سفیدی سفید چشمانت

من به چشم هزار هزار نفر خیره ماندم، از هر رنگ، از هر تیر و طایفه‌ای، زن و مرد، دختر و پسر همه را در ترمینال و متروی بد بوی تهران که به سردخانه بهشت زهرا می‌ماند خسته و له، عاجز و کلافه دیدم. لوچ و کور هم دیدم. و چشم تو را. نه در انتها، بلکه پیش از بیداریم در خواب دیدم. سفیدی چشمانت دیگر انعکاس آسمان آبی را نداشت. همچون هوای تهران، سفیدی سفید چشمانت تیره و کدر بود. غم داشت. چه گفته‌اند که غم از باریکه‌ی لحظه‌های تلخ و کین‌دار به دلت نشسته است؟ بیا کمی کودکی کنیم! چشم‌دل‌مان روشن شود.

  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱ شهریور ۰۱

دزدی با عکاسی

لابه‌لای حرف‌ها، نمی‌دانم به چه غرضی یاد عکسی افتادم. نشانش دادم و گفتم: «یعنی زنده‌تر از این؟.» مبهوت به نظر می‌رسید! ادامه دادم؛ «دلخواه من اگر بود یا سطل آشغالی را سمت دیگر می‌گذاشتم یا آن دو زن چادری‌ را.» به گمانم حرفم سرضرب بودن و یهویی بودن عکس‌ها بود. یهویی بودن در حد چند ثانیه برای دیدن، درک کردن و ثبت کردن. اتفاقا عکس را همانطوری که بود پسندید، گفت: «تو انگار قرینه کردن را بیشتر دوست داری! کراپ میکنی؟!.» گیج مانده بودم، نمی‌دانستم از کدام موضع دفاع کنم. گفتم: « البته که من عکاس نیستم، خودت که می‌دانی این‌ها را ذوقی و بخاطر چیزهای جالبی که برایم دارند می‌گیرم، مثلا قیافه‌ آدم‌ها، شخصیت‌های جالبی که هیچ کجای دنیا لنگه ندارند و یا هر شئی که به قاعده‌ی اتفاق دیگر فقط یک شئ ساده نیست.» منظورم این بود که هر بار گوشی را به سمت سوژه‌هایی می‌گیرم، دستم می‌لرزد. عین دزدی است. شاتر را طوری سریع و بی‌معطلی می‌زنم که آب از آب تکان نخورد. اغلب راه می‌روم و یا اگر ایستاده باشم، ادای آدم‌های منتظر را در می‌آورم. شاید شبیه تعارف بود؛ با چشم و ابرو و چند کلمه ناچیز، باصطلاح تائیدم کرد. گفتم: «حالا این عکس‌های سیاه و سفید دفتر روزانه من است. هر لحظه‌ای که ثبت می‌شود می‌تواند چندین داستان ناب برای شنیدن داشته باشد.» اگر که کمی خواسته باشم واضح‌تر بگویم، چون اردک و جوجه‌جات دوست دارد، گفتم: این یکی را ببین؛ چون حس می‌کردم از داستان سطل پاکزی و زنان چادری و دروازه سرای قیزیل‌باشلار چیزی دستگیرش نشده، تصویر اردک بازار تبریز را نشان دادم و گفتم: «حدس بزن داستان این اردک بی‌صاحاب وسط بازار چیست! .» چیزی نگفت. فکر کردم زیادی پی داستان ساختن رفته‌ام. گفتم: «تا حالا چند بار می‌شود وسط بازار مسگرها یک آن صدای اردک شنیده باشی! هیچ‌وقت.». من آن لحظه آنجا بودم، حالا نگه‌اش داشته‌ام تا داستانش فراموشم نشود. هنوز در ابهام نگاهم می‌کرد. گفتم: حالا آنهایی که دوست دارند داستان بشنوند و لحظه‌هایی را که شاید دیگر هیچ وقت نبینند، را ببینند همراهم می‌شوند. در چشمانش می‌توانستم پاسخ قانع‌کننده‌ای برای آنچه گفته بودم بیابم. مثلاً تصویر‌ها همانی‌اند که هستند دلیلی برای تفسیر و داستان‌پردازی نیست. علناً هر چه بافته بودم را پنبه کرد. ترسیدم از چشمانش بفهمم که می‌گوید: چه کار بیهوده‌ای. چون به یکی از عکس‌ها گفت: «این عکس را تازه گرفتی!؟ چه زود سیاه و سفید شده.» گفتم؛ « سیاه و سفید که می‌شود ما مکث می‌کنیم تا همه چیزی که در کادر قرار گرفته را درک کنیم، دیگر لب‌های سرخ معشوقه با درخشش رینگ موتور یکسان دیده می‌شوند.» دوباره چیزهایی گفته بودم که اثباتش بی‌معنی بود. چون همه چیز این عکاسی نسبی و یا سلیقه‌ای است. من که قاعده خودم را داشتم. بی‌خود اصرار می‌کردم. توانی برای این کار نداشتم. هر که استاد است بیاید، عکس بگیرد و منظورش را بگوید. من این کاره نیستم. من دوست دارم زندگی در و دیوار شهرها و آدم‌هایش را ببینم و برای همیشه جایی نگه‌شان دارم. حالا شما اسمش را هر چه خواستید بگذارید. 

