۱۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من» ثبت شده است

بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی

فکر می کنم تا اینجایی که خدا قوت داده و دورِ زندگی م تا این روز تا این ساعت تا این دقیقه، کند یا تند چرخیده و کم نیاورده، بدهکار کسی هستم که تحملم کرد. آره یکی از این بنده های خدا کسی که تو خیالاتم باهاش می پریدم و دم و دمسازم بود، اومد و در گوشم زمزمه کرد، بهم فهموند که دیگه بچه نیستم، که زندگی من هم شبیه خیلی از اتفاقات اطرافم فراز و فرود زیاد داشته و فرصتی برای کج گذاشتن قدم نیست.

ولی با من قرار گذاشته بود همراه من باشه، ولی کو! خبری داری! می ترسم صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم (شاطرعباس صبوحی).


بی‌ثمر هر ساله در فکر بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند
آنچه گردون میکند با ما نهانی میکند
می‌رسد قرنی به پایان و سپهر بایگان
دفتر دوران ما هم بایگانی می‌کند
شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید
ور نه قاضی در قضا نامهربانی میکند

                                        شهریار



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۳ آبان ۹۳

دوستم سارا لیتمن



  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۹ مهر ۹۳

میهمان خوش قدم



  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۳ مهر ۹۳

من بدون آنها

بعد از این همه اعصاب خورد کنی، همه شروع میکنن تا دل پر از بغض منو به دست بیارن ، مادر با پختن غذای مورد علاقه، پدر با حرف زدن های بی علت و برادرها با نگاه های متعجب.

بعد از این همه زندگی ، خیلی خوب قابل لمس شده برای من که رسیدن به ته داستان ،همیشه هم شاباش نویسنده رمان نبوده و برای من و امثال من رسیدن به بن بست یه حقیقت.

رسیدن به نقطه ای که ملتفت کنه هنوز کار خاصی انجام ندادی و زمان به نفع مرگ سپری می شود. 

خیلی حالم خوبه، هی تو خودمم، هی سکوت می کنم، بی خودیِ بی خودی ...


+ تو یادداشتی نوشته بودم یادم بنداز بمیرم 

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۱۰ شهریور ۹۳

از خودم بگم

   دیده نشده بعد نهار پر چرب یا کم چرب چرت بزنم ، فقط هر سال دو سه باری به علت کسالت و بیماری حتی نای نهار خوردن رو هم ندارم ، بعضاً بعد فوتبال سردرد شدید می گیرم طوری که کل سیستم امنیتی بدنم آمپر می پرونه. و جای شکرش باقی هستش که این حمله شدید گلی به سر نمیکنه و بعد قورت دادن چندتا قرص ،در مدت زمان یک ساعت و اندی رو به بهبودی می گذارد ، لازم به ذکر می باشد از کسانی که بعد نهار جای گرم و نرمی برای خواب پیدا می کنن انزجار دارم و برای همین زود صحنه رو ترک می کنم . متولد مهر ماهم ، دوست دارم وقتی سر صحبت باز می شود رک و پی پرده حرف ها رد و بدل بشوند ، از غیر مستقیم گفتن و منظور رساندن اذیت می شوم هر چند گاهاً مجبور به آن هستم . از دوران طفولیت کلا ٌ طلایی بودم و گاهاً سر نژاد بنده که آیا استرالیایی یا آلمانی هستم بحث فراوان بوده است ، به هر حال الان که آثاری از آن طفل چند ساله نیست فقط چند تار موی و مقداری مایل به بور.

    علاقه شدیدی به این دارم که بعد استقلال مالی کشور عزیزمان ایران را به قصد کسب تجربه به ممالک آن ور آب ترک گویم، امّا هنوز زود است. باید زیاد بنویسم و قلم خوردهایم آنقدری دهن پر کن باشند که بتوانم راهی از چاه بشکافم.

فارغ التحصیل دانشگاهم ، رشته مهندسی شهرسازی می خواندم و البته که دوستش داشتم و دارم . یک نوع پشت کنکور در فکر خارج و گاهی سربازی می باشم و دنبال کار.

