۱۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

مینا- قسمت اول


  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ تیر ۹۴

ته دلش "رفتن " را صرف می کند

وقت هایی که یاد لبخندهای شیرینش می افتادم اراده ای در برابرش نداشتم، فکر می کردم اوست و دیگر کسی جز او لبخندی شیرین ندارد، فکر می کردم او تنها اتفاق شیرینى ست که همینطوری اتفاقی سر راهم سبز شده است، عقل و منطقی در کار نبود، هر باری که به دیدنش میرفتم به آخر ماجرا فکر می کردم، پایانش خسته کننده بود، به آخر آخر نرسیده دست از فکر می کشیدم و با زبانی حق به جانب به خودم می گفتم؛ مکث نکن، مگر نمی دانی با چه اشتیاقی منتظر توست، برای همین راه می افتادم و به روی تمامی افکار منفی و خود تراشیده، پشت می کردم.

او نیامده است، انگار حتی ذره ای شوق دیدار ندارد، می گوید؛ نمی داند بیاید یا نه، او دو دل است، حرفی از منتظر ماندن نیست، از همین راهی که آمده ام خسته و کسل بر می گردم، همه چیزهایی که موقع رفتن ندیدم و رد کردم را می بینم، اما فکرم مشغول است، به ماجرای ما دو نفر فکر می کنم، به چهره غمگین او و من خیره می شوم، خیلی زود تلخ شد، از آنچه که فکرش را می کردم زود بود...

اتفاقی جلوی ورودی شماره یک دانشگاه دیدمش، احوال پرسی ساده، و هیچ حرفی در مورد نیامدنش گفته نشد، انگار همه آنچه دیروز اتفاق افتاد، خواب بود،

او سر قرار آمده بود، حتی نشستیم روی نیمکتی فلزی، سرد بود، اما هنوز کمی تا تاریکی شب فرصت داشتیم، از خاطرات دوران بچگی ام برایش می گفتم، و او می خندید، خنده هایش شیرین بود...

 اما باز می دانستم ته دلش "رفتن " را صرف می کند، بی قرار بود، حتی وقت هایی که با صدای بلند فکر می کرد، حس خوبی نداشتم، حرف هایی می گفت تا رفتن را توجیه کند، به من به خودش به زندگی به شهر به آدم ها به همه شک داشت، و بیشتر از همه به آینده.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۸ خرداد ۹۴

سطرهایى که من کم دارم

روزهایی که گذشته اند

امروز و دیروز، تمام حواس مرا

لبریز از کنجکاوی می کنند

به خودم شک دارم

شاید گذشته ها، من نبوده ام

و دیگری که اکنون نیست 

گذشته ها را بجای من زندگی کرده است

قصه هایی خوانده می شود 

که من هیچ تمایلی به شنیدن ندارم

به اینکه آخر داستان چه می شود

کجای داستان، کلمات، سیلی سرخی به ذهن مشوش خواننده خواهد خواباند 

اما حس شنوایم تیز می شود برای سطرهایى که من کم دارم

مثلا آن روز قبل اینکه من برسم چه اتفاقی افتاده بود مثلا سال ها قبل چه شده است 

و یا همین گذشته ای که من در آن نبوده ام

لام تا کام حرف ها را می چینم کنار هم 

بعضی از حرف ها را من نباید بشنوم 

بعضی از آنهایی که اسمشان فریب است

و فریب ها، سالیان سال روی هم انباشته می شوند و من نباید ببینم یا بشنوم.

