تماشاخانه کَند

اواخر یک روز پر کار و پر استرس، در حال گشت‌زنی دور شهر هستیم. در اصل دور خودمان می‌چرخیم. حوالی میدان وحدت یکی از ما می‌گوید:
«خیلی وقته نرفته‌ام کَند، بریم؟.»
من راننده ماشین‌ام. خواست جمع این است که ازهمان میدان به فرعی بپیچم. خاطرم نیست چه وقت در این مسیر فرعی رانندگی کرده‌ام، اما انگار که چندباری گذرم به این حوالی افتاده است. داخل ماشین بجز ما چهارتا، دو نفر دیگر هستند که من هیچ نمیشناسمشان. حتی به روی خودم هم نمیاورم، لابد هر دو دوست یکی از ما هستند. ساکت، پهلوی هم نشسته‌اند. هیچ نمی‌گویند، فقط کمی خسته به نظر می‌رسند. همکارم با دست انتهای روشن جاده را نشانم می‌دهد:
«خیلی از شهر دور نیست.»
خیلی از شهر دور نیست، اما اگر به ظاهر بناهایش که مابین صخره‌ها و سنگ‌ها تنگ هم چیده شده‌اند نظر کنی، فکر خواهی کرد که از شهر خیلی دور است. اما دور نیست. شاید نیم ساعت از شهر، از این شلوغی بی‌جا و بی‌مکان دور است. اینجا علیرغم جاذبه‌ای که برای جوان‌ترها دارد، زیادی شلوغ نیست. می‌دانم که آدم‌های شهررفت و آمد به اینجا را نوعی بی‌قیدی می‌دانند. اما ما جوانیم. باید که از هزار سوراخ این شهر سر در بیاوریم یا نه! آخرهمه این بساط‌ها برای تور کردن ما چیده شده است.
ماشین از یکجایی به بعد، باید جایی متوقف شود تا بقیه راه را پیاده طی کنیم. ماشین را یکجایی به بعد، جایی متوقف می‌کنم و پیاده می‌شویم. یکی از همان غریبه‌ها روی صندلی پشتی دراز کشیده، پاهایش را از پنجره بیرون گذاشته است. من فکر می‌کنم همه پیاده می‌شوند و من باید قفل فرمان را بردارم و ماشین را سه قفله کنم. آن غریبه که کله کَل و پیسی دارد، سرش را به پشت می‌چرخاند:
«من خسته‌ام، همینجا می‌مانم تا شما برگردین»
من مکث کردم. به دلم دلهره افتاد که آخر من چطور به این مرد کَل اعتماد کنم، آن هم وقتی می‌گوید:
«سوییچ را بده به من.»
سوییچ را بی‌معطلی می‌دهم به او. کاش از همکارم کس و کار این دو نفر غریبه را می‌پرسیدم. اما فرصت نبود و نیست. آنها راه افتادند. هنوز از ماشین دور نشده‌ام که آن غریبه کله کَل خوابش گرفته است. یکی از همکارها ایستاده، انگار منتظر است تا خودم را به او برسانم. او جوان‌ترین همکار ما است. باهم تا ورودی کَند هم قدم می‌شویم. هیچ نمی‌گوییم. من تا حال تا این نقطه به کَند نزدیک نبودم. همیشه از دور، انتهای باریک دره را می دیدم و برمی گشتم. آخرین بار با معشوقه‌ام سر از این جاده در آورده بودیم. آن موقع خاکی بود. به گمانم راهمان را گم کرده بودیم. بعد که برگشتیم، چند روز بعد دوباره تنهایی سر از آن جاده در آوردم. دومین بار که به تاریکی خوردم. انعکاس چراغ‌های کَند توجهم را جلب کرد اما جرات نکردم نزدیکتر شوم. فکر می‌کردم دست آخر یک روستای فراموش شده باشد. حالا هر چقدر که نزدیک می‌شویم، سر و صدای آدمیزاد زیادتر می شود. از یک جایی به بعد، به یک دوراهی می‌رسیم. همکار جوان که بلد است، می‌گوید:
«برویم سمت نمایش، اینجا هیجانش حرف نداره.»
فکر می‌کنم دیدن نمایش در دل کوه ایده بکری به نظر می‌رسد، و امتحانش خالی از لطف نیست. او برای من هم بلیت ورود می‌گیرد. یادم نیست نفری چند ریال بابت ورود به تماشاخانه پرداخت کردیم. بعد از این که بلیت‌ها را تحویل می‌گیرند، وارد راه رویی بلند می‌شویم. شلوغ است، اغلب مردها و پسرهای جوان دیده می‌شوند. چندتایی زن و دختر جوان هم لابه‌لای آنها می‌بینم. سالن اصلی از شیشه‌ای که به سمت راهرو دارد، کامل دیده می‌شود. همکار جوان زیرلب درباره قواعد آنجا برایم چیزهایی می‌گوید، مانند اینکه اینجا در عین حال که مکانی برای کشف استعداد هنرمندان است، بنگاه درآمدزایی خوبی برای مالک آن محسوب می‌شود. چند قدم آن طرف‌تر مالک کَند را نشانم می‌دهد. جوان خوش سیما و هیکلی بود. با یک زن گفتگو می‌کرد، اما به قدری بلند صحبت می‌کند که همه حرف‌های آن‌ها را متوجه می‌شویم. از دلیل تبدیل کَند به تماشاخانه می‌گوید، از اینکه روزگاری که ذوق بازیگری داشته، برای پروژه‌ای مقابل مهران مدیری تست بازیگری داده است و مدیری در آخر اجرا، با لحنی خشک و بی مقدمه به او گفته است که هیچ استعدادی در بازیگری و هنر ندارد. می‌گوید:
«به هیچ وجه، از حرف یارو ناراحت نشدم. فقط لبخند زدم و صحنه رو ترک کردم.» می گوید: «این رفتار باعث شد، به خودم برگردم و انگیزه‌های خودمو دنبال کنم.»
زن که شگفت‌زده نگاهش می‌کند، نیم‌نگاهی به من می‌کند. من از او رو بر‌می‌گردانم و وانمود می‌کنم که دنبال همکار جوان هستم. همکار جوان پشت شیشه سالن ایستاده است و دفترچه‌ای را مرور می‌کند. دفترچه همان چیزی است که در آن صدتا متن نمایشی نوشته شده است، و مشتری‌ها هر کدام را که هوس می‌کنند، می‌توانند سفارش بدهند تا برایشان اجرا شود. از من مشورت می‌گیرد، که چه ژانری انتخاب کند. اما من هیچ فکری ندارم. مغزم هنوز پیش ماشین است. و اینکه چرا آن سه نفر دیگر آن یکی مسیر را انتخاب کردند. یک جورایی دلم پیش آنها است. اینجا هیچ با من نمی سازد. اصلا آدمهایش طور دیگری‌اند. انگار طوری گریم شده‌اند که شبیه میمون شوند. همکار جوان لابه لای جمعیت پشت شیشه جایی برای من باز می‌کند. دو نفر بازیگر میمون صفت، آن سوی شیشه نمایشی اجرا می‌کنند. یک جایی از نمایش که تعلیق به اوج می‌رسد، نمایش را متوقف می‌کنند و از تماشاگران پشت شیشه می‌خواهند که ادامه ماجرا را حدس بزنند، یا منظور کاراکترها را تشخیص بدهند. برای هر تشخیص درست، یک امتیاز به اسم شخص ثبت می‌شود، اگر این امتیازها به حدنصاب برسد، شخص می‌تواند در کارگاه بازیگری که انتهای راهرو بود عضو شود. کارگاه پر است از نوجوان‌ها و جوان‌هایی که برای رفتن روی صحنه هیجان زیادی دارند، اما در کَند اصل بر این است که باید قبل اجرا، استعداد هر کدام از بازیگران جوان پرورش یابد. جوانک لاغر اندامی کنار من به نمایش خیره مانده است. بدبو است. انگار دهنش خشک شده است. بعد از اینکه یکی از تعلیق‌ها را من جواب می‌دهم، جوانک برمی‌گردد و به من می‌گوید:
«جنستو از همینجا گرفتی؟.»
همکار جوان متن دلخواهش را پیدا کرده است، از من می‌خواهد با او بروم داخل و نمایش را از داخل و جایی که برای مهمان‌های ویژه تدارک دیده‌اند ببینم. آنجا می‌توانیم از خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های روی میزهم لذت ببریم. هنوز به آن جوانک چیزی نگفته‌ام. او هنوز در گوشم وز‌وز می‌کند. لابه لای حرفش می‌گوید:
«من هر روز از نیر میام اینجا، اول میرم خودمو میسازم بعد میام سالن، کاش یه روز منم بتونم عضو بشم.» و البته در انتهای همه جمله‌هایش به من می‌گوید:
«معلومه تو استعداد داری، شایدم جنستو از کَند نمی گیری!.»
پشت سر جوانک همان زنی که با مالک سالن صحبت می‌کرد، با حرکت دستش من را به سمت خودش می‌کشد. قبل ازاینکه به او برسم، به سمت یکی از اتاق‌ها می‌رود. در را باز گذاشته است. از گوشه در داخل را نگاهی می‌اندازم. زن تنها نشسته و منتظر من است. وارد می‌شوم و در کناری می‌ایستم. اغواگرانه نگاهم می‌کند. از میان موهایش دو حلقه کِش بیرون می‌آورد، نزدیک من می‌ایستد، به چشمانم نگاه می‌کند، لبخند نرمی می‌زند و کش‌ها را دور لبانم می‌اندازد. لبانم غنچه می‌شود. متحیرام. بسیار شبیه معشوقه‌ام است. ندایی از درونم زبانم را بریده است. نمی‌توانم صدایش کنم، یا چیزی بگویم، منگ و ساکت تحت تاثیر او هستم. روی میز دستگاه عجیبی می‌بینم. بعد از محکم کردن کش‌ها، روی لبانم بوسه‌ای می‌زند. سرم را پایین می‌برد و لبانم را داخل گیره‌ای می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شود. من به زور لبانم را از لای گیره در می‌آورم، بالای سرم داخل آینه ترک خورده‌ای خودم را می‌بینم. شبیه همان میمون صفت‌ها شده‌ام...
ادامه دارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