  

  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۰ مرداد ۹۳

4 سال گذشت

شبیه این بود که از اول دبستان تا پنجم تلو تلو می رفتیم مدرسه و برای صبحگاهی از جلو نظام می گرفتیم . آره 4 سال کارشناسی با یک موضوع خوب برا پایان نامه تموم شد .دوستای زیادی پیدا کردم ، آدمای اطرافم رو خوب شناختم . و بعد از ترم های خوش آب و هوا و بعد از این جریانات قهر و آشتی خوشحال می شم اگه بچه ها همه حلالم کنن.
فقط خواستم برا رشته شهرسازی مفید باشم برا همکلاسیای عزیز کمک دست باشم ،همین. 
همیشه سلامت باشید
 
  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ مرداد ۹۳

باشد...

فقط باید چشمانم بسته باشند تا آنسوی مارپیچ ذهنم تصور شود. اینکه نمی بینم، ترس دارد اینکه، دیگر سوی آن بر من پوشیده است ،ترس دارد ، دلهره می آورد وقتی ذهنم چنگ می گذارد بر تصورات غلط ، می گیرد و می رود تا انتهای راهِ کجِ خیالبافی تا انتهای روایتی که خیال بدِ من از آدمهای اطراف تو می سازد، شبیه دیوار بلند و قطور اسارتگاهها ، صف کشیده اند مقابلم،و من در تنگنای سیمانی پیکرهاشان گیر افتاده ام . دستم را بگیر ، روی برگردان از آنها ،بیا بگریزیم .آنها هیچ دردی را دوا نمی کنند .اینجا، بالای این همه دیوار سیمانی تنها من با صدای تو آسوده می شوم ، با آخرین لبخند ماندگاری که تصویر رنگی من و توست.


 Oğuzhan Koç - Her Aşk Bir Gün Biter.mp3


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۵ مرداد ۹۳

یک قرون دو هزار

ارقام دهم ،صدم و هزارم کنتور جیب هایم صفر توخالی بود. شنبه آن هفته بخاطر آگهی کار نیمه وقت با مدیر انتشارات قرار دیدار داشتم . وقتی برای همین قرارِ ملاقات از خانه خارج می شدم، گوشه کاغذِ دفتر یادداشت را تا کردم .امروز تمام کاری که می خواستم انجام دهم همین بود ،با مدیر انتشاراتی، یک فنجان چای زعفرانی صرف می کردم و دیگر خالی بودم . حالا بعد از این که رسیدم خانه بستگی داشت به خروجی جلسه امروز، اگر موافقت می کردند، تا می رسیدم خانه حوله و مایو برمی داشتم و دل به دریا می زدم.اگر نه ، راضی نبودند ، گیر می دادند و موافقت نمی کردند تا رسیدیم خانه آهنگ عاشقانه ای را تند تند ،هزار بار تا پای تختم می خواندم. یاد عشقم می افتادم و خوابم می برد.

در را بستم ، کمی محکم تر از روزهای قبل ، روحیه مضاعف داشتم ، تاکـسی از زردهایی نبود که من خوشم بیاید سبز بود سبز خیلی دل به هم زن. راننده کچل بود ، درست گوشه ی میدان ساعت پیاده شدم .پانصد تومان هم بیش تر از کرایه مسیر گرفت.ماشین که از مقابلم حرکت کرد چشمانم دنبال تابلوی بزرگ انتشارات این ور و آن ور کشیده می شد،چیزی که در ذهنم از انتشارات ساخته بودم جای نقص و کمبود در آن نبود. ساختمان چند طبقه تازه طراحی شده با نمای رومی سفید و طلایی و چند لیموزین و هامر پارک شده در ورودی غربی. تا سرت را تا نمی کردی تمام طبقاتش را نمی دیدی،مبلمان چرمی و اصیل و کلاسیک.

