فهم کهنگی در یازدهم تیرماه

اکنون در چنین روزی به فهم درستی از کهنگی رسیده‌ام. یازدهم تیرماه. هیچ‌گاه به مخیله‌ام نمی‌رسید به تنهایی چگونه می‌توان جشن گرفت؟ شاید اولین کاری که به ذهنم می‌رسد این است که برخیزم، به میدان ارتش بروم، در پیاده‌رو باغ شریعت قدم بزنم، روبروی آن ساختمان سفید، که فکر کنم بانک صنعت و معدن است، بایستم و دنبال گره و پیوندمان بگردم. گرهی که با بند سوشرت تو درست کرده بودیم. البته از قبل می‌دانم که این کهنگی همه چیز را به تباهی و پوسیدگی کشیده است. هیچ نشانه‌ای نیافتم. به هزار سعی، چندین و چند قدم پائین‌تر رفتم، به پل عابر پیاده رسیدم، گرهی از جنس شاخه شمشاد روی نرده‌های پل زده بودیم، چه خوب که هنوز سرجای خودش است. آخر آن پل خانه ما بود، یکبار با مضمون همان خانه برایت شعر نوشتم، در آن شعر هنوز همه چیز تازه بود، هنوز وقتی می‌آمدم خانه، با دل و روی گشاد قبولم می‌کردی، قربان صدقه‌ام می‌رفتی. البته که این چیزها نباید مثل بند سوشرت زود پوسیده شوند. که اگر شوند دنیا جای خوبی برای قدم زدن نخواهد بود.

احتمال می‌دهم سالگرد امسال را بیرون نروم، به قدر کافی در خیابان‌ها قدم زده‌ام، من که تمام عکس‌ها و فیلم‌هایمان را دور نریخته‌ام، در اتاقم سر صبر یک لیوان چای می‌ریزم و تمام‌شان را یک به یک مرور می‌کنم تا کهنه نشوند. شاید لابه‌لای عکس‌ها، به سرم بزند بروم دریاچه سوها. می‌دانم که زود منصرف خواهم شد، حتم دارم که هنوز صدای آواز خواندت طراوات همان روزها را دارد، همانی که داخل بقعه شیخ حیدر مشگین شهر برایم خواندی، یکی دوتا نیست که، همیشه به جا و درست برای تسکین روح‌مان آواز می‌خواندی. من قبل‌ترها فکر می‌کردم تو فقط سنتی می‌خوانی، خیلی بعدها فهمیدم تو از ترانه‌های پاپ و امروزی هم می‌خوانی، لحن و صدایت به قدری برایم تاثیرگذار بود که اصلا حالیم نبود، شاید هم یکی از همان کارهای دوست داشتنی سپیده رئیس السادات بود. در روز بد در روز خوش تو خواندی، حتی وقتی کچلم کردی فرستادیم سربازی، زیر آن آبشار سنگی سمت آلوارس، روی چمن‌ها دراز کشیده بودیم، تو زمزمه می‌کردی. شاید با همین کارهایت بیشتر و بیشتر سحر می‌کردیم. در راهرو چکامه یا زیر درختان سرسبزش با آواز تو سِیر می‌کردم. تک‌تاز کلاس آواز بودی. اما چه سود، اکنون چند فایل صوتی از آوازت دارم. یادگاری‌اند ولی هیچ به گوش کردن‌شان نمی‌ارزد، می‌دانی اصلاَ حال آدم را خوب نمی‌کنند، هواییم نمی‌کنند، نه اینکه بدتر بکنند! کاری با من ندارند. پس آواز تو تعطیل.

از بین فیلم‌ها تقریبا هیچ فیلم بی‌خود و چرتی نداریم. چون فقط در روزهای خاص فیلم می‌گرفتیم. مثلا جلوی فدک وقتی برف باریده بود و من کلاه و دستکشم را به تو دادم بهترین‌شان است. هیچ فرقی نمی‌کند تهران باشد یا اردبیل، همیشه کنارهم نشسته‌ایم، فاصله‌یمان همان یک وجب معروف است. همان یک وجبی که توی پارک در گوشی بهت گفتم‌: «نمی‌ذارم حتی یه وجب فاصله بگیریم.» و اکنون می‌بینم حرف‌ها و قول‌های آدم‌ها هم کهنه می‌شود، به هیچ چیز اعتباری نیست. همه چیز یک روزی خودشان را نقض خواهند کرد، چه اعتباری به جشن سالگرد و کاشتن درخت مقدس است. بالاخره یک گوسفندی پیدا می‌شود درشت و خوش هیکل می‌آید تمام‌شان را پنبه می‌کند.

این‌ها را که می‌نویسم، چهره‌ی آدم‌ها را مجسم می‌کنم. می‌دانم که چقدر خوب درک می‌کنند، حتی اگر عکس‌العملی نداشته باشند، می‌دانم که درک می‌کنند، بالاخره این چیزها قاعده بازی این دنیا شده است. من مجبورم بنویسم، مجبورم بگویم تا یک آن این دلبستگی از یادم نرود، به هر حال انسان به عشق زنده است.

آن قدر به ایده‌های اجرایی به شخصیت‌های خیالی و کاغذی فکر کردیم، آخرش نمایش خودمان تلف شد. به خلیل و رئوف، به الهه به نعیم و نگین به کیوسک مرده به نارنجی، خدا نادر است، میان وعده، تو هم لبخند بزن و آئین سپندرمذگان و چه و چه آن قدری فک زدیم و بحث کردیم، آخرش انرژی‌مان تمام شد، رفتیم پی متنی دیگر، پی شخصیت‌های دیگر.

