۱۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

حیوانکی‌ها


تمام این حیوانکی‌ها فتوژنیک‌اند، بجز تو مامان، بجز من، بد است آدم خودش مخترع دوربین باشد ولی صورت زیبا و جذاب و تو دل برو نداشته باشد، این حیوانکی‌ها در رحم مادر هم خوش گل‌اند. نه مثل جنین آدمیزاد که شبیه هر چیزی است بجز آدم‌. حالا نمی‌دانم این چه ایده‌ای بود که تلویزیون عهد عتیق‌مان را اینجا کاشته‌ای که تصویر آدمیزاد را به خورد چشم و گوش این حیوانکی‌ها بدهی. بجز چند تایی، بقیه فقط آمده‌اند برای احوال‌پرسی. احوال‌پرسی با همه. با کل پنگوئن‌های کشور. انگیزه‌شان نسبت به سرعت حرکت‌شان و آن تنبلی غریزی که در هیکل‌شان نمود دارد خیلی با هم جور در نمی‌آید، به نظرم باید برای اینها تصویری از حیوانی تنبل‌تر از خودشان پخش کنیم تا بلکه کمی از این حالت ماست بودن محض در بیایند. مامان می‌دانی من چقدر فلسفه بلدم اما وقتی می‌خواهم زندگی کنم به شکل احمقانه‌ای همه چیز بدوی و یک شکل می‌شود. دیگر جایی برای پیدا کردن علت و معلول نیست. زندگی همین است چرا من گردنش آچار بندازم، کوکش کنم. راه خودش را می‌رود. فلسفه خودش را دارد. اصلن هم حرف من یا تو خریدار ندارد. حالا این وسط نمی‌دانم بازی با پنگوئن‌های زبان بسته چه دردی از تو دوا می‌کند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۰ بهمن ۰۰

کتابی که چاپ نشد

سه خط اول کتاب: 

شروع کردن هر چیزی بیهوده‌ترین کار دنیا برای من است، من قربانی شروع کردن‌هایی‌ام که هیچ پایانی برایشان متصور نیستم، شما شروع نکنید، مگر زندگی خودتان چه چیزی کم دارد. بروید دنبال کار خودتان. قصه خودتان را ادامه دهید، اینجا چیز بدرد بخوری نیست اما اگر به شدت در مضیقه خواندن داستان زندگی من هستید باید بگویم دیر آمده‌اید ...

صفحه سوم کتاب، سه خط اول:

همه آدم‌های کره زمین همیشه چند قصه عاشقانه در جیبشان دارند. حتی آنهایی که عاشق شدن را انکار می‌کنند، ثروتمنداند. آنها مخزن عاشقانه‌ترین لحظه‌ها و داستان‌ها هستند. هیچ داستان عاشقانه‌ای بر عاشقانه‌ای دیگر نمی‌چربد، همه عاشقانه‌ها پر از حسرت و آه‌اند، همه عاشقانه‌ها پر از کاش و ابهام و ندانستن و بی‌دلیل خواستن است.

تصویر صفحه بعد:

شاید چند روز دیگر، عزم سفر کنم. این بار برای دیدن تو نخواهم آمد، این بار مقابل این کشتی غول پیکر نخواهم ایستاد، می‌دانی چرا؟ چون تو نیستی که مقابل این کشتی غول پیکر از من عکس بگیری، چون تو نیستی که دیگر ایاصوفیه را برایم توصیف کنی، تو نیستی تا در شلوغی این شهر گم شویم و من خیالم تخت باشد که تو همه جا را می‌شناسی و زبان اینها را بهتر از من می‌دانی. این بار برای دیدن مارتی‌های خلیج خواهم آمد. کلمات عاشقانه‌ای که به خورد‌شان داده‌ام را از حلقومشان بیرون خواهم کشید.

صفحه آخر: 

از این دنیا چیز بیشتری به من نخواهد رسید. کاش در این مغزم چند بیتی شعر داشتم، برای تمام کردن همه داستان‌هایی که قرار نیست تمام شوند،...

