۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترمینال» ثبت شده است

اشتیاقم برای استمرار چیزها

از چه بنویسم؟

«از هر چیزی.» 

با اشتیاق عکس خانه را نشان می‌دهم، زینب همین که عکس را می‌بیند و حرف‌های من را گوش می‌دهد، می‌گوید «تو آدم استمراری» لابد همین شکلی‌ام، امیر ثانیه شمار چراغ قرمز  و عکس خانه خیابان طالقانی را همزمان  نگاه می‌کند، من هر دوشان را نگاه می‌کنم. حتی ثانیه‌شمار را. سبز که می‌شود روی عقربه‌های ساعت می‌خزم. آرش محکم «نه» می‌گوید، امیر غلت می‌زند، قرار است پاشنه‌ی زبانش دیگر روی نه بچرخد. حرفش را به من می‌گوید، فکر می‌کنم باید حرفم را بگویم «شرط اینه به دوست دخترت نه بگی» به فکر می‌رود، لابد دوست دختر دارد. به او فکر می‌کند، دوباره بلندتر و برای چند بار با خودش تمرین می‌کند، 

هنوز به این چیزها فکر می‌کنم، چند ساعت از تهران، بقدری از همه چیز کنارم می‌کشد که یادم می‌رود باید سراغ یادداشت‌هایم بروم. لیست چیزهایی که سرشان سمج بوده‌ام را می‌نویسم. جای چیزهایی خالی‌ست. دست نیکه، آرلت و دیه را می‌گیرم، برایشان بلیت اتوبوس می‌گیرم تا کنارم بنشینند و بتوانم اندازه هزار کلمه برای ایلیا داستان بنویسم. خسته که می‌شوم، چشمانم را می‌بندم.  سینی چای را سمت آقای دلخواه می‌گیرم، زبانم می‌گیرد، یاد متن سیزده عرفان می‌افتم، تولدشان را با میز شام آخر اشتباه می‌گیرم، لبخند می‌زنم، مثل همیشه می‌خندند. شام آخرم را در ترمینال میخورم و به روح پدر هملت قسم می‌خورم که اسم نمایش را فسفروسنس بگذارم...

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۱ دی ۰۲

مینا- قسمت پانزدهم


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۹ مهر ۹۵

آفتابوس [داستان شماره سه]

همه جا غلغله بود، پرچم های سرخ پشت هر موتوری باد می گرفتند و صدای بوق و کرناهاى جوانان، ما را هم جو گیر می کرد، پسردایی پا رو پدال گاز گذاشته بود و یک دستش روی سیگنال، و برای دومین بار دور ترمینال می چرخیدیم، معلوم نبود پسر دایی از این وضع خرسند بود یا نه، اما باز خبری از اتوبوس نبود، انگار قضیه ما بچرخ، اتوبوس ها بچرخ بود، هر چقدر می رفتیم اتوبوسی به چشمانمان نمی خورد، ولی یک حسی میگفت؛ الانه که چند تا اتوبوس خالی این حوالی برای یک نفر مسافر له له کنند، جمعیت از بین ماشین های کیپ تا کیپ پر صدا شده ی میدان آزادی عبور می کردند، یا اینطور بگویم که ماشین ها از بین تماشاچیان نمی توانستند عبور کنند، می ترسیدم خدای نکرده پسر دایی از سر بی حوصلگی و خستگی بزند به کسی و در این هیری ویری اوقات تلخی ایجاد کند، همین که شتاب می گرفت کم بود بزند به پسر جوانى، هم او ترسید بود، هم دایی ،هم پسر دایی و من هم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۸ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره یک]

بگذارید از آن دری وارد ماجرا بشوم که لب مطلب خوب دستتان بیاید. من تقریبا زا به راهم. لغتی ست که این چند ماه خوب به ابعادش پی برده ام. هر هفته سه شنبه شبها دورو ور ساعت یازده سوار اتوبوس می شوم، با بلیط نفری 32 هزار یا 37هزار، به همین ترتیب صبح چهارشنبه، ترمینال غرب تهران همان جای که برج شهیاد یا همان آزادی دیده می شود از اتوبوس پیاده می شوم، اینها را می گویم چون روال هر هفته من این چنین است، قصدم این است 12 واحد درس مقطع کارشناسی ارشد را این ترم پاس کنم و برای همین دو روز در هفته الزامی ست خودم را به تهران برسانم، شهری پر از خوبی ها و بدی ها، شهری پر از فرصت ها و تهدیدها، بگذریم که حرف در مورد کلاس ها و اساتید ارجمند خارج از حوصله این چند پاراگراف است.

هر رفتنی برگشتنی هم دارد، آن هم برگشتنی که دعای مادر همراهت باشد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۴