چطور است بروم تهران، از ایوب آقاخانی بخواهم بخاطر سالگردمان آخرین کارش را دوباره برای ما دو تا اجرا بزند، تو چسب پروتکل بهداشتی صندلی را بکنی، بیایی بشینی کنارم. به یاد قدیم. بعد از اجرا سوار دو اسنپ جدا بشویم و هر کی برود خانه خود. قید همه چیز را بزنیم. اینجاست که تئاتر برای من مقدس می‌شود. تو بخاطر آن کنارم مینشینی و بعد از آن می‌روی بدون آنکه پشت سرت را نگاه کنی. پس حق دارم به تئاتر بچسبم. به هر حال بهانه اول ما برای قرار و دیدار همین تئاتر ننه مرده بود.

دلم تنگ شده برای آن روزی که سر حق و حقوق و اختیارات کارگردانیِ مشترک یک کار قهر و دعوا می‌کردیم و بعد قول و قرار می‌گذاشتیم و صلح می‌شد. تو فکر می‌کردی من نگاه از بالا به پائین دارم، و می‌ترسیدی روزی منت همه کارهایی که انجام داده‌ام را بزنم، اما نه، خیال من یکی چیز دیگری بود. آن موقع که من حواسم جای دیگری بود، فقط می‌خواستم تو به زندگی برگردی. حالا با من یا بی من. کرور کرور شکر و صدقه که برگشته‌ای. حالا بی من است، ایرادی ندارد.

جوش و خروش دریا خیلی زود قلعه‌ی شنی که در ساحل صدف ساخته بودیم را شست و برد. این خاطرات و دردهای ما کاش سنگ نشوند، دریا بیاید به سودای آب تنی ما را یکجا بشورد و با دردهایمان ببرد...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۱۱ تیر ۰۱

اتوبیوگرافی

برای آدم‌هایی امثال من، اتوبیوگرافی نوشتن کار چندان جذابی نیست. برای حرفم دلیل دارم. من از این عمر سی ساله‌ام از همان وقت‌ها که در روستای نیار با بچه‌های قدونیم‌قد کوچه سر به سر دخترهای چرک و آفتاب‌سوخته می‌گذاشتیم و حرف می‌پراندیم یا نقش پسر و پدر خاله بازی‌هایشان می‌شدیم، ذهنم همواره در حال قصه شنیدن و گفتن و نوشتن بوده است. آن هم قصه‌های خودمان، هر چیزی که به سرم می‌آمد، شبیه یک قصه جایی میان نوشته‌های کنونی‌ام ساکن شده‌اند. البته که وقتی پیش استاد احمدی، کلاس قصه‌نویسی به زبان ترکی می‌رفتم، این قضیه کمی بیشتر جدی شد. من اسماعیل غنی‌زاده نیاری، به تصمیم پدر و مادرم در هیجدهمین روز مهر سال 1370 به دنیا آمدم. همان ماه مهری که متعدد در نوشته‌هایم می‌توانید سراغش را بگیرید

روستا زاده‌ها این قسمت از حرفم را بهتر می‌فهمند، دنیای کودکان روستا با خاک عجین است. حتی قبل از اینکه مدرسه برویم، همراه با بزرگ‌ترها گوشه‌ای از کار مزرعه را بعهده می‌گرفتیم، هیچ چیز حالی‌مان نبود، نه تابستان داشتیم نه بهار و نه پائیز، کودکی ما با کار و بار بود. نمی‌دانستم هم‌سن وسال‌های من در شهر می‌روند کلاس موسیقی و زبان انگلیسی و شنا و ... ما لای پلاستیک شکلات‌های عروسی فلان و بهمان کس، خاک و سنگ پر می‌کردیم و فکر می‌کردیم گوسفندند، بهانه‌ای برای بازی بود، ساعت‌ها غرق آنها بودیم. ما بچه‌های روستا، روستای دیگری در ذهن‌مان ساخته بودیم، روستایی که چوپانش خودمان بودیم، مردش خودمان بودیم. حالا بیاید و به ما از سختی زندگی بیهوده‌تان بگویید. تا وقتی که مدرسه‌ها شروع شوند، مقصد ما خاک و خاکبازی بود؛ فوتبال می‌کردیم. هر جایی که یک مستطیل درست و حسابی پیدا می‌کردیم، با گچ دزدی خط‌کشی می‌کردیم و بازی. اولین زمین فوتبالمان اسمش شاملی بود. مدرسه نوربخش اگر چه حیاط آسفالت شده‌ای نداشت اما باز برای یک روستایی جایی به نسبت سروسامان داده شده و تمیز بود. بعدها که برای دوره راهنمایی و دبیرستان به شهر رفت و آمد می‌کردم، این را فهمیدم که ساکنین شهر چقدر بی‌خاک‌اند. چقدر لاغر و مردنی‌اند. چقدر آفتاب ندیده و کره نخورده‌اند. البته برای دو طرف ماجرا شرایط یکسان بود، من هم آرام آرام جذب سبک و سیاق زندگی شهری‌ها شدم، هر روز بعد از مدرسه از بقالی نزدیک آن، کام و تخمه نمکی می‌خریدم. آن زمان‌ها هنوز بلیط‌های خط واحد کاغذی بود. اغلب اتوبوس‌ها هم بنز بودند. صندلی‌هاشان چرم و نرم بود

وقتی در هجده سالگی از شر کلاس کنکور و دبیرستان و امتحان نهایی خلاص شدم، و وقتی که دیگر امیدی به موفقیت در فوتبال نداشتم، رشته شهرسازی دانشگاه آزاد تبریز را انتخاب کردم. هر چند از رشته فیزیک دانشگاه سراسری قبول شده بودم. چون در خانواده ما حرص عجیبی به قبولی رشته شهرسازی بود، سرانجام من با صرف چهار سال از عمرم این دستاورد را تقدیم خانواده‌ام کردم. چهار سالی که نصف اتوبیوگرافی‌ام را می‌تواند با خاطراتش پر کند. اولین مواجه من با امر دلبستگی یک طرفه و سوتفاهم‌های بچگانه به یک شخص، در آن دوران بود. البته آن چهار سال نقطه عطف زندگی من به شمار می‌رود، داشتم بزرگ می‌شدم و آدم‌های بیشتری دور و اطرافم پیدا می‌شدند. دانشگاه جایی بود که من با کتاب‌ها رفاقت چندین ساله‌ام را آغاز کردم. آنجا با اینکه هیچ سراغی از زندگی الانم نداشتم بسیار درسخوان بودم. همیشه جزوه‌نویس خوب کلاس‌ها می‌شدم و یا بهترین نمره‌ها را می‌گرفتم. سرانجام همه آن بخوان و نخوان‌ها رتبه‌ی خوب آزمون ارشدم بود که پای من را به تهران باز کرد