عنوان کتاب:

مینا


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۸ بهمن ۰۰

هاستل روبرو

هشت ماه از تلاطم سخت، از تقدیر ناهمگون روزگارم می‌گذرد، باز من راهی تهرانم، در این برف و کولاک، و همگان در تعجب و سوال، و نپرسیدن. من این روزها نمی‌دانم چه می‌کنم، من تنها چیزهایی که به ذهنم می‌رسد را انجام می‌دهم. به جز چند بلیتی که برای تماشای تئاتر رزرو کرده‌ام برنامه دیگری ندارم. اما انگار کسی درونم دوست داشت به هاستلی خلوت، و در واقع خانه‌ای خلوت پناه ببرد. کاش آن خانه مال من بود. 

نمی‌دانم از کجا شروع کنم، نمی‌دانم چند روزی طول خواهد کشید اما من فعلا در قلب تهرانم. بهارستان. هفده بهمن ماه هزار و چهارصد شمسی. شاید اینجا به من ناهار بدهند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

گلوله‌های آتشی چی‌توز


باد ما را خواهد برد و هر چه برای ماست. دیگر هیچ تصویری از من در ذهنت باقی نخواهد ماند. آن عکس کوچک کهنه نوجوانی‌ام داخل جلد کیف پولت، روز به روز کهنه‌تر خواهد شد و روزی به دستان خودت در آتش خواهد سوخت. اما اکنون اینجا جای من امن است، کنار عکس پدرت، مادرت، خودت و خواهرانت. اینجا شبیه خانه خودمان همه کنار همیم. همه ما عاشق گلوله‌های آتشی چی‌توز. عین سنجاب خرت خرت می‌جویم و این شیوه تراپی مخصوص ماست. در اصل مخترع‌اش مایم. آه که روزها چقدر زود می‌گذرند، زودتر از زودی که شاعران توصیفش می‌کنند، زودتر از آن که کاکوزای مقدسمان را بره‌هایِ چوپانی دروغ‌گو بلیعدند. درختی که قرار بود ریشه‌های تخیل مان را به هسته زمین وصل کند. و ما چقدر به آن درخت دل بسته بودیم. و ما چقدر پای درختمان قداست‌ها را لمس کردیم. بیشتر شبیه یک شوخی است که آن درخت کاکوزای دویست هزارتومنی را آنجا، درست در مرز دو کشور کاشتیم. واقعا که چه! به هر حال باد ما را خواهد برد و منِ به شدت شعرزده از یادت نخواهم کاست. با وقفه ای کوتاه در میان درختان بلوط شماره های درختت را خواهم شمرد، تو را دوباره در کالبد درختی که هم نام توست خواهم دید و خودم را که برای ابد کنارت کاشته شده‌ام. همسایه‌ی درخت شده من، کاش بره‌ها را نمی‌بلعیدیم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

دیروز

دیروز نزدیک بود به حال یاس آلود افسرگی دچار شوم. آن هم با شنیدن یک ترک مضحک ولی دردآور. دیروز فقط برای چند دقیقه تا سر کوچه رفتم و برگشتم. دیروز جعبه بزرگ شکلات روز مادر را غارت کردم. دیروز تصمیم گرفتم از پراکنده‌خوانی بگریزم و صرفاً موضوعی مطالعه کنم. دیروز کتاب‌های جدید دستم رسید. دیروز چند کار خیر انجام دادم :) . دیروز آگهی آزمون استخدام بنیاد مسکن را دیدم. ولی پشیزی نمی‌ارزید. دیروز دستمزد ساعتی کار در کانادا و آمریکا را دیدم. دیروز لایو مثلا سیاسی‌ها را دیدم. دیروز تصمیم گرفتم برای سومین بار واکسن بزنم ولی هنوز نزدم. دیروز کاپشن‌های خوشگلی دیدم ولی نخریدم. دیروز اصلا موزیک گوش ندادم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۴ بهمن ۰۰