با مجوز اما فاقد ارزش

او کلیددار یک تماشاخانه است. آرام و گوشه گیر اما خوش‎پوش است. حوصله آدم‌ها و وضعیت‌های جدی را ندارد. تمایل دارد کسی کاری به کارش نداشته باشد. باید سیگار بکشد و صبح زود از خواب بیدار شود.


• اتفاقی که برای مرد کلیددار افتاد چه بود؟ (سوال بزرگ)

1. چرا کلیددار در چند روز گذشته هوش و حواس درست حسابی ندارد؟

2. چه چیزی باعث شد که او با چنین موقعیتی روبرو شود؟

3. آیا کلیدداراین اتفاق را برای کسی دیگر نقل کرده است؟

4.  اگر این اتفاق دوباره برای کلیددار بیافتد آیا دوباره همان کار را می کند؟

5. کلیددارچه حسی در مقابل این چنین اتفاقی دارد؟

6. آیا این اتفاق قبلا برای او پیش آمده بود؟

7. آیا او در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود؟ 

8. چه چیزی این اتفاق را برای او عجیب و رویایی کرده است؟

9. آیا می توان رفتار او در مقابل این اتفاق را برحسب خلقیات او تفسیر کرد؟

10. قبل از وقوع این اتفاق آیا کلیددار تحت تاثیر اتفاق دیگری بود؟

11. آیا کلیددار تخصص مرتبطی در زمینه فعالیتی که در سالن انجام می دهد دارد؟


• کلیددارامروز چند نخ سیگار کشیده است؟ (سوال کوچک)

1. کلیددار امروز کدام لباسش را پوشیده بود؟

2. کلیددار امروز سروقت سالن را ترک کرد؟

3. عینک کلیددار همراهش بود؟

4. آیا کس دیگری بجز او در تماشاخانه بود؟

5. موهای کلیددار مثل همیشه مرتب بود یا آشفته؟

6. آیا پیشانی کلیددار عرق می کرد؟

7. کلیددار معمولاً ساعت چند سالن را ترک می کند؟

8. رشته تحصیلی کلیددار چیست؟

9. آیا کلیددار صبح زود از خواب بیدار شده بود؟

10. او امروز ناهار چه خورده است؟

11. آیا ناهار را در محل کار میل کرد؟

12. او امروز چند لیوان چای خورده است؟

13. بهمراه چای چند حبه قند خورده است؟


داستان کوتاه:

کلیددار تماشاخانه در یک روز برفی که اجرایی بر روی صحنه نبود، خودش را درست در بالای نقطه طلایی صحنه حلق آویز کرد، اما نمرد. آن روز گویا اتفاق بسیار رنجش آوری در زندگی‌اش روی داده بود. با اینکه سن و سالش برای ازدواج‌ گذشته است، هنوز مجرد است و با پدر و مادر خود زندگی می‌کند. در دانشگاه، فلسفه هنر خوانده است. علاقمند به مطالعه و بازیگری است و گاهی یادداشت‌هایی در کاغذهای کوچک و تاخورده با خط ریز می‌نویسد. زمانی آرزو داشت همقدم با بزرگان تئاتر و سینمای شهرش ایفای نقش کند. اما همیشه بخاطر ساعت کاری ناجورش مجبور است پشت میز بنشیند و به رفت و آمد هنرمندان خیره بماند. البته میان پرسه‌های گاه و بیگاه مراجعین، او اغلب نگاهش به عقربه های ساعت است. گاهی هم برای خودش یک فنجان چای می ریزد و با قدم های ریز و آهسته جوری که چای داغ دستش را نسوزاند به سمت دفترش حرکت می‌کند. اگر به حرف بیاید، خاطرات شیرین و بکری از زمان تحصیلش در تهران بازگو می‌کند. در نگاه کلی از وضعیت موجود بیزار است و گمان می‌کند در این سال‌ها آن طور که باید زندگی نکرده است. البته سوای همه این حرف‌ها خودش را ادم خوش‌شانسی می‌داند. خوش‌شانس از این جهت که سر یک احتمال نادر، در تماشاخانه استخدام شده است. اما چه حاصل که این موقعیت هم چندان دلخوشی برای او نداشته است. همه این نارضایتی ها یکبار تبدیل به یک اراده آهنین شد که مراجعی آن هم شخصی که شناخت کافی از او داشت از او پرسید: « خودتان چرا خلق نمی‌کنید؟!» کلیددار به طمانینه سعی کرد جوابش را در یک جمله خلاصه کند، که آن هم قبل از به زبان آوردن، خلاصه‌تر از چیزی شد که در ذهنش داشت و گفت: « نوبت من هم می‌رسد»، مراجع بلافاصله جواب داد:« به گمانم اگر دست نجنبانید، زود دیر می‌شود، این طور شاید کمی سرگرم شوید و نگاهتون به دنیا تغییر کنه!» کلیددار اگر چه در ذهنش، حرف‌هایی که می‌شنید را تایید می‌کرد، اما در عمل به شدت همه چیز را نفی می‌کرد. طوری این کار را انجام می‌داد که گوینده خود از رفتارش و گفتارش پشیمان می‌شد. چون این حرف‌ها از دل کلیددار سرازیر می‌شد، او بعد از رفتن مراجع به این فکر کرد که می‌تواند از اکنون دست بکار شود و برای یک اجرای بی‌نقص آماده شود. طولی نکشید تا میزش در شد از کاغذهای مچاله شده، ایده‌هایی که هنوز کلیددار را برای اجرا قانع نکرده بودند. یک روز زودتر از شروع ساعت کاری خود  در تماشاخانه حاضر شد. در تاریکی سالن روی صحنه قدم می‌زد و به این فکر می‌کرد که چه ایده‌ای می‌تواند بکر و کوبنده باشد. هر چند علاقه‌ای به تماشای اجراها نداشت، اما به راحتی می‌توانست همه اجراهایی را که سروصدایی کرده‌اند را با یک کلمه رد کند؛ «فاقد ارزش». او بدنبال ایده‌ای بود که تماشاگر را سرجای‌اش میخکوب کند. بلرزاند و شاید در آخر به گریه بیاندازد. او باور داشت سبک‌هایی بجز رئالیسم و ناتورالیسم شیوه‌های تصنعی برای ارایه هذیان‌های کارگردان‌های جوان است. قبل از ترک دفتر و بستن سالن، ایده‌ای که در سرمی‌پروراند را روی کاغذی نوشت، زیرش را امضا کرده، به اداره صورت مجوزها فرستاد.

اداره مجوز که با کمی اغماض، ناخوانده زیر متن درخواست او را امضاء کرده بود، ساعت مشخصی برای تمرین در اختیار او قرار داد. او وقتی مجوز تمرین بدستش رسید، خندید و گفت: « سی ساله با خودم سر تمرینم، بدون مجوز». 

بعد از چند روز، و تهیه زمان و مکان اجرا، انتشار اعلان اجرا آن هم با هزینه شخصی، روز اجرا فرا رسید. تا آن روز تمرین‌ها و رفت و آمد‌های خود را به قدری ساکت و بی‌سروصدا انجام می‌داد که بعضی‌ها فکر می‌کردند از اجرا منصرف شده است، یا نتوانسته ایده‌اش را عملی کند. خودش به این فکر می‌کرد که این ایده فقط لنگ یک پایان‌بندی، چیزی شبیه سیلی زدن به تماشاگر است. 

روز اجرا بیشتر از تعدادی که فکرش را می‌کرد، تماشاگر در لابی سالن تجمع کرده بودند، همه بلیت به دست منتظر بودند تا از یک کارگردان- بازیگر ناشناخته اجرایی در خور ارزش زمان گذاشته‌شان تماشا کنند. او که در پشت پرده‌های بسته سالن با چشمانی بسته تمرکز کرده بود، بلند شد و آرام آرام به سمت پله‌های بالکن صحنه رفت. صدای زنگ شروع نمایش نواخته شد. سالن در کسری از زمان با تماشاگران بی‌صبر و بی‌حوصله که بسیار ورجه‌ورجه می‌کردند پر شد. او دیگر آماده بود. از اتاق فرمان نور عمومی سالن خاموش شد، پرده‌های صحنه شروع به باز شدن کردند. سکوت سالن را فراگرفته بود. پرده‌ها کامل باز شدند، صحنه تاریک بود، تماشاگران منتظر صدایی بودند که شروع نمایش را نوید دهد، نور سرخ رنگی آرام آرام به صحنه تابید، در زیر نور موضعی سرخ رنگ، در مقابل درنگ و تعجب نگاهان فریب‌خورده، هیکل بی‌جان بازیگر حلق‌آویز شده لحظه‌ای دیده شد. در میان آه و افسوس تماشاگران، سالن به یکباره روشن شد. 