سال 93 من بین سربازی و ادامه تحصیل، تهران را برای رشته طراحی شهری انتخاب کردم. دو سال عین برق و باد گذشت. تک تک روزهای این دو سال را به خاطر دارم. البته آن هم به خاطر تمام تئاترها و فیلم‌هایی که تماشا می‌کردم. در هر بار سفرم به تهران، حداقل یک تئاتر و یک فیلم سینمایی تماشا می‌کردم. آن موقع کسی نبود همه اینها را برایش تعریف کنم. اکنون هم نیست. بعد از فراغت پر ماجرا از تحصیل، در عجب‌شیر دوره آموزش سربازیم را گذراندم. البته قبل از سربازی عاشق شده بودم. دختر بینوا کچلم کرد، فرستادم سربازی، دو سال پای بود و نبود من صبر کرد، دو سال صبح خروس‌خوان می‌رفتم سراب، بله قربان و خیر قربان می‌گفتم و بعد از ظهر سگی برمی‌گشتم اردبیل. وقتی به کل از سربازی برگشتم باهم تئاتر کار می‌کردیم، جایزه و هزار چیز دیگر برنده شده بودیم، فکر می‌کردیم دنیا مال ماست، مخصوصاً من در آن روز بارانی، که فکر می‌کردم قرار است هزار سال همینطور شاد و خرم کنار هم باشیم

یک روز مانده بود به اجرای تئاترمان، کرونا آمد، زد زیر کاسه و کوزه‌مان، همه چیز در هاله‌ای از ابهام فرو رفت. من 29 ساله بودم که یک آن به خاطر چه چیز کژتابی، به حرف روانشناسم، در تاریخ 27 تیرماه  1399کنار دریاچه سوها مقابل دختر بینوا زانو زدم و جواب بله را ازش گرفتم. هر چند همه‌اش تقصیر تورم و اقتصاد مملکت بی‌در و پیکرمان بود که بعد از تلاش بسیار ما به هم نرسیدیم. انگار همان‌جا همه چیز تمام شد

اتوبیوگرافی من فصل جدیدی را شروع کرد. جدی‌تر از قبل به حرف پدر و پولش، شروع به ساختن خانه کردم. اولین کتاب ترجمه‌ام درآمد، صد دلار در ازای‌ش پول گرفتم و سومین تئاترم را به صحنه بردم. یکبار کرونا گرفتم و زنده ماندم. لابه‌لای همه این چیزهای خوشگل و عاشقانه، سیب‌زمینی و پیاز می‌فروختم تا درصدی از رویاهای دختر بینوا را سامان دهم، پیاز اشکم را درآورد. آخر ولش کردم، هم پیاز را، هم سیب‌زمینی را، هم دختر بینوا را. البته چند سال قبل‌تر از سربازی، چای می‌فروختم. یادم هست با اینکه شرکت‌اش را ثبت کرده بودیم و دفتر و دستک داشتیم، چطور بساط می‌کردم و معرکه می‌گرفتم، و ملت هاج و واج خیره به من، خشک و بی‌ثمر از مقابلم عبور می‌کردند. آخر ولش کردم، هم چای را هم بساط و معرکه را

دیگر به اکنون زندگی‌ام رسیده‌ایم. سفت و سخت به تئاتر چسبیده‌ام، به دوره‌ها و کلاس‌ها به ایده‌ها و اجراهایی که می‌توانم در جهان ممکن رقم زنم. تا بدین جای دستاورد مهمی نداشته‌ام جز اینکه فهمیده‌ام دغدغه من بودن در هیچ کجا و کنار هیچ کسی نیست، جز اینکه بتوانم به اندیشه‌هایم پر و بال بدهم...

 

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۹ تیر ۰۱

تداعی مکانی

شش محل: شورابیل، بقعه شیخ صفی، بازار قدیم، مجتمع فدک، نیار، کوه سبلان

شش رنگ: آبی، سبز، خاکی، سفید، سیاه، زرد

شش چیز: برف، آش دوغ، آب معدنی، خشونت، متعصب، مذهبی ها

 

به ترتیب حروف الفبا: آبی، آب معدنی، آش دوغ، بازار قدیم، برف، بقعه شیخ صفی، زرد، سبز، سفید، سیاه، شورابیل، خاکی، خشونت، کوه سبلان، متعصب، مجتمع فدک، مذهبی ها، نیار

-         مردم تهران آبی آسمون یادشون رفته! تو چی؟

-         آبی آسمون عین همین آب معدنی منو یاد اردبیل میندازه، صاف و زلاله

-         حالا با این آب معدنی آش درست کنی، ببینی چی میشه! طرز پخت آش دوغ رو برات میفرستم، امتحان کن، هر چند طعم آش دوغ اردبیل جادو میکنه آدمو

-         آخرین بار پارسال باهم رفتیم بازار قدیم اردبیل، آش دوغ خوردیم، اسم صاحب مغازه عمو چی چی بود، معروف بود به نعنا داغ غلیظش

-         آره یادمه برف باریده بود

-         بعد اون رفتیم بقعه شیخ صفی

-         تو همون کاپشن زرد رنگت رو پوشیده بودی

-         توام سبز بودی مثل همیشه

-         رز سفید گرفته بودی برام

-         تو سیاهی شب رز سفید برق می زد انگار

-         دور شورابیل رو کامل قدم زدیم، آخرش له بودیم، نشستیم یه جایی کنار آب

-         لباسمون خاکی شده بود، مامورا اومدن بهمون گیر دادن

-         هی بهم میگفتی لازم نیست خشونت به خرج بدیم راهشونو می گیرن و میرن

-         بعد اینکه رفتن، زنی که روی کوه سبلان دراز کشیده رو نشونت دادم، گفتم ببین هیچ پلیسی بهش گیر نمیده

-         گفتی جماعت متعصب لازم باشه کوهو از جا می کنن که یه وقت معصیت نشه

-         بله همون کاری که تو مجتمع فدک سر اون دختر بیچاره آوردن

-         من باید برگردم نیار، دیر وقته.