نمی‌دونم

الان هر چی ازم بپرسن میگم نمی‌دونم، و واقعاً هم نمی‌دونم. مغزم درست کار نمیکنه، روی هیچ موضوعی نمی‌تونم درست تمرکز کنم. مخصوصاً وقت‌هایی که تنهام. شدت این موضوع انقدری هست که نزدیک به سه ماهه نتونستم حتی عملکرد روزانه عادی عین آدمای دیگه داشته باشم، فقط روی تختم دراز می‌کشم، لپ‌تاپ رو می‌کشم کنار تختم و به صفحه زل می‌زنم تا چشام خسته بشن و خوابم بگیره. حتی اگه قرار باشه فیلمی ببینم، فقط می‌تونم یک سوم اول فیلم رو نگاه کنم یا خیره بمونم و اصلاً ندونم داستان چیه! بالاخره همه مسائلی دارن، منم یکی از اوناییم که مسئله‌ام رو می‌دونم ولی دستم به شروع زندگی نو نمیره. فکر کن با هزار تا ایده تو ذهنت نتونی خودت رو قانع کنی که بری دنبالشون. از یه طرف ترس گذر عمر میاد سراغت و ول کن نیست. روزها می‌گذره و من اگه قراره کاری بکنم که حالمو و زندگیمو خوب کنه فقط الان می‌تونم، کاش می‌تونستم. نمی‌تونم. فقط دراز می‌کشم و هر روز از خودم بیگانه‌تر می‌شم. هیچ چیزی دیگه معنای سابقش رو نداره یا شاید من عوض شدم. من عوض نشدم من همون آدم بی‌عرضه سابقم، که نتونستم از پس یه رابطه و خواستگاری پس بیام. من همونم که هنوزم تا صدات رو می‌شنوم عاشقت می‌شم. من هنوزم دارم به زندگی خودم نه، به گذران روزها و شب‌های تو فکر می‌کنم. واقعاً ازهر کسی به جز تو گریزونم. هیچی دیگه عین قبل نیست. باورم نمیشه تقریبا یک سال و نیم هر روز ساعت چهار و نیم صبح با پیکان یک ساعت تو جاده رانندگی میکردم تا برسم پادگان و بعد از ظهر با چه عطشی دوباره همون مسیر رو برمیگشتم. الان دیگه نمی‌تونم. الان اگه بود می‌موندم همونجا، خونه نمی‌اومدم. اون موقع دنیا طعمش یه جور دیگه بود. حتی طعم خامه‌عسلی که صبح پنج‌شنبه برات می‌گرفتم و به زور بیدارت می‌کردم باهم بخوریم، عوض شده. خیلی وقته دیگه نزدیک کوچه‌تون نشدم. نمی‌تونم. فقط روز تولدت رفتم خونه‌مون. هنوز نشونه‌هایی که بسته بودیم به نرده‌هاش سرجاشون بودن ولی کسی نبود، ما هم نبودیم. ماشین‌ها همینجوری از زیر خونه‌مون رد می‌شدن و کسی منو نمی‌دید که داشتم خونه‌مونو بو می‌کشیدم.

احساس می‌کنم آسیب جدی بهم وارد شده، اینکه خیلی احساس عاجز بودن و ناتوانی دارم. من دیگه نمی‌تونم عادی زندگی کنم. بگم و بخندم. شاید اگه این نوشتن و وبلاگ نبود من منفجر می‌شدم. و چه بهتر. ولی الان وضعیت اینه از تو فقط خوابت رو دارم و عکس‌ها و فیلم‌هایی که تو هارده. تو واقعاً برای همیشه رفتی. متاسفانه ذهنم این رو پذیرفته و البته این که من آدم زندگی مشترک نیستم. من این حرف‌ها رو اینجا بی‌پرده می‌نویسم، و پل‌های پشت سرم رو منفجر می‌کنم. دیگه چیزی برام اهمیت نداره فقط هیشکی کاری به کارم نداشته باشه کمی نفس بکشم و با تئاتر سرمو گرم کنم. همین...


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۰ بهمن ۰۰

مگس آخرالزمان

به وقت دیدن مردان سبزایستاده در خیابان، امتداد راهی که می‌روم نقطه‌ای ریز است، آنچنان ریز که نوک موی جوانیم بال بال می‌زند. از ردی که تو می‌روی، طنین صدای نرمت تمثال جوانه‌هایست که پیشتر در پیاده روهای سرد و برفی، در دالان تنگ کوچه امید بر لبانم کاشتی. تو می‌گریزی از وجودی که سرشار از جوانه‌های سبز توست. مادر از تو شاکی است. نمی‌دانم چگونه با هم‌جنس مصامحه میکنی. من کله‌ام بو سبزی قورمه می‌دهد و رفتنت آش دهن سوزی که سوعاطفه ام را تشدید می‌کند. به من یاد داده‌اند، همین خیابان را تا انتها بروم، صبح بروم، شب بروم و به دل نقطه تاریک، عین میخ دارت شوم، این نقطه مغز مریض حشره‌ای روده دراز و پرحرف است، رفیق معاشقه‌های طولانی من در مستراح. بیشتر فریب ظرافت بال‌های صیقل خورده و شیشه‌ایش می‌شوم، نگران نباش معاوضه‌ای در کار نیست. او آمده است که دیوانه‌ام کند. هیچ حسادتی میان تو و این معشوقه شبه مگس نیست. هر دو آزادید که در گه شاش هر جنبده‌ای لانه کنید، احتمالا من گارسون همان رستورانم که برایت دستمال می‌آورد، سرورم. نادیده پیداست که لذیذ بوده، ناگفته نماند که انعام نمی‌خواهم. خاصیت بوی جوانه‌های کله‌ام مثل شاهدانه است، بو کنید تا شب با خرسندی بخوابید.