با مجوز اما فاقد ارزش.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

لب‌خوانی‌ها

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۱

گروه آکروپیس

... در سکوت برفی شهر، اریک صبح ناشتا بالاخره از آغوش گرم اتاقش رها شد و به راه افتاد. طبق معمول پالتوی سیاه پرزدارش را به تن کرد و کلاه نخی رنگ و رو رفته‌اش را سر کرد. برخلاف همه روزهای زمستان اریک شالگردنی که از آیدا هدیه گرفته بود را برنداشت. عجله داشت. بدون خبر کردن پدر و مادر به راه افتاد. روزهای تعطیل خاصه روزهای تعطیل زمستان به ندرت می‌توان داخل شهر تاکسی سوار شد. بیشتر از نصف شهر در این ساعت از صبح در بستر خواب‌اند. برای مردم این شهر روز از ظهر شروع می‌شود و نان‌های برشته کره‌دار برای وعده ناهار سرو می‌شوند. اغلب مردم تنها زمانی شکم‌شان را پر می‌کنند که احساس کنند قاروقور اذیت‌شان کند. پس با این حساب هیچ برنامه‌ای برای وعده‌های غذایی خود ندارند. آنها بیشتر حواس پرت‌اند اما این ضعف ذهنی نمی‌تواند آدم را از دستپخت‌های لذیذ غافل کند. اریک شاید تنها یکی از هزاران نفر جمعیت این شهر قرون وسطی‌ای باشد که در کلیسای سنت جونز قطعه‌هایی از کتاب مقدس را برای روز عید پاک تمرین می‌کنند. امروز آخرین جلسه تمرین قبل از اجرا در کلیسا است. اریک در اولین تجربه خود هیجان زده است. او که صبح زود از خانه بیرون زده است، اکنون دو ساعت است که مقابل کلیسا، منتظر باز شدن دروازه بزرگ و منقوش کلیسای معروف سنت جونز است. اریک پیش‌تر از اینکه با گروه تئاتر آکروپیس آشنا شود، به کلیسا نیامده بود. حتی همراه مادر و پدرش. البته شاید از خاطرش رفته است که در سکوی مرمرین همین کلیسا حسابی آب تنی‌اش داده‌اند و برای ایمان آوردن‌اش دعا خوانده‌اند. همچنان برف می‌بارد، داخل پیاده‌روها هر چند ترددی دیده نمی‌شود اما گاه گداری عابری از افق دید اریک محو و باریک عبور می‌کند. هیچ چیز نمی‌تواند اریک را صبور و مهربان در یک روز برفی و در میانه خیابانِ کِندن بریج متوقف کند. تئاتر. برف بند آمد. و اکنون آفتاب آرام آرام از کرانه شرقی شهر از پس دماغه‌های تیز و یخی بناهای عظیم‌الجثه مرکز شهر می‌جهد. برف‌های تلنبار شده پیاده رو، نرم نرم آب می‌شوند، مردی که چهره‌اش واضح دیده نمی‌شود، بالاخره کلید در دست، دروازه سنگین و باوقار کلیسا را با کرنش مثال زدنی‌اش همچون دروازه بهشت به روی اریک باز می‌کند. حرارت سالن گوش و چشم اریک را لمس می‌کند. اریک که سعی دارد قدم‌هایش را روی رد پای آن مرد چفت کند تا بیش از این به داخل برف فرو نرود، در پنجمین قدم، فرمی از لب‌های سرخ و آتشین، له شده، رها روی توده‌های کریستالی برف را می‌بیند. لب‌هایی که بیشتر آیدا را در ذهنش تداعی می‌کند، برای چند لحظه اریک را ساکت و بی‌حرکت به فکر فرو می‌برد... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

