دادیم و او مثل همیشه خنده ی ریزی هم تحویلم داد، من نیز عریضه را خالی نگذاشتم و بطنز در مورد لپ های سرخش حرفی پراندم، حداقل برای خودم حرف خیلی باحال و کمیکی بنظر می رسید، او چند قدم از من دور نشده بود که این حرف را شنید، مکثی کرد ولی روی برنگرداند و به راهش ادامه داد. در بهت و حیرت ماندم و خودم را برای جنگ لفظی آماده کردم، اما تا همین امروز هیچ اتفاق ناگواری یا حتی خوشی بین ما نیفتاده است. فقط او را موقع ورود به سالن می بینم، دیگر تحویل نمی گیرد و وانمود می کند که حواسش پرت است و مرا از زمینه دیواری سفید تمییز نمی دهد.

از وقتی او خود را این چنین بی موقع از من دور کرد، فکرم درگیر این شده است که به دکتر روانشناسی مراجعه کنم، اما با کدام پول، خرج این ماه را باید بدهم دست صاحبخانه سابقم،حس میکنم در ارتباط کلامی با تازه وارد ها مشکل دارم، با حرف های نیش دار همه را از خودم دور کرده ام، و در این شلوغی و بل بشو تنها مانده ام.

درست در همین جایی که من پر از غم و غصه ایستاده ام روزی مینا شاد و خندان از من پرسید می شود قدم زدن کنار ساحل کار هر روزمان شود؟ من بدون اینکه فکر کنم گفتم چرا که نه؟ و آلان هر چند جای خالی مینا دردآور است من قدم زدن کنار ساحل را به یک آئین بدل کرده ام، که مقدس تر از آن خود میناست و خاطرش. درست در همین جا از ژست دل ربای مینا عکس انداخته ام، درست جایی که دلم برای به آغوش کشیدنش آرام و قرار نداشت.

 اگر باران می بارید زیر چتر مینا خودمان را جمع می کردیم، و گاهی به عمد زیر قطرات باران رها می شدیم و از لرزش و سرما به آغوش هم می پیوستیم. و از عشق و امید به زندگی حرف می زدیم، و هر دفعه که لحظه ای سکوت می شد، دوستت دارم را زمزمه می کردیم و غرق در دنیایی از غیر محسوسات و خیال می شدیم.