کارانفیل‌ها زمستان صبرشان تاق می‌شود، سربرمی‌آورند و شکوفه می‌دهند.

مینا

یار دیرین من

از تو بی‌خبر بی‌خبرهم نیستم. دیدم. همچنان زیبایی خیره کننده‌ات دل‌ها می‌رباید. هر چند دیگر حس تعلقی به تو ندارم. اما باز تو را از خودم می‌دانم. سال‌های سال در آن شهر کنار هم بزرگ شدیم. نان و نمک خوردیم. باور دارم که تو دختر باهوش و خوش شانسی هستی. ابداً اگر بخواهم ذره‌ای تلاش و سماجت خستگی‌ناپذیرت را انکار کنم. تو دوست داشتی هنرپیشه شوی. از همان موقع داخل عاشقانه‌هایمان به وضوح آکتورمابی تو رخ می‌نمود. تو لایق این کسوتی. اینکه زیبایی بی‌حد و حصرت چقدر در موفقیتت سهم داشته است برای من مشخص است. من می‌دانم که تو ذات درست و پرورش یافته‌ای داری، مینا.

خبر خوب اینکه، باز شبیه گذشته می‌توانم برایت بنویسم. چند سالی مشغول خودم بودم به تو فرصت نمی‌رسید، البته که تو دو وجب از شش وجب ذهنم را همیشه به اسم خودت مصادره کرده‌ای. اگر خوب دقت کنی خواهی دید سال‌هایی که بی تو گذشته، در سکوتی سهم و سنگین غلت می‌زده ام. اکنون که همسرم ترکم کرده است، ساعت‌های زیادی را در اتاقم مشغول خواندن و نوشتن هستم. البته تمام این کارها، خودت بهتر می‌دانی یک نوع سرگرمی است، و نیتی برای رفتن یک شبه راه دی جی سلینجر را ندارم.

گاهی دنیا چنان عاقبتی می‌چیند که آدم هاج و واج خیره می‌ماند به آینه تمام نمای هستی. آخر من از کجا بدانم منی که روزی تو را از حضور در کارگاه مشق بازیگری منع می‌کردم امروز تبدیل به کارگردان تئاتر شده‌ام. همین چند ماه پیش یقه‌ام از اجرای یک نمایش خلاص شد. البته انصاف هم خوب چیزی است، دلیل اینکه دوست نداشتم بازیگر شوی بیشتر بخاطر آن کارگردان بی‌عرضه و لاشی بود، همان چند باری که به اصرار تو سر کارگاه حاضر شدم این را خیلی زود فهمیدم. او لاشی بود و این برای تو ایمن نبود. اما مگر می‌شد تو را از خواسته‌ات دور کرد. در تمام پروژه‌هایی که قصد ورود داشتی، تدبیر من خلاف نظر تو بود. تو کار خودت را می‌کردی و من صرفا نظاره‌گر بودم. البته که بعد از شکستت در هر کدام از پروژه‌ها دوست داشتم در آغوشم نوازشت کنم. تو شبیه جوجه یک روزه‌ای بودی که هیجان تجربه داشتی. هیجان اجتماعی شدن و تعاملی بودن. اما این راهش نبود. تجربه من سهمی در انتخاب‌های تو نداشت و این کار را خراب می‌کرد. الان که بیشتر و جزی‌تر به قضیه فکر میکنم مات و مبهوت می‌مانم. تو چندین بار از سوراخ یک کارگردان به دام افتادی و هر بار این من بودم که آلام تکراری تو را تسکین می‌دادم. راستش من به مغزم فشار می‌آوردم که بیشتر از پیش رهایت کنم. تا خودت را پیدا کنی. تا سرت به سنگ نمی‌خورد تو به تجربه من باور نداشتی. وقتی بعد از شکست گریه می‌کردی و من با هزار دوز و کلک می‌خنداندمت، عین جوجه‌های یک روزه جیک جیک می‌کردی، التماس غریبی در عمق چشمانت موج می‌زد.

اکنون گویا نتیجه همه آن گریه‌ها و سماجت‌هایت را گرفته‌ای. عکس‌هایت را می‌بینم کیف میکنم. البته که اگر هنوز دوست پسرت بودم کوک کیفم شیرین‌تر بود.  

لابد قبل و بعد این عکس یادت نیست. البته که نباید باشد. حلقه زندگی تو بی‌شباهت به بازیگرهای هالیوود نیست، اطرافت شلوغ‌تر از آن است که تک‌تک تصاویر و انگاره‌ها ته ذهنت ثبت شوند. تو دنبال چیز دیگری. اینکه نه تو به یادم بودی و نه من غریب است. هر کدام‌مان مشغول چیزهایی بودیم که وجه مشترکی برایمان باقی نمی‌گذاشت، برای چهره شدنت هیجان زده‌ام. البته که نمی‌توانم پرده از ماجراهای عاشقی‌مان بردارم. ولی روزی این کار را خواهم کرد. تو چرا یادم نبودی؟ کاش حداقل جایی چیزی می‌نوشتی که من حس کنم مخاطب حرفایت منم. یا حداقل از عکس‌هایی که من از تو گرفته‌ام جایی منتشر می‌کردی که من دلم به آن خوش می‌شد. نکردی و لابد اگر روزی مقابلت سبز شوم، با اکراه خواهی گفت: "پاردون؟". مینا. زمانه عجب چرخ و فلکی دارد. عجب رنگی دارد. تو که روزی اقلیم خوشبختی من بودی اکنون دنیای خوشبختی هزاران بیننده شده‌ای، هزاران بیننده که در زیبایی چشمانت رسوخ می‌کنند و تخم یاد و هوس را در آن می‌کارند. کاش چشمانت لااقل این قدر زیبا نبود. می بینی، حتی در این عکس چیزی کم از کرانه زیبای دریا نداری، می‌دانم اگر یک شب، فقط یک شب فرصت ملاقات بدهند، هیچ نخواهم گفت و تنها گرمای نگاهت را طلب خواهم کرد.

از امروز قصد دارم برای عمر احتمالی چند سال بعد خودم برنامه‌ای مفرح‌تر از خانه‌نشینی بچینم. شاید قصد سفر به شهرتان را داشته باشم. البته شاید. می‌دانم دیدنت سخت ممکن می شود، نه شماره‌ای و نه آدرسی از تو باقی است. لابد آن خانه را فروخته‌ای، من فقط کافه کافا یادم هست، در آن خیابان باریک. نمی‌دانم هنوز غذای ایرانی سرو می‌کند یا نه، می‌دانم شیطنت امان نمی‌دهد، احتمالا چند باری بی من سفارش غذای ایرانی داده‌ای.

دلم برای دریا تنگ شده است. اینجا دریا ندارد. دریاچه کوچکی بیرون شهراست که با همسرم برای قدم زدن و گذراندن یک عصربرفی به آن جا می رفتیم. اینجا هیچ چیز بخصوصی ندارد. نکند روزی به سرت بزند که بیایی، البته تو راحت‌تر می‌توانی پیدایم کنی. کافی است بگویی مردی جوان ولی خسته...