الان که دقت می‌کنم اگر با همان دو زن سر حرف را باز می‌کردم، و اگر دوربین حرفه‌ای داشتم، مجسمه شاه اسماعیل را که آن پشت مشت‌ها فقط گوشه‌ی کمرش دیده می‌شود را وسط دروازه می‌کاشتم. آن موقع عکس کامل می‌شد، نه؟

  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

اولین کلمه

سوی و سراغ اولین کلمه را با چشمانم می‌جورم، از چپ و راست، با جنبش‌ها و پلک زدن‌های کند و تند. خبری نیست. مگر همین دیروز خود جناب‌عالی‌ام به یک نویسنده‌ی به بن‌بست خورده نگفتم که زور نزند. حالا خودم در غلتک زور زدن و باز زور زدن دور سرم می‌چرخم. این انتهای مسیر نیست. تا وقتی رویاهایی برای ساختن باشند، من زنده‌ام. مگر که از لذت این موهبت عقیم شوم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • دوشنبه ۲۴ مرداد ۰۱

تقدیرِ سلفیده

جدی. جواب داد. دخیل بستن و خواستن و دعا کارش را کرد. چند مدت بعد. یک آن. به خودم آمدم، دیدم؛ بله، دعا گرفته، متصلم به ایزد منان. حالا تاثیر کدام قوه بود بماند. دخیل من به ضریح امامزاده عبدالعظیم گره خورده بود. بعد از آن نمی‌دانم چه شد! به روش‌های کذایی روی آوردم. هر چه طبق میلم پیش نرفت گفتم کارمای فلان چیز است. یا به دفعات هر چه شکست و تنبلی بوده، بسته‌ام به ریش تورم و بیکاری. حالا هر چیزی که باشد من دُم به تله‌ی دعانویس و وردخوان نداده‌ام. چه بدانم! شاید به خاطرهمین هیچ چیز جور درنمی‌آید.

یک بار برای دوستم رفتیم محضر آقای دعانویس، در گیرودار درمان فوری اغتشاش خواب و خوف دوستم، به من گفت که شما هم؟! بله من هم آنجا بودم، ولی نه برای شفاعت و انباشت هزینه. ول کن نبود. دوستم سقلمه می‌زد که فرصت را غنیمت بدانم، راضی شوم. آقا به شیوه بازاریاب‌های مواد شوینده، حکم به سابیدن روحیه‌ی خجالتی من داد. اسم و رسمم را پرسید و ازلای کتاب پوسیده‌اش، چند قصه مضحک گفت. من فکر می‌کردم روال کار همین است. اما قهرمان داستان‌ من بودم. آن هم در روایتی با خساست تمام. یعنی فقط پرده اول را گفت و برای شنیدن باقی قصه باید چند هزارتومانی می‌سلفیدم. من ساکت بودم. الحق بار روانی فضای کار آقای دعانویس سنگین بود. پارکینگ خانه‌اش را کرده بود محل طبابت. عوض ماشین کرور-کرور آدم نطلبیده و وامانده می‌رفتند داخل. بعضی‌ها زنگ می‌زدند و جواب استعلام‌شان را می‌گرفتند. کم مانده بود شماره کارت آقا را حفظ شوم. بنده خدا زندگی‌اش با کارش درهم بود. من می‌دیدم زن‌اش بچه را روی پای‌اش خوابانده یا آن یکی بچه را می‌دیدم عین تخم جن یکهو آن پشت مشت‌ها غیب می‌شد و بعد از در اتاق وارد می‌شد، سلام می‌داد و وردست پدر می‌نشست. هر چند که آن آقای دعانویس، شبیه هیچ کدام از دعاهای خودش نبود. یعنی اگر بلد بود که برای سر کچل خودش درمانی قطعی تجویز می‌کرد. دوستم همان‌جا علائم تاثیر دعا را حس کرده بود. آخر سر بلند شدیم که برگردیم، دوستم با رضایت قلبی هزینه چند دقیقه اتصال به کانون وکلای اجنه را نقداً تسویه کرد.  من و آن آقا ناجور چشم در چشم شدیم. خدا می‌داند که ترسیده بودم. گفتم نکند لج کند یکی از همان وکیل‌های جنی‌اش را بفرستد سروقتم. با لرز و مظلومیت منحصربفردی پیش دستی کردم و گفتم: کارتخوان دارید؟ بله داشتند. برای هر کدام از قصه‌های نصف و نیمه‌اش مبلغی کشیدم تا بلکه سر کچل‌اش را شیره بمالم و این قصه همان‌جا در نطفه خفه شود. حالا یاد دخیل امامزاده می‌افتم. چقدر مفت بود. حیف که می‌ترسم دوباره دخیل ببندم و کار نکند و تمام آن چه گذشته است تبدیل به تخیل شود.