حمام

دلم می‌گیرد، تمام دست‌های پیدا و پنهان این دنیا برای من یکی رو است. هیجان!، خنده‌ام می‌گیرد. چه هیجانی. حال و روز بزرگ بودن خیط است. تا به خودت میایی، دلبسته کار شده‌ای. همه چیز نان شده است. ساده‌تر بگویم، در ازای کار، نان می‌دهند و در ازای سکوت، جان. بهتر که نگاه می‌کنم، درست‌تر که وزن می‌کنم، اصلا روزی پیدا نمی‌شود که حال من خوب باشد، حداقل به اندازه سرسوزن خوب باشد، نبوده. همه چیز به شکل چرخ و فلک دورم می‌چرخد، تکرار تکرار تکرار تمرد تمرد تمرد تعلیق تعلل تمارض و ...انگار که با فکر بکر خودت بخواهی با خوشمزه‌ترین غذای عالم خودت را مسموم کنی. این شده است کار هر روزم. به استفراغ پناه می‌برم و باز هر چه بدهند می‌بلعم. این دنیا تمامی ندارد، ته ندارد، سوراخ ندارد، تا ماتحت همزادم که ساکن دنیای دیگری‌ است پیش می‌روم، آن هم برای هیچ. داغانم و هیچ یقه‌ای‌ برای دریدن و چلاندن نیست. یک آن خلوت در وان حمام قدیمی‌مان به سرم زد. بروم تار و تور کهنگی را پاره کنم، کاسه زنگ زده را بردارم، امیدوارم لوله‌های آب هنوز از کار نیافتاده باشند، سنگ پا سبز شده است،کیسه‌ تن‌شور را مورچه‌ها جویده‌اند. شیر را به سختی و با کمک دو دستم باز می‌کنم. از دل تاریکی و بهت دیوارها صدای راهی شدن جریان آب را می‌شنوم، و یک آن آب زنگ‌زده از آب‌پاش دوش بیرون می‌زند، آب‌پاش از بیخ کنده می‌شود، مقابلم پایم می‌افتد، آب دل چرکین‌اش سبک می‌‌شود. دسته وان پلاستیکی قرمز رنگ را گرفته به سمت آب سر می‌دهم. دسته‌ی وان از جا کنده می‌شود. به نظرم می‌رسد بعد از نوبت آب تنی و خلوت در حمام قدیمی، وان را بگذارم دم در و با خط بزرگ ماژیک بنویسم قابل انهدام. همانطور که باید آدم‌های دست و پا شکسته این دنیا را ترکاند...


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

شوردورابیل

دریا طوفانی بود، هیچ پرنده‌‌ای نمی‌پرید. صبح روز بعد، ساحل پر بود از قایق‌های کاغذیِ صورتی رنگ. سرتاسر قایق‌ها پر بود از شعر و زلم زیبموهای عاشقانه. اسم تو به تکرار به تداوم بر روی قایق‌ها حک شده بود، فارسی، انگلیسی با حروف کوچک و بزرگ با قلبی تو خالی در کنج‌ش. دریا آرام شد. خاطر تو دریا را آرام کرد. چه شعری چه غزلی می‌شود با تمام بودن‌های تو نوشت. افسوس بی‌ذوق و بی‌استعدادم. قرارمان شورابیل بود، تو چانه میزدی که سوها باشد. قرار بود قایق‌ها را به آب شورابیل، تو چانه میزدی سوها، بزنیم. چه جوکی. شورابیل و کلت چسبیده به شقیقه قایق‌سوار، مقصد دبی. مگر که دریاچه بال دربیاورد. یا اشک دریاچه را دریا دربیاورد، بچکد به کویر دبی. آخر قایق‌ها جایی ندارند که بروند، این دریاچه‌ها نیم‌وجب‌اند، دوروادور می‌شوند زود. ته می‌کشند. یا صبرشان لبریز می‌شود. برگردید.
قسم به افق بهار و به سوی چشم‌هایت که روبرو را نگاه می‌کنی، قول من قول است. یادت نرفته که چه بود؟ هیچ جای نگرانی نیست. قول و قرار وبال گردن است. کاغذهای مقاوم به آب خریده‌ام، که شبیه مرغابی‌های بولاق‌لار روی آب بغلتند، منتهی شیوه تا زدن‌شان خاطرم نیست، این کج و کوله‌ای که از زیر دست من بیرون می‌آید، شبیه قایق نیست. قبل‌ها بلد دستم بود، فلفور درستش می‌کردم. بهانه هر نامه‌ای بود، یک قایق کاغذی که در دلش حرف‌ها بود! قبل‌ها با هر تکه کاغذی، کارت ویزیتی، دستمالی یکی سرهم می‌کردم. این یکی بیشتر شبیه دستمال کاغذی روز خواستگاریت شده است، از هزارجا بریده به هزار جا خمیده. همین‌‌قدر سخت گذشت. ولی تا خورد. تا خورد زدند پس کله‌ام. باید سریع‌تر پارو می‌زدم. سریع‌تر از دیلاق‌های آشنا ماشنا که قاپ دلت را زدند.
دیگر هیچ کلمه‌ای از شعارهای بین‌مان رنگی ندارد، خنثی شده‌اند، متروک باقی‌اند. این دیگر اول و آخر هیچ داستانی نیست. ما در فقدان یکدیگریم. چه منصفانه. چه دلیرانه. مغزم برای خروج تو قفل می‌شود. بهار اشکم را درمی‌آورد. بشقاب بستنی‌ام آب می‌شود و فلاسک نسکافه‌ات روی سکوی شورابیل از خاطرتم می‌افتد. شوردورابیل را به دنبال تو می‌دوم. لاغر می‌شوم. تکیده و استخوانی‌تر از سربازهای پادگان عجب‌شیر. مگس‌ها داستان روزهای گذشته را دور سرم وز وز می‌کنند. من به کیوسک تلفن کج و وارفته ارتش پناه می‌برم. خدا گله‌گی می‌کند. اضافه خدمت می‌خورم و برای شام سهم دمپایی‌ام را از آشپزخانه پادگان تحویل می‌گیرم. آروغ می‌زنم. پشت هر دروغی. سرفه می‌کنم پشت هر زار زدنی که حلقم را قلقلک بدهد.
تو این‌بار قایق‌های کاغذیِ صورتی را از کرانه دریا پس فرستادی. با تمام شعرها و یادداشت‌های حک شده بر جلدشان. چه یادداشتی. خوشا به حال و روزمان.
  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