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۲۹ خرداد ۰۱

تمرین دیالوگ‌نویسی با حروف الفبا

1.  

+ اخیراً چیزی خوشحالم نکرده

-  البته که قطع شدن برق افتضاحه

2.  

+ باید از این حال و هوا دربیام

-  بلکه بعد ناهار همه چی فراموشت بشه

3.  

+ پدیده هایی می بینم عجیب

-  پرونده ت روی میزه

4.  

+ ته و توی همه چیز رو دربیارم که چی!

-  تاریخ باید یادت بمونه، و گر نه همه چی پای خودته

5.  

+ ثلث این چیزی که میگی رو قبول نداری

-  ثابت میکنم 

6.  

+ جور دیگه ای باید راهتو کج کنی بری

-  جوگیری هنرمند آفت جانه

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۷ خرداد ۰۱

کلمه

هیچ وقت جای مناسبی که باید، نبودم. همیشه در حیرت چیزهایی، همیشه در جستجوی چیزهایی که نداشتم، به آرزوهای خودم میخندم، به رویاها و قصه‌هایی که برای دلخوشی خودم و دیگران بافتم. حجم بزرگی از ایده‌های نصفه و نیمه برای زندگی بی‌دغدغه توی سرم کاشتم و مدام خودم رو توبیخ کردم که دور نشم ازشون. بعد از سی سالگی، زندگی من به سمت تباهی میره، از اختیار من خارجه. عین آب شدن صخره‌های یخی، یک به یک از ماهیت من کاسته میشه، از چیزهایی که فکر می‌کردم بهشون تعلق دارم یا برای خودم میدونستم، از عشقم، از کارم. من خالی میشم و هی دنیا جمع و جور میشه، دنیام میشه یه چیز، کلمه‌. من امروز با این کلمه‌ها زندگی می‌کنم، اما برام خیلی سخته اگه روزی کلمه‌ها از من خسته بشن، اگر کلمه‌ها قبولم نکنن، من دیگه نمی‌تونم تو تمرین تئاتر بشینم‌. ذوب میشم. و دیگه اونی نیستم که سی سال تکه تکه یه جا جمع کردم، یه ماهیت نو شکل می‌گیره، قراره همه چی از نو شروع بشه و من دوباره به خواب برم، دوباره وقتی بیدار میشم که باز تکه‌ای از من جدا شده. این عادت زندگی امونم رو بریده، حوصله هیچ نظام و قانونی رو ندارم، هیچ طبیعتی نباید اینطور خسته کننده بنظر بیاد. به این نتیجه می‌رسم که تنها در تاریکی اتاقم دراز بکشم و برای ارزشمند شدن تلاش نکنم. برای تجربه کردن نجنبم. انتهایی نداره، آرامش از من دوره و هر چقدر معنو‌ی‌تر نگاه کنم، باز من از پسش برنمیام و شروع‌های دوباره داستان کهنه‌ای برای من رقم میزنن. من تا اینجای زندگی هیچ معرفتی نصیبم نشده، من با یک شئ فرقی ندارم و کاش زود زود بازیافت شم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