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۱ مرداد ۰۱

در ذکر مصائب روز واقعه

امروز روز واقعه بود. به نظرم هر طور که به ماجرا نگاه می‌کنیم، باز نمی‌شود انکار کرد که هوای بعد از ظهر چنین روزی همیشه گرفته و سربی نباشد. از صبحی که طلوع کرده بود، تا ظهری که گرم بود، سیاهی غالب بود و همه چیز طعم کیک و شیرکاکائو، فطیر و آش دوغ و ساندویچ نذری می‌داد، خرما هم بود ولی کم. امروز راحله‌ها دیدم به دنبال عبداله‌ها، به هر حال فرصتی برای تصوری دیگر نبود. شبکه سبلان روز واقعه را نمایش می‌داد، ظهر عاشورا مجید انتظامی طبل و دهل به دست عروسی به پا کرده بود. پدرم لابه‌لای شگفتی و شوق من به هزینه بالای ساخت فیلم تاریخی اشاره می‌کرد و همین. کسی پی غرض نویسنده و کارگردان نبود. هنوز عبداله در راه کربلا سردرگم بود که صدایم زدند و فیلم نیمه کاره ماند. پس به دنبال حقیقتی که عبداله بر سر نیزه‌ها دیده بود، از خانه زدم بیرون، قصدم این بود تا کوچه پس کوچه‌های ناآشنای شهر قدم بزنم. یک مهمانی بزرگ، نه می‌خواست شروع شود و نه تمام. مردم هر کدام به سویی می‌رفتند. شلوغ بود. جوان‌ترها روز پر باری داشتند. هم تعزیه هم تغذیه. یکی از آن سه می‌گفت: " برای دانه دانه پلوی نذری روستا دلم تنگ است" و آن دیگری جواب می‌داد: "من حتی اگر ده سال پلو نذری نخورم، چیزیم نمی‌شود، شما عجیب هستید"... من شاید نیمی از مسجدها و موکب‌های شهر را سر زدم. اتفاقی نبود، در اصل از زبان مردم چیزی، داستانی از امروز نقل نمی‌شد. اما من بی‌شمار داستان دیدم از همین مردم. بی‌شمار چهره زیبا همچون عبداله نصرانی و راحله دیدم. یکی با تلفن حرف می‌زد و از روبرو به من نزدیک می‌شد، شنیدم که گفت: "بدون کنکور"، خانمی مقابل کرکره بسته مغازه‌ای زیر چادرش بلند بلند می‌گفت:"رسیدی حرم؟" و من در ذهنم تلاش می‌کردم این دو جمله را به هم وصل کنم. یا آن پسر که آش را با جاش هورت می کشید، لابد هنوز کنکور نداده بود. از بین همه اینها دیدار بی‌کلام پسربچه‌ای با خرگوش‌هایِ فروشی داخل قفس لذت‌بخش بود.