ناچار آدرس انتشارات را از پیرمردی جویا شدم. پیرمرد بی اینکه زحمتی به تارهای صوتی خود بدهد با سرِ عصای چوبی ته کوچه ای سه متری را نشانم داد . جداره های سبک پهلوی ،ساختمانهای کهنه و قدیمی که همه نشان از خیابان کشی های رضا خان میر پنج بود به چشم می خورد. کنکور آن سال تاریخ معماری 47 درصد زده بودم ،به اینکه چیزی شبیه به مطالب کتابهای درسی را به عینه می دیدم جای امیدواری نیز باقی بود.

درِ آبی رنگ دو طاق بد جوری خبر از سِرِ درون داشت .لامپ 100 ولت ،رنگ زرد گرم را با چرکی دیوارهای سفید راهرو ترکیب کرده بود.پله ی هفتم تکلیف امروز را مشخص می کرد، یا درست با مدیر انتشارات شیک وخوش پوش پیپ دار روبرو می شدم یا با پیرمردی هفتاد ساله دم مرگ.شانس نداشتم صحنه ای که مقابل چشمان شبیه پازلی تک تکه کامل و واضح تر می شد  را باور نداشتم ، شاید اشتباهی آمده بودم شاید پیرمرد دست هایش می لرزید و عصایش را درست نشانه نرفته بود شاید عصا کجی داشت ... نمی دانم هر چه بود چیزی نیست که من فکرش را می کردم. شاید زیادی فیلم امریکایی دیده بودم .

مرد سرش را بالا گرفت سلام دادم ،جواب را با تک تکه ی علیک کامل کرد.گفتم ذکاوتی مرا معرفی کرده و گفته که می تونیم برای پـیشرفت هر دو طرف و البته انتشارات مثمر ثمر باشیم. پیرمرد لبخند کوتاهی زد و با صدای نامعلوم و مغشوش گفت : تایپ کردن که بلد هستی .گفتم : بله .

رسیدم خانه ، کاغذ یادداشت گوشه تا شده را پاره کردم . پاکت زباله را برداشتم و به اتفاق ،سر کوچه ای محو شدیم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۵ خرداد ۹۳

یک آشنا یک اتفاق !

تهران و اصفهان و شیراز را که رد کردیم ،خیلی اتفاقی رسیدم به این شهر ، اصلا همان اول ما مسیرمان یکی نبود ،از همان روزهای آشخوری غریبی می کردیم ،جواب سلامی نداشتیم . ایام این گونه بی هیچ ایما و اشاره ای حتی گذشت،بعد ها وقتی چهره ها آشنا شد ، خنده ها که به دل نشست ، ما دو دوست ، دو رفیق دو همراه شدیم ،روحیه ی نوجوانی هنوز درمن زنده بود،قاطی حرف و حدیث های این و آن نبودم ،روزی همین که خیلی دور افتاده بودیم ،خیلی دلتنگ دوستیمان بودیم ،احساسی بلاتکلیف بین حرفهایمان ،رفتارمان رخنه کرد. از آن روزهای تلخ و شیرین رسیدیم به نیمکت هایی که می شد حس کرد وابسته ایم ، وابسته به بوی هم ، به نگاههای پر حرف ، به آغوشی پاک .او را نمی دانم امّا آن روزها من هر چه می نوشتم و برایش می فرستادم فکرم یکجا بند نمی شد دستانم خیس عرق بود ،ماه ها بود ندیده بودمش، دلم برایش لک زده بود .وقتی دیدمش وقتی بوسیدمش هنوز مطمئن بودم که نمی گذارد برود.امّا خیلی قصار بود این فصل عشق ، آمد و تندی رفت شبیه باد غالب.دلیلی برای جدایی نداشتیم ،او فقط فکر آینده بود ، من فقط در فکر او ، او در فکر زندگی و خانواده و درآمد و شغل و کوفت و زهرمار ،امّا من فکرم او بود.اویی که گو پشیمان از تصمیم دلش بود اویی که انگار گمشده ای داشت، تازه از خواب بیدار شده بود،مرا نمی شناخت ،غریبی می کرد،او مرا رها کرد ،اشتباهی به فلانی ها شبیه پنداشته بود.او که مرا خیلی زود با حال بدم تنها گذاشت،یادش باشد،یادم می ماند.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۹ ارديبهشت ۹۳