مگس را لای پرده گیر انداختم و قبل از طلوع خورشید برای آخرین بار دچار قتل او شدم و بر سر جنازه‌اش گریه کردم، شما چه ساعتی راحتید؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

من به خودم منتقدم

صد حیف که نمی‌دونم از زندگی چی می‌خوام، دوصد حیف که سوال‌هایی سراغم میان که پاسخ قانع کننده‌ای براشون ندارم، از هیچ چیزی لذت نمی‌برم. اگر منصفانه بخوام خودمو افشا کنم، فقط تو ذهنم منتظر اینم که تو شهر کوچیکمون نمایشی اجرا بشه و من برم تماشا کنم. در واقع هیجان ریزی برای این تصمیم در خودم احساس میکنم. و الا دیگه چیزی نیست، بقیه کارهایی که انجام میدم شاید در آینده بتونن نتیجه‌ای داشته باشن، مثلا نمایشنامه‌ای که با الهام از زندگی کافکا روش کار میکنم معلوم نیست چی به سرش بیاد، شاید در نهایت یه کار مشعشع مخدوشی باشه که نمونه‌اش حداقل تو ایران تمومی نداره، ولی من سعی میکنم چیزی بنویسم که از درون خودم جاری میشه و یه نگاه زیباشناسی خاصی رو ارائه بده، و اینکه بجز این کار مشغول مطالعه پراکنده یه سری کتابم. از روزانه‌های خودم راضیم، صبح تا وقتی که بخوام می‌خوابم، طبق معمول صبحانه برام حاضره، بعد صبحانه می‌تونم برم سرکار که نهایتش سه چهار ساعت طول میکشه و بعدش برگردم خونه و باز برم تو اتاقم و کارهایی که دوست دارم رو انجام بدم. مجرد بودن خاصیتی که داره اینه که هر لحظه اراده کنی می‌تونی کاری رو که میلت میکشه انجام بدی و در گیرودار نظر و تصمیم دیگری و یا دیگران نباشی. ولی خب این فقط یکی از چیزهاییه که هر مجردی دوس داره مطمئنن خیلی آسیب‌ها و سختی‌ها عجیب و غریبی هم داره که بنظرم همه میدونن و نیازی به یادآوری و نمک پاشیدن رو زخم نیست. به نظرم برای قشری از جامعه که دوست داره طریقت هنرمندی طی کنه، مجرد بودن بد نیست، می‌تونه ساعت‌های طولانی برای فکر و بسط تخیلش صرف کنه. همون کاری که من میکنم. ولی این وسط چیزی هست که آرامش رو قبضه میکنه، و اون فکر فرداست، اینکه آیا این روند ادامه خواهد داشت؟ چون به هر حال دلم نمی‌خواد این میدان عملی که تو زندگی دارم روزی در تعارض با یه سری چیزای دیگه قرار بگیره، مثلا نمی‌خوام شرایط کاری و مالی زندگیم طوری بشه که دیگه حوصله اینو نداشته باشم که کتاب بخونم یا نمایشنامه بنویسم. واقعا نمی‌خوام محتاج یک نفر دیگه باشم. تو هیچ زمینه‌ای. که به نظرم بدترین و سمی‌ترین مسئله همینه. چه تو عشق و عاشقی، چه تو هنر و چه تو زندگی روزمره. باید بشینم و همه اینارو یکی یکی بسط بدم. در کل راضیم. این اوضاع می‌تونست بدترین از این باشه. همین که می‌تونم برای وبلاگم بنویسم جا شکرش باقیه. چون بودن دوستایی که تو دوره‌های حساس زندگیشون، دچار یه سری تصمیمات شدن که برگشتن ازش خیلی سخت و جانکاهه. کسایی که به نیت آزادی بیشتر و یا تمنای استقلال و لذت بیشتر دست به کارایی زدن که به نظرم آسیبی که بهشون زده دیگه بهبود پیدا نمیکنه و دیگه از اونا آدم‌های دیگه‌ای ساخته. آدم‌هایی که یه روزی به گذشته نگاه خواهند کرد و حسرت داشتن دوباره اون روزها رو خواهند خورد. تو جامعه، با تعداد زیادی از آدم‌ها در قشرهای مختلف سروکار دارم، از بازاری جماعت بگیر تا هنرمند جماعت، همه دچار یه سری فقدان‌های روانی هستیم که حیف خودمون ازش خبر نداریم. این فقدان تمام تصمیمات ما رو تحت الشعاع قرار داده، حتی مکالمات روزانه‌مون. یعنی در همین حد ملت آزادی هستیم. تمام وجودمون در بنده یه سری عقاید و تفکرات خشک و بی‌منطقه. من به خودم منتقدم. انتقاد دارم. چون واقعا ذهنم معلول علت‌های تهی این شیوه از زندگی شده. هر چقدر هم سعی میکنم شیوه روشنفکرانه‌ای بردارم، باز یه جایی توهچل خودمو پیدا میکنم. باور دارم خلق احساسی و شکننده‌ای دارم و بخاطر همین ماهیت عشق و دوست داشتن آدم‌ها رو خوب درک میکنم. ولی خب این قضیه برای اینکه بتونه به یه جایی ختم بشه و بتونه فرایندی رو طی کنه نیاز داره یک "دیگری" هم با این مختصات وجود داشته باشه.