برای چند دقیقه به استراحت ایستادم. روی نیمکتی نشستم، فکر می کردم داستان روز واقعه کمرنگ شده است و مردم دوست دارند داستان‌های خودشان را بگویند. مردی روی اسب با لباسی خونین که دو دستش را پشت سرش پنهان کرده بود نزدیک‌تر آمد. مقابلم ایستاد. پشت سرش چند اسب و سوار دیگر هم آمدند. اسب برای من همیشه ابهت داشته و گاهی حتی از نزدیک شدن به اسب واهمه دارم. من بلند شدم و هر چقدر می‌توانستم از آنها فاصله گرفتم. یکی از آنها که چهره خشنی داشت زیر عمامه‌اش می‌خندید. دیگر به قدر کافی عکس گرفته بودم و پاهایم خسته بود، در راه برگشت از لایو بهرام، همکلاسی دبیرستانم، منظره‌ای عجیب از شبیه‌خوانی دیدم. در حقیقت بیشتر از شبیه‌خوانی، جایی که شده بود کربلا برای من بکر بود. راه رفته را دوباره برگشتم. با بلد آدرس حسینیه مجتهد اردبیلی را تا جایی پیدا کردم و باقی را با رد صدای زینب‌خوان گام به گام جوریدم. نمی‌دانم چطور! یک آن خودم را در پشت صحنه تعزیه یافتم. نمی‌دانم شمر بود یا یکی از سربازان مخالف‌خوان برگشت سمت من. من هیچ گاردی نداشتم و صرفاً داستان برایم اهمیت داشت. بقیه هم به سمت من برگشتند. واقعا در آن لحظه کسی جز منِ لباس شخصی بین آنها نبود. انگار تونل زمان بود. چیزی که هیچ وقت نخواهیم دید. وقتی از میان سربازها رد می‌شدم شمشیر آخته یکی از آنها که خونی بود به ران پایم خورد. نه که عمدی در کار باشد. اما همان یک ضربه‌ی ریز کارش را کرد. دروازه باز شد و من وارد تعزیه‌خانه شدم. کامل در حس و حال بنای قدیمی آن بودم. از سکوی یکی از حجره‌ها بالا رفتم تا واضح‌تر هر آنچه واقعیت داشت را ببینم. دو پسر جوان هم آنجا بودن، و یک نوجوان که از ترس باد عصرگاهی خزیده بود کنج حجره که شمعی روشن کند. بعد از اینکه شهیدان را دور سکوی مرکزی روی دست چرخاندند، زینب‌خوان دعا خواند و از تماشاچی‌ها خواست مکان را ترک کنند.
در اقامه تعزیه، گویی تصویر قوی‌تر از واژه‌هاست. هر چند شعرهای ترکی دل آدم را ریش ریش می‌کنند، اما دیدن جنازه یا مویه‌های طفلان سیاه‌پوش اولیاء بدجوری اشک آدم را در می‌آورد. مخصوصاً که پس زمینه این شبیه خوانی من را یاد تصاویر تکیه دولت می‌انداخت، ای کاش صاحبان حسینیه به ما هم اجازه دهند تا عوض شبیه خوانی، نمایش‌های ایرانی را در همین مکان اجرا کنیم. به والله مردمی که اینطور زار-زار گریه می‌کردند، به نمایش علاقه دارند. فقط ما زیادی از آن‌ها دور افتاده‌ایم...
  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