حسم این است که فریب خورده ام

و من نباید ببینم و یا بشنوم

تا شبیه کرم ابریشم 

پیله ای دور خودم بدوزم

تا بوقت دیوانگى

آنجایی که خاطره های تلخ، استفراغ می شوند

لایه های تو در توی پیله را بشکنم

و شبیه پروانه ای تازه نفس

بال های نازکم را برای پرواز از این دوران تاریکی تیز کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۵ خرداد ۹۴

هفتاد و شش قدم

آخرین دیدار، نه حرفی برای گفتن و نه بهانه ای برای خندیدن

ما، کوچه ها را قدم میزنیم 

و من قدم هایت را آهسته می شمارم

تو، بلاتکلیفی، ترس از آینده داری

تو، احساس را همین چند ثانیه می دانی

من؛ رنگ لباست چه زیباست، ذوق می خواهد این زیبایی تا مصرع و بیت شود 

من؛ محو چشم های تو، 

که هر پلکش، شات بسته ای از چشم های مبهوت من.

اما ما؛ 

رسیده ایم به آخرین قرار

این آخرین بار

ما؛ باورمان بود که دیگر کم آورده ایم

بی دردسر هر دو از ماجرای عشق کنار کشیدیم

و من، سیاه شدن خاطراتمان را نمی خواستم.

چند ماه گذشت؟

به سر برج نرسیده تمام ستون هایم شکست

هر دو چنگ انداختیم به خیال باطل من

و من تمام، خیال شدم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۲۴ ارديبهشت ۹۴

عشق اولین کلمه بود

عشق اولین کلمه بود، 

و من بیست و پنجمین آوار از حرف های نگفته

-"یعنی چه؛ مگر می شود"

اگر یار نباشد،

می شود

حرف های نگفته شبیه من دنیا را سیر کرده اند

دلم می لرزد...

ریشترهایمان کار دنیا را یکسره می کنند

سنگ ها آب می شوند، بغض ها از درز کوچکی آه

و در این راه خلاصی نیست

-"نمی شود! باور ندارم، من به طلوع خورشید ایمان دارم"

-"ایمان به نوری که در لابه لای نامه های عاشقانه وعده داده بود."

نوری نیست، در وهم و خیال ابرها را به نیت خورشید کنار نزن

نیست! نیست.

-"ببین؛ اگر خاطرات زمستان سرد را از ذهنمان پارو کنیم، گرما به جانت رسوخ می کند، یخ های نگفتن آب می شود"

-"طلسم نبودنت می شکند"

-"آفتاب می روید"

تمام کن! بس است.

-"روز می آید" 

-"خوشی به چشمانت زل می زند"

-"همه بی قراری ها قرار می شوند"

-"گویی از آغاز نبوده اند"

باور کنم !

قول می دهد باران؟

دلم را نلرزاند!

روزها، قول میدهند!

شب ها...!

 پس چرا مدام تاریکی می روید

می بینی 

 سال هاست سیاهی مانده است

روشنی نمی آید

دیر است دیگر...

رهایم کن... 

بگذار از من دور باشند... 

من یکی از سیاهی های شهرم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۴

آفتابوس [داستان شماره دو]

امشب بر خلاف عادت هر هفته، بخاطر چند گونی سیب زمینی که قرار است برسد به دست پسر دایی جان، سوار اتوبوس ساعت 9 شدم، سیب زمینی ها را پایین، داخل جعبه اتوبوس گذاشته اند، با تهران هماهنگ شده ام مقابل ورودی ترمینال غرب حالا نمی دانم کدام ورودی،  سیب زمینی ها را تحویل بگیرند اما چون خود من هم سیب زمینی ها را اسکورت می کنم، می توانم با خیال راحت به دست صاحبش برسانم.

 امروز تنها نیستم یک همسفر خوب کنارم خوابیده است و به طرز عجیبی سیم هایی به گوش هایش وصل است انگار فرصت خوبی گیر آورده و با این کار خودش را شارژ می کند، شاید برای خودش لا لایی گذاشته تا زود خوابش بگیرد، به هر حال این دو قطعه سیم تاثیر مثبتی دارد مگر نه فکر نمی کنم ملت تا همین اندازه از یکدیگر دور شده باشند، تا همین الان سه ساعت می شود اصلاً گفتگویی نداشته ایم. ولی هر آدمی ماکسیمم خوابی دارد.