یه ریز دارم حرف میزنم. کلی ترجمه دارم که باید انجام بدم و به مشتری تحویل بدم ولی دستم به کار نمیره، دوس دارم همینطور یکسره بشینم و فکر کنم، و همین جا بنویسم. اما جز شب، هیچ وقت این خلوت مهیا نیست. دردی از استخوانها میکشم، منو شبیه به یه انسان معتاد کرده. هیچ راهی برای از بین بردن احتیاج گرمای وجود معشوق به ذهنم نمیرسه، و صرفا می‌تونم توی تخت‌خوابم بلولم.

 


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ دی ۰۰

هرگز حدیث حاضر غایب شنیده‌ای؟

آشوب پیر شدن و بی‌ثمر بودن، رخ به رخ مقابل چشمانم تلو می‌خورد. غم‌آلودترین بارِ انکار و سرکوب زمانی سوار مغزِ روحت می‌شود که همنشین پیدای تو، به ناگاه ناپیدا شود. نمی‌گویم بندهای اتصالت گشوده می‌شوند، تو ول می‌شوی، معلق می‌مانی، سرت سنگین می‌شود و شاید جمجمه‌ت تاب بردارد، شعورت کج شود.

شیر آب را می‌بندم. سکوت حمام با سقوط تک قطره‌ای می‌شکند، قطره دوم را می‌پایم، سقوط کله‌شق را می‌بینم، به دنبال چیست؟ شیر آب را باز می‌کنم، کف دستم را روی زمختی تنم می‌کشم، فشار می‌دهم، گرمم می‌شود، آب داغ است و من دوام می‌آورم، روح قطره‌ها در عروج به سوی آسمان، روی آینه حمام در تقلای زندگی دوباره‌اند، می‌بینم. و چه خوب که من اکنون آنها را می‌بینم، تقلای پاکبازانه، در صیقلی آینه رسوب بسته، شگفت زده می‌شوم، قطره‌ها به تنم تمسک می‌جویند، التماسم می‌کنند، اما در من توانی برای نگه داشتن شان نیست، حیف که دیگر کودک نیستم تا با تکه چوبی قطره‌ها را به یکجا روانه کنم، من را ببخشید که دیگرنایی برای بازی نیست، ببخشید که درکشتار شما من هم شریکم. دیری نمی‌کشد که درمنجلاب هستی دوباره به هم پیوسته‌ایم، آنجا این من بی‌گناه به پای شما خواهم افتاد، تقلا خواهم کرد، دست به دامانتان خواهم بود، شما هم مثل من در ازدحام شلوغی قطره‌ها ناله‌ام را نخواهید شنید، و من سر خواهم خورد و در قعر وجودتان به آب خواهم پیوست، بازمانده من نمناکی اندک صبح‌های عاشقی‌ام خواهد بود، پیشکش شما...