دو موج پی‌در‌پی سینوسی

سی و یک ساله‌ام و هر سال مرداد‌ماه سر صبح دراتاقم از پشت پنجره در زاویه‌ای نزدیک به زمین با درخشش نور روز آفتابی می‌شوم. هوای سرم بیرون می‌رود و بیشتر از بهار حواس‌پرتی می‌گیرم. تازه یادم آمد، دو هفته می‌شود که اینطور بی‌خواب و بی‌جان قلم‌فرسایی نکرده‌ام. تازه شروع می‌کنم به عوض دو هفته قلم‌فرسایی کنم. خوب است. آفرین. قلم بفرسا. زور بزن. با تیپا بزن به در و پیکرِ زون امن مغزت تا به هم بریزد تا روان‌تر بفرسایی. بیا بفرساییم. با تو فرساییدن خوش است. هنوز که زور می‌زنم! انگار هیچ کدام از کلمه‌ها به هم نمی‌آیند و قصد ازدواج ندارند و ادامه تحصیل می‌دهند. بفرما. تحصیل کن. جاهای خالی را پر کن تا زمین مسطح شود. به کار بیا. زیر زمین بفرسا. حالا یا قلمت را یا هدفت را. این اوج دیدنی‌ است. بله همین! فرساییدن فرسودگی فسیل‌های فشفشه به دست. بازی با مرگ. تقابل جمجمه پوک من با هزاران سال فلسفیدن. توشه امشب خالی است. دیگر چیزی برای گفتن نمانده. همه چیز را به یکباره گفته‌ام. حجت برای من و شما تمام است. اکنون زمان چنگ زدن است. شما تا حال چند بار خوب چنگ نزده‌اید و به ته دره پرت شده‌اید؟ عالیه. انگار دارم چیزایی می‌نویسم که می‌تونه صدا کنه. ولی زوری در بدن نیست. نوری در چشم نیست و گوری خالیست. چه کنیم؟ خلق کنیم، فاخر، دهن‌ها سرویس وجر خورده از ادای هیجان با انتخاب کلمه "واووو" با دو موج پی‌در‌پی سینوسی و دو ضرب می‌در‌می در آرواره‌های فک بالا و پائین. چه پرسپکتیوی. غرش شیر نیارزد به آروغ من بابا!


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۶ مرداد ۰۱

تو، باران، برف، چای دکه‌ای، پیکان یخچالی

بیست و چندم تیرماه بود، باران اردبیل را شست و راننده تاکسی‌ها تصمیم گرفتند دربست برگردند خانه، ما هم تصمیم گرفتیم برگردیم خانه، تاکسی‌های دربست و درباز هیچ‌کدام سوارمان نکردند، چه خوب که مانتوی تنت باران را پس می‌داد، بیشتر از من خیس نمی‌شدی. سه‌راه دانش که دیدی همیشه چطور به هم می‌پیچد و بوق و کرنای ماشین‌ها بلند می‌شود، خلوت بود، انگار همه‌ی شهر رفته بودند آستارا. توی کوچه‌های پشت مسجد نواب دوزاریم افتاد، اخم‌هایت را دیدم و لابه‌لای حرف‌هایمان جواب‌های کوتاه و سردت برایم سوال بودند. مقابل یک سوپرمارکت کوچک داخل کوچه، زیر سایه‌بان ایستادیم. هوا سرد نبود، خنک بود. هر ماشینی که از روبروی ما رد می‌شد دست بلند می‌کردم که شاید نگه دارد و ما را دربست یا درباز تا خانه برساند، اما هیچ‌کدام سوارمان نکردند. 

صاحب مغازه که دید از خنکی هوا لرزه به تنت افتاده، گفت: «دخترم می‌چایی! بیاین داخل.» تو رفتی داخل، فهمیدم تا قیامت هم صدایم نخواهی کرد، اخلاقت را می‌دانستم، حالا وقتش بود خودم به فکر خودم باشم. صاحب مغازه حوله‌ای تمیز داد تا سرو صورتت را با آن خشک کنی. انگار نه انگار که من همان مردی بودم که کنار هم زیر باران خیس خورده بودیم. صاحب مغازه پرسید: «این طرفا ساکنید؟.» مردد بودی که جواب بدهی یا نه. من ساکن نبودم، سرباز بودم و میان دو شهر در رفت و آمد و نیامد. به او خیلی کوتاه گفتی: «بله!.» در جوابت چیزی نگفت، به شیشه مغازه چشم دوخت، همانطور که من چشم دوخته بودم. واقعاً زیبا می‌بارید، زیبا می‌شست، همه جا پر از آب بود. برای تو جالب نبود، نهایتش یک باران عادی بود، اسباب زحمت و آزار. ولی آن باران داشت پیسی خیابان‌ها را می‌شست، بوی تعفن شهر را می‌زدود، اما گوش تو به این حرف‌ها بدهکار نبود. بند که آمد، بی هیچ حرف پس و پیشی، از مچ‌ دستت گرفتم، از مغازه زدیم بیرون، زیر هر قدم‌مان آب صدا می‌کرد، می‌پاچید همه جا، اصلاً مهم نبود آب تا کجای‌مان رفته، پا تند کرده بودیم که برسیم، دوباره دستت را گرفتم تا از روی آب پروازت دهم، تو واقعاً پریدی. هر چند با من صاف نبودی هنوز، چهره‌ات معصومانه‌ترین حالتش را به یاد آورده بود. طفل خودم بودی. شاید که دلت گریه خواسته بود گفتم: تقریبا کم‌تر از یکسال دیگه! نه ماه دیگه، این شکلی زیر بارون هلاک نمی‌شیم عزیزم. گفتی: «من نه ماه دیگه رو نمی‌خوام، من الان که دارم از سرما می‌لرزم به یه ماشین نیاز دارم نه چند ماه دیگه!.»