تماشاخانه کَند

اواخر یک روز پر کار و پر استرس، در حال گشت‌زنی دور شهر هستیم. در اصل دور خودمان می‌چرخیم. حوالی میدان وحدت یکی از ما می‌گوید:
«خیلی وقته نرفته‌ام کَند، بریم؟.»
من راننده ماشین‌ام. خواست جمع این است که ازهمان میدان به فرعی بپیچم. خاطرم نیست چه وقت در این مسیر فرعی رانندگی کرده‌ام، اما انگار که چندباری گذرم به این حوالی افتاده است. داخل ماشین بجز ما چهارتا، دو نفر دیگر هستند که من هیچ نمیشناسمشان. حتی به روی خودم هم نمیاورم، لابد هر دو دوست یکی از ما هستند. ساکت، پهلوی هم نشسته‌اند. هیچ نمی‌گویند، فقط کمی خسته به نظر می‌رسند. همکارم با دست انتهای روشن جاده را نشانم می‌دهد:
«خیلی از شهر دور نیست.»
خیلی از شهر دور نیست، اما اگر به ظاهر بناهایش که مابین صخره‌ها و سنگ‌ها تنگ هم چیده شده‌اند نظر کنی، فکر خواهی کرد که از شهر خیلی دور است. اما دور نیست. شاید نیم ساعت از شهر، از این شلوغی بی‌جا و بی‌مکان دور است. اینجا علیرغم جاذبه‌ای که برای جوان‌ترها دارد، زیادی شلوغ نیست. می‌دانم که آدم‌های شهررفت و آمد به اینجا را نوعی بی‌قیدی می‌دانند. اما ما جوانیم. باید که از هزار سوراخ این شهر سر در بیاوریم یا نه! آخرهمه این بساط‌ها برای تور کردن ما چیده شده است.
ماشین از یکجایی به بعد، باید جایی متوقف شود تا بقیه راه را پیاده طی کنیم. ماشین را یکجایی به بعد، جایی متوقف می‌کنم و پیاده می‌شویم. یکی از همان غریبه‌ها روی صندلی پشتی دراز کشیده، پاهایش را از پنجره بیرون گذاشته است. من فکر می‌کنم همه پیاده می‌شوند و من باید قفل فرمان را بردارم و ماشین را سه قفله کنم. آن غریبه که کله کَل و پیسی دارد، سرش را به پشت می‌چرخاند:
«من خسته‌ام، همینجا می‌مانم تا شما برگردین»
من مکث کردم. به دلم دلهره افتاد که آخر من چطور به این مرد کَل اعتماد کنم، آن هم وقتی می‌گوید:
«سوییچ را بده به من.»
سوییچ را بی‌معطلی می‌دهم به او. کاش از همکارم کس و کار این دو نفر غریبه را می‌پرسیدم. اما فرصت نبود و نیست. آنها راه افتادند. هنوز از ماشین دور نشده‌ام که آن غریبه کله کَل خوابش گرفته است. یکی از همکارها ایستاده، انگار منتظر است تا خودم را به او برسانم. او جوان‌ترین همکار ما است. باهم تا ورودی کَند هم قدم می‌شویم. هیچ نمی‌گوییم. من تا حال تا این نقطه به کَند نزدیک نبودم. همیشه از دور، انتهای باریک دره را می دیدم و برمی گشتم. آخرین بار با معشوقه‌ام سر از این جاده در آورده بودیم. آن موقع خاکی بود. به گمانم راهمان را گم کرده بودیم. بعد که برگشتیم، چند روز بعد دوباره تنهایی سر از آن جاده در آوردم. دومین بار که به تاریکی خوردم. انعکاس چراغ‌های کَند توجهم را جلب کرد اما جرات نکردم نزدیکتر شوم. فکر می‌کردم دست آخر یک روستای فراموش شده باشد. حالا هر چقدر که نزدیک می‌شویم، سر و صدای آدمیزاد زیادتر می شود. از یک جایی به بعد، به یک دوراهی می‌رسیم. همکار جوان که بلد است، می‌گوید:
«برویم سمت نمایش، اینجا هیجانش حرف نداره.»
فکر می‌کنم دیدن نمایش در دل کوه ایده بکری به نظر می‌رسد، و امتحانش خالی از لطف نیست. او برای من هم بلیت ورود می‌گیرد. یادم نیست نفری چند ریال بابت ورود به تماشاخانه پرداخت کردیم. بعد از این که بلیت‌ها را تحویل می‌گیرند، وارد راه رویی بلند می‌شویم. شلوغ است، اغلب مردها و پسرهای جوان دیده می‌شوند. چندتایی زن و دختر جوان هم لابه‌لای آنها می‌بینم. سالن اصلی از شیشه‌ای که به سمت راهرو دارد، کامل دیده می‌شود. همکار جوان زیرلب درباره قواعد آنجا برایم چیزهایی می‌گوید، مانند اینکه اینجا در عین حال که مکانی برای کشف استعداد هنرمندان است، بنگاه درآمدزایی خوبی برای مالک آن محسوب می‌شود. چند قدم آن طرف‌تر مالک کَند را نشانم می‌دهد. جوان خوش سیما و هیکلی بود. با یک زن گفتگو می‌کرد، اما به قدری بلند صحبت می‌کند که همه حرف‌های آن‌ها را متوجه می‌شویم. از دلیل تبدیل کَند به تماشاخانه می‌گوید، از اینکه روزگاری که ذوق بازیگری داشته، برای پروژه‌ای مقابل مهران مدیری تست بازیگری داده است و مدیری در آخر اجرا، با لحنی خشک و بی مقدمه به او گفته است که هیچ استعدادی در بازیگری و هنر ندارد. می‌گوید:
«به هیچ وجه، از حرف یارو ناراحت نشدم. فقط لبخند زدم و صحنه رو ترک کردم.» می گوید: «این رفتار باعث شد، به خودم برگردم و انگیزه‌های خودمو دنبال کنم.»
زن که شگفت‌زده نگاهش می‌کند، نیم‌نگاهی به من می‌کند. من از او رو بر‌می‌گردانم و وانمود می‌کنم که دنبال همکار جوان هستم. همکار جوان پشت شیشه سالن ایستاده است و دفترچه‌ای را مرور می‌کند. دفترچه همان چیزی است که در آن صدتا متن نمایشی نوشته شده است، و مشتری‌ها هر کدام را که هوس می‌کنند، می‌توانند سفارش بدهند تا برایشان اجرا شود. از من مشورت می‌گیرد، که چه ژانری انتخاب کند. اما من هیچ فکری ندارم. مغزم هنوز پیش ماشین است. و اینکه چرا آن سه نفر دیگر آن یکی مسیر را انتخاب کردند. یک جورایی دلم پیش آنها است. اینجا هیچ با من نمی سازد. اصلا آدمهایش طور دیگری‌اند. انگار طوری گریم شده‌اند که شبیه میمون شوند. همکار جوان لابه لای جمعیت پشت شیشه جایی برای من باز می‌کند. دو نفر بازیگر میمون صفت، آن سوی شیشه نمایشی اجرا می‌کنند. یک جایی از نمایش که تعلیق به اوج می‌رسد، نمایش را متوقف می‌کنند و از تماشاگران پشت شیشه می‌خواهند که ادامه ماجرا را حدس بزنند، یا منظور کاراکترها را تشخیص بدهند. برای هر تشخیص درست، یک امتیاز به اسم شخص ثبت می‌شود، اگر این امتیازها به حدنصاب برسد، شخص می‌تواند در کارگاه بازیگری که انتهای راهرو بود عضو شود. کارگاه پر است از نوجوان‌ها و جوان‌هایی که برای رفتن روی صحنه هیجان زیادی دارند، اما در کَند اصل بر این است که باید قبل اجرا، استعداد هر کدام از بازیگران جوان پرورش یابد. جوانک لاغر اندامی کنار من به نمایش خیره مانده است. بدبو است. انگار دهنش خشک شده است. بعد از اینکه یکی از تعلیق‌ها را من جواب می‌دهم، جوانک برمی‌گردد و به من می‌گوید:
«جنستو از همینجا گرفتی؟.»
همکار جوان متن دلخواهش را پیدا کرده است، از من می‌خواهد با او بروم داخل و نمایش را از داخل و جایی که برای مهمان‌های ویژه تدارک دیده‌اند ببینم. آنجا می‌توانیم از خوراکی‌ها و نوشیدنی‌های روی میزهم لذت ببریم. هنوز به آن جوانک چیزی نگفته‌ام. او هنوز در گوشم وز‌وز می‌کند. لابه لای حرفش می‌گوید:
«من هر روز از نیر میام اینجا، اول میرم خودمو میسازم بعد میام سالن، کاش یه روز منم بتونم عضو بشم.» و البته در انتهای همه جمله‌هایش به من می‌گوید:
«معلومه تو استعداد داری، شایدم جنستو از کَند نمی گیری!.»
پشت سر جوانک همان زنی که با مالک سالن صحبت می‌کرد، با حرکت دستش من را به سمت خودش می‌کشد. قبل ازاینکه به او برسم، به سمت یکی از اتاق‌ها می‌رود. در را باز گذاشته است. از گوشه در داخل را نگاهی می‌اندازم. زن تنها نشسته و منتظر من است. وارد می‌شوم و در کناری می‌ایستم. اغواگرانه نگاهم می‌کند. از میان موهایش دو حلقه کِش بیرون می‌آورد، نزدیک من می‌ایستد، به چشمانم نگاه می‌کند، لبخند نرمی می‌زند و کش‌ها را دور لبانم می‌اندازد. لبانم غنچه می‌شود. متحیرام. بسیار شبیه معشوقه‌ام است. ندایی از درونم زبانم را بریده است. نمی‌توانم صدایش کنم، یا چیزی بگویم، منگ و ساکت تحت تاثیر او هستم. روی میز دستگاه عجیبی می‌بینم. بعد از محکم کردن کش‌ها، روی لبانم بوسه‌ای می‌زند. سرم را پایین می‌برد و لبانم را داخل گیره‌ای می‌گذارد و از اتاق خارج می‌شود. من به زور لبانم را از لای گیره در می‌آورم، بالای سرم داخل آینه ترک خورده‌ای خودم را می‌بینم. شبیه همان میمون صفت‌ها شده‌ام...
ادامه دارد.

