هیچ وقت جای مناسبی که باید، نبودم. همیشه در حیرت چیزهایی، همیشه در جستجوی چیزهایی که نداشتم، به آرزوهای خودم میخندم، به رویاها و قصه‌هایی که برای دلخوشی خودم و دیگران بافتم. حجم بزرگی از ایده‌های نصفه و نیمه برای زندگی بی‌دغدغه توی سرم کاشتم و مدام خودم رو توبیخ کردم که دور نشم ازشون. بعد از سی سالگی، زندگی من به سمت تباهی میره، از اختیار من خارجه. عین آب شدن صخره‌های یخی، یک به یک از ماهیت من کاسته میشه، از چیزهایی که فکر می‌کردم بهشون تعلق دارم یا برای خودم میدونستم، از عشقم، از کارم. من خالی میشم و هی دنیا جمع و جور میشه، دنیام میشه یه چیز، کلمه‌. من امروز با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم، اما برام خیلی سخته اگه روزی کلمه‌ها از من خسته بشن، اگر کلمه‌ها قبولم نکنن، من دیگه نمی‌تونم تو تمرین تئاتر بشینم‌. ذوب میشم. و دیگه اونی نیستم که سی سال تکه تکه یه جا جمع کردم، یه ماهیت نو شکل می‌گیره، قراره همه چی از نو شروع بشه و من دوباره به خواب برم، دوباره وقتی بیدار میشم که باز تکه‌ای از من جدا شده. این عادت زندگی امونم رو بریده، حوصله هیچ نظام و قانونی رو ندارم، هیچ طبیعتی نباید اینطور خسته کننده بنظر بیاد. به این نتیجه می‌رسم که تنها در تاریکی اتاقم دراز بکشم و برای ارزشمند شدن تلاش نکنم. برای تجربه کردن نجنبم. انتهایی نداره، آرامش از من دوره و هر چقدر معنو‌ی‌تر نگاه کنم، باز من از پسش برنمیام و شروع‌های دوباره داستان کهنه‌ای برای من رقم میزنن. من تا اینجای زندگی هیچ معرفتی نصیبم نشده، من با یک شئ فرقی ندارم و کاش زود زود بازیافت شم.