قاطع حرفت را گفتی، همان حرفی که زمستان پارسال از من پنهان می کردی را، البته تقصیر خودت بود، همان دفعه که تا زانو برف باریده بود، اسنپ کار نمی‌کرد، جای پارک پیکان را پرسیدی، بردمت تا پای ماشین، گفتی: «سردمه!.» نوک دماغ‌ات باز گل انداخته بود. کمی طول می‌کشید موتورش گرم بشود، لابد این را می‌دانستی، به هر حال که سوار شدی، تا سر سیدبرقی عین حلزون روی برف اردبیل سرخوردیم تا برسیم. حالا دیگر من سردماغ بودم. موتور گرم گرم بود، بخاری الو می‌داد، معلوم بود که کیف کرده بودی، شاید این ماشین پیکان در این عصر برفی روز غریبی برایت ساخته بود، گفتی: «نمیشه بازم دور بزنیم؟!.» دور زدیم، چند بار اردبیل را دور زدیم، گفتی: «چای دکه‌‌ای لطفاً.» طفل خودم بودی، با قیافه پدرانه گفتم: ماشین روشن میمونه تا چای رو بگیرم و برگردم، دست به هیچ چی نمیزنی، مخصوصاً این دکمه! دکمه پرواز! ... شوخی‌ام‌ گرفته بود، سر چیزهای این شکلی که داستان‌‌ داشتیم باهم دوست داشتم شوخی کنم، اندکی بخندیم، برف بند بیاید و برگردیم خانه. با چای داغ دکه‌ای و چند قند اضافی برگشتم سمت پیکانی که تو سوارش بودی، انقدر برف باریده بود، دیدن پیکان سفیدِ یخچالی زیر برف دشوار بود، کمی نزدیک‌تر شدم، ردپای خودم را می‌دیدم که چطور با عجله پیاده شده‌ام، هر چقدر نزدیک‌‌تر شدم چیزی نبود، تو دکمه را زده بودی، آخر این چه وقت پرواز بود عزیزم.

مغز من ایده لعنتی دختر بساز و کم توقع را به قدری بزرگ کرده بود، به فکر این بودم ماشین نو همان که قرار بود نه ماه دیگر برسد دستم را بفروشم، با سودش پس‌اندازی برای خودم و زندگی‌ای که در پیش داشتیم کنار بگذارم. تو با ایده‌های مالی همیشه مشکل داشتی، برای همین هیچ‌وقت منتظر نماندی تا سوارماشین نیلی شوی که بخاری‌اش آن واحد گرم می‌شود، می‌توانی زیر برف بمانی و از سقف شیشه‌ایش دانه‌های پنبه‌ای برف را نگاه کنی.

دنیا و عاشقی دار مکافات است، من هیچ وقت ماشین نیلی را نفروختم و به حرف تو گوش دادم. کاش بودی...

سرانجام  بحث و جدل با هزار شالاپ و‌شلوپ رسیدیم خانه، حوله‌ تمیز آوردی، لیوانم را با چای پر کردی، ایستادی مقابلم و موهای خیس‌ام را سشوار کشیدی...


  • اسماعیل غنی زاده
  • جمعه ۲۴ تیر ۰۱

قال جبرائیل علیه‌السلام

در واگویه‌های خودم از روزگار و افسونِ حاکمان پر حیلت این خاک؛ سرزمینی که از آن زاده شده‌ام، بسیار شاکی‌ام، القصه درد از بطنِ مادر بوده تا گور و مور و آتش. از بدو قدم گذاشتنم در مجازی، همهمه آدم‌ها را هم به چشم دیده‌ام هم به ناز شست لایک کرده‌ام. حال امرِ درماندگی از چرخش کجِ زبان و امضای صاحبان قدرت به قدر موجی سهمناک گوشه و کنار جهانم را نامن کرده است. پس عرض حال می‌کنم تا اندکی صبورتر رفتار کنم. این وضعیت زمانی بر من حادث شده است که هیچ ته‌مانده‌ای از آن غلیان و شور حق‌طلبی در من نمانده است. همواره به همان سیاقی که لاجرم کودک ناهشیارم سرکوب شده است، حاکمان قسی‌القلب خواسته‌های فرضی من و ما را به بقچه‌هایی پیچیده‌اند، و تا بوده همین بوده.