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۰ خرداد ۰۱

با مجوز اما فاقد ارزش

او کلیددار یک تماشاخانه است. آرام و گوشه گیر اما خوش‎پوش است. حوصله آدم‌ها و وضعیت‌های جدی را ندارد. تمایل دارد کسی کاری به کارش نداشته باشد. باید سیگار بکشد و صبح زود از خواب بیدار شود.


• اتفاقی که برای مرد کلیددار افتاد چه بود؟ (سوال بزرگ)

1. چرا کلیددار در چند روز گذشته هوش و حواس درست حسابی ندارد؟

2. چه چیزی باعث شد که او با چنین موقعیتی روبرو شود؟

3. آیا کلیدداراین اتفاق را برای کسی دیگر نقل کرده است؟

4.  اگر این اتفاق دوباره برای کلیددار بیافتد آیا دوباره همان کار را می کند؟

5. کلیددارچه حسی در مقابل این چنین اتفاقی دارد؟

6. آیا این اتفاق قبلا برای او پیش آمده بود؟

7. آیا او در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بود؟ 

8. چه چیزی این اتفاق را برای او عجیب و رویایی کرده است؟

9. آیا می توان رفتار او در مقابل این اتفاق را برحسب خلقیات او تفسیر کرد؟

10. قبل از وقوع این اتفاق آیا کلیددار تحت تاثیر اتفاق دیگری بود؟

11. آیا کلیددار تخصص مرتبطی در زمینه فعالیتی که در سالن انجام می دهد دارد؟


• کلیددارامروز چند نخ سیگار کشیده است؟ (سوال کوچک)

1. کلیددار امروز کدام لباسش را پوشیده بود؟

2. کلیددار امروز سروقت سالن را ترک کرد؟

3. عینک کلیددار همراهش بود؟

4. آیا کس دیگری بجز او در تماشاخانه بود؟

5. موهای کلیددار مثل همیشه مرتب بود یا آشفته؟

6. آیا پیشانی کلیددار عرق می کرد؟

7. کلیددار معمولاً ساعت چند سالن را ترک می کند؟

8. رشته تحصیلی کلیددار چیست؟

9. آیا کلیددار صبح زود از خواب بیدار شده بود؟

10. او امروز ناهار چه خورده است؟

11. آیا ناهار را در محل کار میل کرد؟

12. او امروز چند لیوان چای خورده است؟

13. بهمراه چای چند حبه قند خورده است؟


داستان کوتاه:

کلیددار تماشاخانه در یک روز برفی که اجرایی بر روی صحنه نبود، خودش را درست در بالای نقطه طلایی صحنه حلق آویز کرد، اما نمرد. آن روز گویا اتفاق بسیار رنجش آوری در زندگی‌اش روی داده بود. با اینکه سن و سالش برای ازدواج‌ گذشته است، هنوز مجرد است و با پدر و مادر خود زندگی می‌کند. در دانشگاه، فلسفه هنر خوانده است. علاقمند به مطالعه و بازیگری است و گاهی یادداشت‌هایی در کاغذهای کوچک و تاخورده با خط ریز می‌نویسد. زمانی آرزو داشت همقدم با بزرگان تئاتر و سینمای شهرش ایفای نقش کند. اما همیشه بخاطر ساعت کاری ناجورش مجبور است پشت میز بنشیند و به رفت و آمد هنرمندان خیره بماند. البته میان پرسه‌های گاه و بیگاه مراجعین، او اغلب نگاهش به عقربه های ساعت است. گاهی هم برای خودش یک فنجان چای می ریزد و با قدم های ریز و آهسته جوری که چای داغ دستش را نسوزاند به سمت دفترش حرکت می‌کند. اگر به حرف بیاید، خاطرات شیرین و بکری از زمان تحصیلش در تهران بازگو می‌کند. در نگاه کلی از وضعیت موجود بیزار است و گمان می‌کند در این سال‌ها آن طور که باید زندگی نکرده است. البته سوای همه این حرف‌ها خودش را ادم خوش‌شانسی می‌داند. خوش‌شانس از این جهت که سر یک احتمال نادر، در تماشاخانه استخدام شده است. اما چه حاصل که این موقعیت هم چندان دلخوشی برای او نداشته است. همه این نارضایتی ها یکبار تبدیل به یک اراده آهنین شد که مراجعی آن هم شخصی که شناخت کافی از او داشت از او پرسید: « خودتان چرا خلق نمی‌کنید؟!» کلیددار به طمانینه سعی کرد جوابش را در یک جمله خلاصه کند، که آن هم قبل از به زبان آوردن، خلاصه‌تر از چیزی شد که در ذهنش داشت و گفت: « نوبت من هم می‌رسد»، مراجع بلافاصله جواب داد:« به گمانم اگر دست نجنبانید، زود دیر می‌شود، این طور شاید کمی سرگرم شوید و نگاهتون به دنیا تغییر کنه!» کلیددار اگر چه در ذهنش، حرف‌هایی که می‌شنید را تایید می‌کرد، اما در عمل به شدت همه چیز را نفی می‌کرد. طوری این کار را انجام می‌داد که گوینده خود از رفتارش و گفتارش پشیمان می‌شد. چون این حرف‌ها از دل کلیددار سرازیر می‌شد، او بعد از رفتن مراجع به این فکر کرد که می‌تواند از اکنون دست بکار شود و برای یک اجرای بی‌نقص آماده شود. طولی نکشید تا میزش در شد از کاغذهای مچاله شده، ایده‌هایی که هنوز کلیددار را برای اجرا قانع نکرده بودند. یک روز زودتر از شروع ساعت کاری خود  در تماشاخانه حاضر شد. در تاریکی سالن روی صحنه قدم می‌زد و به این فکر می‌کرد که چه ایده‌ای می‌تواند بکر و کوبنده باشد. هر چند علاقه‌ای به تماشای اجراها نداشت، اما به راحتی می‌توانست همه اجراهایی را که سروصدایی کرده‌اند را با یک کلمه رد کند؛ «فاقد ارزش». او بدنبال ایده‌ای بود که تماشاگر را سرجای‌اش میخکوب کند. بلرزاند و شاید در آخر به گریه بیاندازد. او باور داشت سبک‌هایی بجز رئالیسم و ناتورالیسم شیوه‌های تصنعی برای ارایه هذیان‌های کارگردان‌های جوان است. قبل از ترک دفتر و بستن سالن، ایده‌ای که در سرمی‌پروراند را روی کاغذی نوشت، زیرش را امضا کرده، به اداره صورت مجوزها فرستاد.

اداره مجوز که با کمی اغماض، ناخوانده زیر متن درخواست او را امضاء کرده بود، ساعت مشخصی برای تمرین در اختیار او قرار داد. او وقتی مجوز تمرین بدستش رسید، خندید و گفت: « سی ساله با خودم سر تمرینم، بدون مجوز». 

بعد از چند روز، و تهیه زمان و مکان اجرا، انتشار اعلان اجرا آن هم با هزینه شخصی، روز اجرا فرا رسید. تا آن روز تمرین‌ها و رفت و آمد‌های خود را به قدری ساکت و بی‌سروصدا انجام می‌داد که بعضی‌ها فکر می‌کردند از اجرا منصرف شده است، یا نتوانسته ایده‌اش را عملی کند. خودش به این فکر می‌کرد که این ایده فقط لنگ یک پایان‌بندی، چیزی شبیه سیلی زدن به تماشاگر است. 

روز اجرا بیشتر از تعدادی که فکرش را می‌کرد، تماشاگر در لابی سالن تجمع کرده بودند، همه بلیت به دست منتظر بودند تا از یک کارگردان- بازیگر ناشناخته اجرایی در خور ارزش زمان گذاشته‌شان تماشا کنند. او که در پشت پرده‌های بسته سالن با چشمانی بسته تمرکز کرده بود، بلند شد و آرام آرام به سمت پله‌های بالکن صحنه رفت. صدای زنگ شروع نمایش نواخته شد. سالن در کسری از زمان با تماشاگران بی‌صبر و بی‌حوصله که بسیار ورجه‌ورجه می‌کردند پر شد. او دیگر آماده بود. از اتاق فرمان نور عمومی سالن خاموش شد، پرده‌های صحنه شروع به باز شدن کردند. سکوت سالن را فراگرفته بود. پرده‌ها کامل باز شدند، صحنه تاریک بود، تماشاگران منتظر صدایی بودند که شروع نمایش را نوید دهد، نور سرخ رنگی آرام آرام به صحنه تابید، در زیر نور موضعی سرخ رنگ، در مقابل درنگ و تعجب نگاهان فریب‌خورده، هیکل بی‌جان بازیگر حلق‌آویز شده لحظه‌ای دیده شد. در میان آه و افسوس تماشاگران، سالن به یکباره روشن شد. 

با مجوز اما فاقد ارزش.

  • اسماعیل غنی زاده
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

لب‌خوانی‌ها

سلام سرهنگ، شرط می‌بندم اسم من به گوش‌تان خورده، البته که این یک احتماله، همانطوری که اسم من ابدا به گوش‌تان نخورده، داستانم را قیچی می‌کنم، این هم یک نوع حدس و گمانه، به احتمال شما از روده‌‌درازی یک غریبه زود کلافه‌ شین و خیلی راحت سرش را از سرتان باز کنید...