شــاسی

دستم دورشاسی آ3 جا نمی شد باد کاغذ ها را به یک طرف تا می کرد ،دستم دور این همه کاغذ قلاب نمی شد ،دو دستی باید سفت و محکم تمامی کاغذ ها را به آغوش می کشیدم.امّا خجالت می کشیدم ،رسیدم سر خیابان آذری کنار ایستگاه آتش نشانی ،سروصدای هولناکی همه جا را پر کرد .شاسی را جلو صورتم گرفتم ،ترسیدم چیزی درست بیاید و بخورد وسط کله ام .ماشین های آتش نشانی ردیف به ردیف از در بزرگ ایستگاه آژیرکشان و سروصدا کنان بیرون می آمدند.انگار اینبار ایستگاه آتش نشانی طعمه حریق شده باشد. همه در جنب و جوش شبیه شعله های آتشی به این گوشه و آن گوشه کشیده می شدند.بعد از 3 دقیقه تمام شد.نمایش برای امروز کافی بود .چند قدم جلوتر نوشته بودند روز آتش نشانی مبارک باد .هنوز شاسی نیمرخ کله ام را زیر پوشش خود داشت .در این موقعیت حتی بیشتر ازسپر شوالیه ها برایم ارزش داشت.جلوی درب خروجی ایستگاه ،مرد چاق و چله ای جعبه شیرینی در دست داشت و به عابران تعارف می کرد تا از شیرینی و شربت نوش جان بفرمایند.ایستادم.لیوان یک بار مـصرف جلد قشنگ بود ،خیلی کوچک و شیک ، نشانه سازمان را روی آن چاپ کرده بودند.شیرینی تعارف شد ولی بر نداشتم ،همیشه برای کسالت هایم شیرینی دلیل اصلی ست.مرد در تلاشی بی مهابا در پی باز کردن سر حرف با من بود.از دور انگار آدم پر حرفی به نظر می رسیدم یا آدم همه فن حریفی.گفت:عید باشه و من به همه شیرینی بدم .امروز هم که روز ماست باس شیرینی تروتازه جلو مهمونامون بزاریم ،مهمونای ما شما اهالی این محله هستید.هر چند ما موقع گزارش حریق به خارج از این محله برای کمک اعزام می شیم امّا حق همسایگی چیزی نیست که به راحتی ازش گذشت.سکوت کرد. سکوت کردم.خواستم در حق شهروندی کلمه ای ادا کرده باشم گفتم خسته نباشید. کمی مات و بی حرکت نگاهم کرد.من پیاده رو را می پاییدم.فکر کردم آتش نشان منظوری از دو کلمه حرفم برداشت نکرده است.گفت معلومه اینجایی نیستی چون اینجا همه منو می شناسن حتی خانوما و پـسربچه ها و دختر بچه ها.گفتم آره حق با شماست من اینجا دانشجو هستم یعنی آلان هم ترم آخرهستم .با لب هایش و قسمتی از گونه های سرخ صورتش لبخند ملیحی جاری ساخت تا بدین وسیله مهر تاییدی بر نفس درون خود بزند که یعنی ؛دیدی درست تشخیص دادم که اینجایی نیست.با هم دست دادیم و راه افتادم. چند متری به خانه نمانده بود همین که بالای سرازیری رسیدم همان مامورهای آتش نشان همه جا را قرق کرده بودند و با ماشین های بزرگ و کوچکشان تمام عرض و طول معبر را مسدود کرده بودند.نزدیک تر شدم.دنبال کلیدهای خانه این جیب و آن جیب کاپشن را می گشتم.رسیدم جلوی در ،مامور با طعنه ای مرا بیش از یک متر آنطرف تر هل داد ،شاسی افتاد. شیشه های پنجره همه خرد شده بودند.من تازه متوجه شدم خانه ما زیر آتش و شعله هایش سوخته است.ترسیدم.دیگر محافظی نداشتم نه خانه و نه شاسی آ3 ،آخر من چند آغوش باز دارم که بتوانم خانه را شاسی را با دو دستم قلاب کنم که دیگر آنها را از دست ندهم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۳