بی‌مقدمه‌چینی باید گفت مصداق آدم لخت و عوری‌ام که طلیعه سیاست‌ورزی و نخبه‌پیشگی هیچ‌گاه در من طلوع نکرده و مترتب از این وضعیت، در هیچ جنبه‌ای از زندگی‌ام به سعادت و خوشبختی نرسیده‌ام و گویا نخواهم رسید. پس قصد ارائه چاره و مشتقات آن را ندارم. امروز در این شلم شوربایی که نام "جامعه اسلامی" بر آن نهاده‌اند، کورسوی امیدی برای بهبودی نمی‌بینم. و این جمله معترضه قصدی در ارج نهادن یا نهی جوامع بظاهر مترقی ندارد. من یک شهروند عادی‌ام. بیکارم. مجردم، به تازگی سی ساله شده‌ام، آلوده به مجازی و کافکا شده‌ام و از نشیب و فراز قاعده بازی در این مملکت تا بدین جا تن تقریباً سالمی به دربرده‌ام و گاهاً به قدر بنیه و مجال از روزنه هنر به آدم‌ها، داستان‌های آدم‌ها و جامعه نگاهی به اختصار انداخته‌ام و من هم بازگو می‌کنم «مقصد هست، راه نیست.»

خواب می‌دیدم پدر دو گزینه پیش روی من گذاشته است؛ اول همین بند و بساط حاضر و دومی جامعه‌ آرمانی که اسلام لافش را می‌زند. انتخاب من دومی‌ است، آن هم بالاجبار! به هر حال داشتن برنامه در هر جهنم‌دره‌ای بهتر از نداشتن آن است. این مملکت، سال‌ها زیر بیرق اسلام اصیل یا مصنوع سینه زده، گوسفند سر بریده، با قاعده یا بی‌قاعده به حکم و احکام و احادیث تسلیم شده و قص‌علی‌الهذا همگی با نیت راه‌اندازی بزرگترین جامعه ایدئولوژیک جهان به رسم اسلام محمدی. لیکن تاکنون هیچ نسلی به قدر کفایب قلباً از حکمرانی اسلام و وفای به عهد آن قلبا‌ً و قلبا‌ً و قلبا‌ً خشنود نشده است. چه آنهایی که در مقام تقلید و همراهی افراط می‌کنند چه آنها که به نوبت و به دروغ کاسه لیسی می‌کنند. به فرض که مقصدِ اسلام چرخ برین است، به فرض که اسلام صراط مستقیم را نشان داده است، مگر توده‌‌ی مردم همگی از این طریقتِ مفروض به سعادت نائل نمی‌شوند؟! اگر می‌شوند، چرا حاکمان و مردمان هر کدام به سویی دیگر، در تمنای آنچه که ندارند، و آنچه که نیستند و نخواهند بود می‌روند و راه‌های برگشت را شخم می‌زنند و ناهموار می‌کنند؟ مگر کتابی که شما در طاقچه دارید با کتاب ما فرقی دارد؟ گناه این مردم چیست؟ گناه طبیعت چیست؟ کم نان‌تان داده؟ کم عزیزان‌تان را در آغوش خاک فشرده؟! به خودتان رحم کنید! به خودتان که این قدر عاجزید! بشینید کتاب‌تان را دوباره ورق بزنید، همه چیز را بریزد بیرون و برای ما برنامه‌ای تازه بچینید که این طرز حکم‌رانی‌تان به لای جرز دیوار هم نمی‌‌خورد، کسل کننده است. چه اصراری به ادامه دارید؟ مگر آخر این تراژدی بدمصب همه‌مان نمی‌میریم. مگر صور نخواهند کشید؟

در موضع بررسی میدانی غالب افکار و آرای مردم به پرسش و پاسخ‌هایی سطحی و بی‌سرانجام منتهی می‌شود، جامعه به قدری از نخبگان کارآزموده و عمل‌گرا تهی گشته است که موازنه آبکی قدرت و نفوذ به آلتی برای مشغولیت و تامین معیشت لعبته‌های مجازی واگذار شده است. گویی که آنها برای فردای جامعه ما چاره‌ای خواهند یافت.