شیر آب را می بندم. مذاکره‌ ما به پایان می‌رسد، و این تن بیمار گونه، استخوان‌هایش را برای بوییدن تو منقبض می‌کند، تو آنجایی و من در اقلیم محرومان، هرگز حدیث حاضرغایب شنیده‌ای؟. به معشوقه‌ات می‌نگرم، به تن استخوانیش، به دستانش و انگشتان باریک‌اش. او نمی‌داند که چگونه با انگشتانم تو را سحر می‌کردم. نمایش تمام می‌شود، همه از صندلی‌هاشان بلند شده، به سمت خروجی می‌روند، کسی صدایم می‌زند، در ردیف سوم سالن نمایش خوابیده‌ام، موش‌ مرده‌ام. تا ولم کنند به حال خودم، من در میان جمع و دلم جای دیگر است...


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰

یکبار می‌آید و هزار بار می‌رود

سلام

چه چیزی بهتر از آنکه برایت نامه بنویسم، کسی جلودارم نیست، در خلوتم نشسته‌ام و لحظه‌ای را برای ثبت کلمه‌ها جدا میکنم. این نامه در نهایت به دستت خواهد رسید، دست کم تا روزی که ایده نامه‌رسانی و نامه نوشتن نخشکیده باشد و پستچی همان آدم سابق باشد. این نامه، هیچ سخن انحصاری یا موضوع جدی ندارد، آخر کجای زندگانی جدی است، مگر این گستره جدی، با سپید شدن موهایمان رخت بر نمی‌بندد، مگر یک آن نابودی زیر چرخ های یک راننده تریلی عادی‌ترین شوخی چرت نیست، یا حتی تزریق آمپول اشتباهی... پس هیچ امر جدی خودبخود وجود ندارد، این آدم‌ها به ظاهر برای تدارک حماقت‌های خود امر جدی را وارد مغز می‌کنند و لحظه لحظه این دنیای فانیِ هفت ترقه را ارج می‌گذارند. حرفم چیز دیگری است، آهان. چه چیزی بهتر از نامه نوشتن، نوشتن برای یک عمر جاودانگی، برای ستایش حضور، حال خوش.

بیش‌تر که به مغزم فشار می‌آورم، تا حتی استخوان ترقوه از انقباض به چاره جویی میافتد، چیزی یا حرکتی بهتر از نامه نوشتن به ذهنم نمی‌رسد، در این نامه حکم بر آن است تا عطای چند واژه شیرین را به لقایشان ببخشم و صریح هر چه در چنته دارم بازگو کنم.

نامه اینگونه شروع می شود؛

دوست عزیز من، معلم روزگار مشق سختی برای ما تدارک دیده است، تو را نمی‌دانم اما من دیگر با دیدن شماری تار موی سفید-روزانه به تعداد انگشتان یک دست- به بی رحمی و جبروت آبکی آن پی برده‌ام. ساده‌تر بگویم من دیگر آن آدم سابق نیستم، نمی‌توانم باشم. چیزی که اختیاری از بابتش در خود احساس نمیکنم. شاید تو تصمیم درستی برای آینده گرفته ای، تو بر روی بال خیالت پرواز میکنی تا بهترین‌ها را برای آینده‌ات یا شاید حال حاضرت رقم بزنی، اما من مانده ام، من آدم منفعل و عاجزی شده‌ام، امروز و فردا خبر گندیدن مغزم به گوشت خواهد رسید یا شاید با خواندن این نامه ریشخندی به بوی متعفن ساطع شده از آن بزنی. به هر حال اطرافیان شاهداند که برای تو جز خیر و صلاح نگفته‌ام و نخواهم گفت. آدم ها آزادند، هر کدام هر مدلی که عشقش می‌کشد زندگی کند، بپوشد، بگردد و حرف بزند، هیچ چیز دیگران در انحصار و استعمار دیگری نیست. البته که این یک جور دیالکتیک منطقی است که دل ظرفیت پذیرش آن را ندارد. دل دوست دارد در استعمار دل دیگری و یا دیگران قرار گیرد و اینگونه خود را سرخوش و خوشبخت حس کند.

از طرف من به اول تمام پاراگراف‌ها، سطرها، مکث‌ها کلمه جانم را اضافه کن.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ دی ۰۰