معرکه بش‌داش

از تقویم عقب مانده‌ام و ریز و درشت‌های زندگی من را از پای درآورده است، چیزی جای خودش نیست، من نیستم و حسرت تنها جا مانده روی صفحه است. معرکه بش‌داش در نطفه سقط شد، قلوه‌ها معلق ماندند و چیزی دستم را نگرفت، باختم یا شاید در حال بازیدنم. این شخص، فلانی یا با هر لقب و عنوانی که هر روز می‌بینیم تکه‌های جویده شده و محصول کرهای ناکوک خرتناق این دنیای بلبشو است. به عکس‌ها نگاه می‌کنم، به تازگی و جلال و جبروت آن طفل، به زیرزمین، به مشغله‌های آن روزها، ساختن‌ها، شکستن‌ها، به ذهنی که دیگر پیچک‌های رویایش از خشکی پودر و هوا شده‌اند...، سایده‌اید ما را سرورم، از بذل توجه بی‌توجهتان مزید خشنودی است این طرب، آن سوی زمین برای رهایی چشم به راه ماست، آن سوی خنک بالشتم برای ده دقیقه طولانی یا ده دقیقه مشوش... اینها را می‌گویم و از تقویم غافل می‌شوم، یک ماه گذشته است، و چیزی به پایان ماه نمانده، غریب‌تر از هر روزی، هر سالی ...

- از من چی می خوای؟

صدایت آرام و آغشته به حزن بود.  همه چیزهایی که از تو می‌خواستم پشت در جا مانده بود. کرختی تپش قلبم را کند و کندتر می‌کرد. یک مرد و یک زن در گوشه‌ای از این شهر در سال هزار و سیصد و اندی، گویا عاشق هم‌اند.

- راه دیگه‌ای سراغ نداری؟

هیچ. حتی گربه‌روهای مغزم تعطیل بود. بدنم دوست داشت روی دیگر اعضای بدنم لم دهد. هیچ تمایلی نداشتم که با هر دو گوشم صدای سنگین اتاق را بشنوم. نگاه می‌کردم. به پرده‌هایی که روز اول خودم برایت نصب کردم. خانه‌ات بو می‌دهد. چرک از سر و روی همه چیز می‌بارد. همان پرده سفید، که دیگر زرد و پیس است. 

-اگه می‌خوای حرف نزنی، بگو، من حوصله ندارم بشینم.

با اینکه چند بار همین جمله را گفتی. اما نرفته بودی. بلند نشدی. فقط کمی تکان خوردی، دوباره نشستی،  دوباره کمرت را خم کردی. عین من.

- دیگه عادت کردم به اینطور خم شدن، تو نگران نباش.

نگران تقویمم. نگران تمام روزهایی که قرار است باهم قدم بزنیم. تمام روزهایی که اگر این سکوت بشکند عین بلبل برایت حرف خواهم زد. نگران بچه‌ام. نگران خانواده‌ات. نگران خانه. نمی‌دانم از کدام شروع کنم. نمی‌دانم کدام برای تو مهم‌تر است.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۳ ارديبهشت ۰۱

اسماعیل غنی‌زاده نیاری

- نام من اسماعیل غنی زاده نیاری است. متولد مهر 1370 یا 10 اکتبر 1991 و یا یکم ربیع الثانی 1412 هجری قمری برج میزان، سال کبیسه.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۸ ارديبهشت ۰۱