 همین که آسفالت لت و پار شده جاده سرچم از پاهایمان کنده شد و افتادیم تو اتوبان زنجان-قزوین  انگاری زیر تایرهاى خوش دست اتوبوس فرش انداختن، معرکه است. لذت سفر تا اینجا نیست هر هفته اگر خسته و کوفته از کمک دستی های مزرعه پدر، خودم را به اتوبوس نرسانده باشم و حالا حالاها خواب مرا طلب نکند لپ تاپ م که دو سه ساعت شارژ نگه می دارد را روی زانوهام می گذارم، کمی لیز می خورم پایین دراز می کشم و فیلمی از داشته هام را تماشا می کنم، اکثراً هم فیلم های سینمایی ترکیه است، فیلم خوب زیاد ساخته اند من هم به خاطر زبان ترکی فیلم های ترکیه ای که درک احساسات سیال در روایت فیلم را برایمان سهل می کند را به فیلم های آمریکایی یا حتی بعضاً ایرانی ترجیح میدهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۷ ارديبهشت ۹۴

بهى بهنام [قسمت دوم]

روزها گذشت. باران ها بارید. برف ها کوچه های تنگ و باریک ما را دست و پا گیر کرد. آفتاب آمد. غنچه ها سلام کردند و درختان رنگ های سبز را به تن کردند و افکار من از روز باخت تا همین امشب درگیر دست گلی ست که به آب داده ام. خیلی شیک و مجلسی گردن بند طلای مادر را مفتی از چنگ پسر گله گشادش بیرون آوردند، و تنها باریکه امید من این است که بهنام هنوز نمی داند گردن بند مسابقات اصل اصل است. این را خودم چند بار از خودش پرسیدم. حرف را طوری پیچاندم که بویی نبرد. آن طوری که در خاطرم مانده است گفته بود گردن بند را بالای تاقچه آرا کسمه آویزان کرده است. با خودم می گویم یا باید روزی با هزار خواهش و من بمیرم تو نمیرى گردن بند را بگیرم و بعد این مدت بگذارم سر جای اول. و باز می گویم نکند دستم رو شود و از سر لج و سماجت پس ندهد و ببرد و به جبرائیل پسر کربلایی احمد بفروشد، می دانم حتی آنها هم سر بهنام ماله می کشند این منم که کارم اینگونه گیر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۱ فروردين ۹۴

گردش از چپ [قسمت اول]

از وقتی که دیگه نفس کشیدن هم برام زهرمار شد تصمیم گرفتم سربازی رو تموم کنم و از این چاردیواری تنگ فرار کنم، استرس اون روزا هنوزم ول کن نیست خیلی سختی کشیدم تا از مرز بازرگان با یه پاسپورت جعلی ار کشور خارج بشم. بعد چند سال زندگی تو یکی از دهات ترکیه، اولین دیدار آشنایی من و اورهان داخل یه قهوه خانه در مرکز شهر بود. اون بود که منو از این کشور به اون کشور کشوند و آخر سر اینجا موندگار شدیم.

اورهان همیشه از برکت چندرغاز پولی که بابت دیلماجی می گرفت ناله می کرد، روزی نبود حرف از قرض و قوله هایش وسط نکشه، بنظر من آدم عجیب غریبی بود نه اینکه دُم راکون چسبیده باشه به ما تحتش یا دماغ فیل داشته باشه، منظورم رفتار و سکناتشِ که با بقیه فرق داشت، نمی شد گفت بد بود یه جاهایی حرفاش به دلم می نشست، این 7 سالی که تو این مملکت غریب با اورهان همکار بودم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم حداقلش اینکه چند جمله انگلیسی حرف می زنم و گلیم خودمو از آب می کشم بیرون، ما دو نفر بودیم از دو ملیت، و نقطه مشترک ما زبان مادری ما بود، برا همین بحث های بین من و اورهان همیشه ختم می شد به ملیت ها و اقوام و زبان مادری، من اورهان رو مثل برادر گمشده ای احساس می کردم که سال هاست مادرم شوق دیدارش را دارد. هربار از فرارم باهاش صحبت می کردم کپکش خروس می خوند و با به به و چهچه کشورشون رو دستمال می کشید. اون تصور درست و حسابی از کشور ما نداشت خیلی تند می رفت و فقط یه چیزایی در مورد آقای خمینی و انقلاب 57 می دونست. 