  • اسماعیل غنی زاده
  • شنبه ۳۱ ارديبهشت ۰۱

گروه آکروپیس

... در سکوت برفی شهر، اریک صبح ناشتا بالاخره از آغوش گرم اتاقش رها شد و به راه افتاد. طبق معمول پالتوی سیاه پرزدارش را به تن کرد و کلاه نخی رنگ و رو رفته‌اش را سر کرد. برخلاف همه روزهای زمستان اریک شالگردنی که از آیدا هدیه گرفته بود را برنداشت. عجله داشت. بدون خبر کردن پدر و مادر به راه افتاد. روزهای تعطیل خاصه روزهای تعطیل زمستان به ندرت می‌توان داخل شهر تاکسی سوار شد. بیشتر از نصف شهر در این ساعت از صبح در بستر خواب‌اند. برای مردم این شهر روز از ظهر شروع می‌شود و نان‌های برشته کره‌دار برای وعده ناهار سرو می‌شوند. اغلب مردم تنها زمانی شکم‌شان را پر می‌کنند که احساس کنند قاروقور اذیت‌شان کند. پس با این حساب هیچ برنامه‌ای برای وعده‌های غذایی خود ندارند. آنها بیشتر حواس پرت‌اند اما این ضعف ذهنی نمی‌تواند آدم را از دستپخت‌های لذیذ غافل کند. اریک شاید تنها یکی از هزاران نفر جمعیت این شهر قرون وسطی‌ای باشد که در کلیسای سنت جونز قطعه‌هایی از کتاب مقدس را برای روز عید پاک تمرین می‌کنند. امروز آخرین جلسه تمرین قبل از اجرا در کلیسا است. اریک در اولین تجربه خود هیجان زده است. او که صبح زود از خانه بیرون زده است، اکنون دو ساعت است که مقابل کلیسا، منتظر باز شدن دروازه بزرگ و منقوش کلیسای معروف سنت جونز است. اریک پیش‌تر از اینکه با گروه تئاتر آکروپیس آشنا شود، به کلیسا نیامده بود. حتی همراه مادر و پدرش. البته شاید از خاطرش رفته است که در سکوی مرمرین همین کلیسا حسابی آب تنی‌اش داده‌اند و برای ایمان آوردن‌اش دعا خوانده‌اند. همچنان برف می‌بارد، داخل پیاده‌روها هر چند ترددی دیده نمی‌شود اما گاه گداری عابری از افق دید اریک محو و باریک عبور می‌کند. هیچ چیز نمی‌تواند اریک را صبور و مهربان در یک روز برفی و در میانه خیابانِ کِندن بریج متوقف کند. تئاتر. برف بند آمد. و اکنون آفتاب آرام آرام از کرانه شرقی شهر از پس دماغه‌های تیز و یخی بناهای عظیم‌الجثه مرکز شهر می‌جهد. برف‌های تلنبار شده پیاده رو، نرم نرم آب می‌شوند، مردی که چهره‌اش واضح دیده نمی‌شود، بالاخره کلید در دست، دروازه سنگین و باوقار کلیسا را با کرنش مثال زدنی‌اش همچون دروازه بهشت به روی اریک باز می‌کند. حرارت سالن گوش و چشم اریک را لمس می‌کند. اریک که سعی دارد قدم‌هایش را روی رد پای آن مرد چفت کند تا بیش از این به داخل برف فرو نرود، در پنجمین قدم، فرمی از لب‌های سرخ و آتشین، له شده، رها روی توده‌های کریستالی برف را می‌بیند. لب‌هایی که بیشتر آیدا را در ذهنش تداعی می‌کند، برای چند لحظه اریک را ساکت و بی‌حرکت به فکر فرو می‌برد... 

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

حمام

دلم می‌گیرد، تمام دست‌های پیدا و پنهان این دنیا برای من یکی رو است. هیجان!، خنده‌ام می‌گیرد. چه هیجانی. حال و روز بزرگ بودن خیط است. تا به خودت میایی، دلبسته کار شده‌ای. همه چیز نان شده است. ساده‌تر بگویم، در ازای کار، نان می‌دهند و در ازای سکوت، جان. بهتر که نگاه می‌کنم، درست‌تر که وزن می‌کنم، اصلا روزی پیدا نمی‌شود که حال من خوب باشد، حداقل به اندازه سرسوزن خوب باشد، نبوده. همه چیز به شکل چرخ و فلک دورم می‌چرخد، تکرار تکرار تکرار تمرد تمرد تمرد تعلیق تعلل تمارض و ...انگار که با فکر بکر خودت بخواهی با خوشمزه‌ترین غذای عالم خودت را مسموم کنی. این شده است کار هر روزم. به استفراغ پناه می‌برم و باز هر چه بدهند می‌بلعم. این دنیا تمامی ندارد، ته ندارد، سوراخ ندارد، تا ماتحت همزادم که ساکن دنیای دیگری‌ است پیش می‌روم، آن هم برای هیچ. داغانم و هیچ یقه‌ای‌ برای دریدن و چلاندن نیست. یک آن خلوت در وان حمام قدیمی‌مان به سرم زد. بروم تار و تور کهنگی را پاره کنم، کاسه زنگ زده را بردارم، امیدوارم لوله‌های آب هنوز از کار نیافتاده باشند، سنگ پا سبز شده است،کیسه‌ تن‌شور را مورچه‌ها جویده‌اند. شیر را به سختی و با کمک دو دستم باز می‌کنم. از دل تاریکی و بهت دیوارها صدای راهی شدن جریان آب را می‌شنوم، و یک آن آب زنگ‌زده از آب‌پاش دوش بیرون می‌زند، آب‌پاش از بیخ کنده می‌شود، مقابلم پایم می‌افتد، آب دل چرکین‌اش سبک می‌‌شود. دسته وان پلاستیکی قرمز رنگ را گرفته به سمت آب سر می‌دهم. دسته‌ی وان از جا کنده می‌شود. به نظرم می‌رسد بعد از نوبت آب تنی و خلوت در حمام قدیمی، وان را بگذارم دم در و با خط بزرگ ماژیک بنویسم قابل انهدام. همانطور که باید آدم‌های دست و پا شکسته این دنیا را ترکاند...


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