شمایل تنهایی

بله این شمایل تنهایی است. تنهایی اغراق شده، تنهایی روحی و روانی. من بیشتر اوقات این چنین‌ام. چمباتمه‌زده در کنجی، خسته و ساکت. دوستان، من به قدری در برگ‌های مختلف زندگی‌ام این چنین سنگر گرفته‌ام که هر کدام برای زندگی یک نفر کفایت می‌کند. در دوران مدرسه ابتدایی، داخل اشکاف‌های آبی رنگ خانه مادری پنهان می‌شدم و برای ساعاتی از سرو صدای آدم‌ها در امان می‌ماندم. بعد از آن که کمی بزرگ شده بودم و دیگر به تنهایی می‌توانستم با چکش میخ بزنم، نیکمتی در گوشه حیاط زیر درخت گردو برای خودم، برای خود خود خودم ساختم. ظهر و بعد از ظهر، آن موقع که آفتاب هنوز میلی به غروب نداشت، روی نیمکت تاق باز دراز می‌کشیدم، و از گرما و حرارت سوزان لبریز می‌شدم. بعد که درخت سد میان من و آفتاب می‌شد. با همان حال عاجز و درمانده و منگ به داخل اتاقم می‌رفتم روی زمین ولو می‌شدم. برای چند ساعت. البته که همه این از خود بی‌خود شدن‌ها پر بود از تصویر و داستان و فکر بکر. کمی که تنم سفت می‌شد و قوت عضله‌هایم سرجایش برمی‌گشت، پا می‌شدم و دنبال زندگی‌ام می‌رفتم. بعد از آن که در شهر دیگر ساکن شدم. شدت غربت به اندازه‌ای دلهره‌آور بود که من جز قدم زدن تنهایی در پیاده‌روهای دراز شهر جایی برای خلوت‌گزینی نداشتم. خانه که بیشتر شبیه کلوب جوان‌های تازه به دنیا رسیده بود، دانشگاه هی کذا. حتی یکبار در پارک معروف آن شهر که حتی تا صبح مردم در آن می‌چرخند، من را به اتهام خلوت‌گزینی بازداشت کردند. البته دور از انصاف است که آن پارک که در سه‌راهی راهنمایی آن شهر بود را از قلم بیاندازم. آن جا به قدری خلوت و آرام بود که مردم با معشوقه‌هایشان به آنجا می‌آمدند. از آنجا دکل مخابرات که بلندترین سازه شهر بود به زیباترین شکل ممکن دیده می‌شد. آنجا من گربه‌هایی برای خودم داشتم. برایشان خوارکی می‌بردم. لابه لای معاشرت ما گربه‌ها از لای پاهای من رد می‌شدند و التماس توجه و ترحم می‌کردند. لابد او فکر می‌کرد من مهربانیم را میان او و گربه‌ها تقسیم می‌کنم. او مثل من ترسو بود. ماشین پلیس نرسیده، تندتر از من فرار می‌کرد. حتی گربه‌ها هم از من تندتر بودند. بلافاصله که خطر پلیس دفع می‌شد، گربه‌ها زودتر از ما سر قرارمان حاضر بودند. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

من دروغ گفتم

شُله. اساس این زندگی سست و شله. تیری نیست که بهش تکیه کنم. اراده‌ی خودم تعریفی نداره. آس و پاس باشم بهتره. این روال عاقبت نداره. دلم پیش هزار جا گیره. انگار دنیا خیلی بزرگ شده، خیلی بزر‌گ‌تر از حیاط خونه‌مون، این موقع دیگه نمیشه با خاک و گل سرمو گرم کنم. این خط‌هایی که دنیارو بهم وصل میکنه از دیوار ما هم رد شده. هیچی تهش باقی بقای من نیست. نمی‌دونم بند دلمو کجا خاک کردن که اینطور بی‌قرارم. که اینطور هیچی بر وفق مرادم نشد، ول کرد رفت. میگن دود از کنده بلند میشه. من دیگه سوختم. خاکسترم پودر شده، شله، با هر بادی جابجا میشه، سر هر کوچه‌ای نبش هر خیابونی، رو در و دیوار خونه‌ها میشینه. اینطور بی‌ذوق نبودم. فقط یک روز که خیلی هم دور نیست، پای حرفم وایسادم. فکر کردم چراغ خونه رو فقط اون می‌تونه روشن کنه. اما نه. عین چراغ رشته‌ای سر ساعت، سر تاریخ سوختم. راضی بودم به تقدیرم. عین همه چراغ‌هایی که می‌دونن یه روزی تموم میشن، خیلی زود، خیلی زودتر از آدم‌ها، آدم‌هایی که صاحب اختیارن. من دروغ گفتم. همونقدر شاخ‌دار و وقیح. من دروغ گفتم، من از دریدن انسان برگشتم. چون می‌خواستم انسان‌تر دیده بشم. دیده نشدم. برگشتم و الان پشیمونم که چراغم را هر شب باید خودم روشن کنم. تا دل صبح روشن باشم. تنهایی نیاد سراغم. بترسم. من بعد این زیر آماج موج‌های دریا تک و تنهام. من دیگه نمی‌تونم پا پیش بذارم، من عین یه درخت اینجا دورتر از ساحل کاشته شدم. من اینجا دل‌گرمی گمشده‌ها میشم، من اینجا چراغ یه شهر رو هر شب روشن می‌کنم.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۱ ارديبهشت ۰۱