گردش سرنوشت ها طوری رقم خورد که احساس برادری بین من و اورهان کم رنگ شد نمی دونم شایدم اون دختره مو فرفری باعث این فاصله شد، قبول دارم که این یه امر طبیعیه ولی ما قرار گذاشته بودیم ازدواج نکنیم چون اونطوری دیگه به هیچ یک از اهدافمون نمی رسیدیم. با این اوضاع و احوال و رکود اقتصادی فشار روی من زیاد شده بود تا جایی که روزهای تعطیل هم تا نصف شب با لباس فُرم پشت فرمون بودم. هر چند شعار این مملکت بی صاحاب برابری اجتماعی شهروندان هست اما حقوق ماهیانه منِ راننده هتل با عایدی دیلماج زبان انگلیسی زمین تا آسمون فرق داشت من مجبور بودم تا نصف شب تنِ لش توریست ها رو از بارها و قمارخانه ها جمع کنم اما اورهان تو قراردادش نوشته بود تا 9 شب حتی شام و نهار رو هم می انداخت گردن توریست های بی چاره، بماند که گهگاهی منم اگه با توریستی خوب مچ می شدم همه خرج و خراجات دود و دممون پای رفقا بود. این اوضاع و احوال خیلی کسل کننده بود، اما برعکس حال داغان من، اورهان روز به روز داشت جلو می رفت و خیر سرش قله های ترقی رو زیر پاش له می کرد دیگه کار به جایی کشیده بود که سر کار نمی اومد و سرش گرم خوش گذرانی با فرفری بود. حالم ازش بهم می خورد هم از خودش هم از زن مو فرفریش.

نمی خوام از خباثت اورهان براتون دیکته بگم چون می دونم مجالی نیست فقط  می تونم بگم شبی که قرار بود اون یارو آمریکایی رو ببرم کنسرت جاز یا چه می دونم زاز، تو لابی هتل منتظر مسافرم بودم حتی می تونید از برایان هم بپرسید که من فقط چای و کیک سفارش دادم و منتظر بودم. حالا اگه امونمون بدین باید برم دنبال همین آمریکاییِ، نابلده، یه موقع گم میشه...


  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۲ اسفند ۹۳

بهی بهنام

آن موقع بهنام از هر لحاظی با من برابر بود شبیه کفه ترازوی بقالی بودیم که هر تغییر ریزی در آن به چشم می خورد.با کفش های تایگر آن زمان از این سر مزرعه گندم نادرخان تا آن تهش را که نمی شد اصلاً دید کورس می گذاشتیم، یکی من بودم و دیگری دوستی از من و آن دیگری چشم های چوپانی که گام های تیز ما را تا جایی در بلندی تپه ای پوشیده از مه غلیظ می پایید. هر کسی تیز بود و نفس کم نمیاورد و دستی بر آغوش ذرات ریز مه بالای تپه می کشید برنده بود و مغلوب باید یک روز تمام گوسفند ها را به چراگاه می برد و نباید گِلِه ای در کار می بود.

در آن دوران مادرها ترسی از اسیدپاش ها و یاغیان نداشتند برای همین کوچه های روستا سرتاسر پاتوق پسر بچه ها و دختر بچه هایی بود که از صبح الطلوع تا ظلمات شب سرگرم بازی بودیم .ما پسرها یا فوتبال می زدیم یا  گیزلین پاچ. و دخترها هم گوشه ای جمع می شدند و گیس های همدیگر را می بافتند.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۳

مرا از گِِِل تراشید

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۲ آذر ۹۳