دستم را به سیاهی تنِ دیگ هزار ساله می‌کشم، سیاهنمایی می‌کنم! مانند معلم، بقال، راننده‌ی اسنپ، نویسنده، قصاب، فیلم‌ساز، کشاورز، بازاری، کارمند، خانه‌دار و مادر... پس بهتر است بگویم؛ ما، همه‌ی ما در تطور تاریخی زیر گرده‌های سیاه و تاریک گم خواهیم شد. به هر حال در واکاوی این سرزمین به دست انسان‌های آینده، از شدت تنفر شاید در یک سطر خلاصه شویم و دیگر چیزی از ما به میان نیاید، مگر در یادآوری فقدان‌ها و کمبودهای زیستی این خاک و بوم.

ما جیب‌‌مان خالی‌ست، و قوایی برای به پا خواستن نداریم، والا که خودمان دست به کار می‌شدیم و داستان بهتری برای زادگاهمان می نوشتیم. ای آنهایی که می‌دانند چگونه نان بدزدند؟ چگونه قلم بشکنند! چگونه زبان ببرند! چگونه زمین را نابود کنند؟ حرف حسابتان چیست؟ مگر نمی‌خواهید این خانه ساکنین خودش را همیشه‌ی تاریخ میزبانی کند؟ خانه خالی چه توفیری برایتان دارد؟ پیامبر تنها چه توفیری دارد؟ فرمانده بی‌سلام در دم، مرگ مغزی می‌شود، رودخانه بدون آب، خشک است و دیگر رودخانه نیست، آدم‌ها از روی غریزه‌شان می‌روند آن جایی که آب است و سلام و خوشبختی، حتی به فریب سراب هم خواهند رفت! که ای کاش بروند، آن زمان سرزمین از فقر وجود آدم، حیاط خلوت صالحات و باقیات شما خواهد شد. دیگر اثری از جرم و تجاوز و گرسنگی و ... نخواهید دید. نسل‌تان آپدیت خواهد شد، ورژنتان بالا خواهد رفت و چه چیزی بهتر از این که باگ کم‌تری داشته باشید.

من جایی نمی‌روم، هستم. اما هیچ امیدی ندارم، نه به داداردودور جریان سلطه و تندروها و نه به جنبش‌های هشتگی و پشمکی. اما چون فعلاً جیره‌ اندکی برای تنفس در خیابان‌های اینجا دارم، حرف‌هایم را یادداشت می‌کنم و سعی می‌کنم مهربان باشم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • سه شنبه ۲۱ تیر ۰۱

گودال‌ها

گفتگو اولین و آخرین راه‌حل ما برای گودال‌های رابطه بود، حال که رابطه‌ای نمانده، گودال‌های پیش‌فرض و خودکنده‌ام با نشخوار گفتگوهای تاریخ مصرف گذشته ظاهراً پر می‌شوند، حجمی از الفاظ جویده شده از عشق و دلبستگی، شبیه حباب؛ بند یک لمس یا خراش ریز، حتی با گذر دورادور جریان بادهای موسمی، انفجاری به پهنای تمام زندگی‌ام می‌سازد. تعداد گودال‌ها بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود، و من به گفتگوهای دور و درازمان چنگ می‌اندازم.


  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱

پالس زندگی

ضرب گرفتن زندگی ما آدم‌ها، یا کندی چرخ دور زمان، به شوربختی و گاه تلخ‌کامی مزه مزه شده در لحظه‌ها گره خورده است. گاهی چنان برق، تند و شلاق‌‌گون، گاه سست و کاهل. رنج باید کشید و زیر پوست زمانه آرام گرفت. بی‌شباهت به کنده‌ی آلاخون والاخون زده‌ی پرسه‌زن روی دریا نیستم. جیب‌هایم پر است از سنگلاخ‌های جورواجور، عاریتی‌هایی که هیچ‌وقت پس ندادم‌شان. باید روزی همه آنها را جایی بالای کوه‌های مه‌آلود رها کنم. امروز که موسیقی متن زندگی‌ام را یافته‌ام. می‌خواهم سبک شوم. قاره‌های بزرگ‌تر را کشف کنم، بخزم میان دل‌های مردمان تیره‌‌روز و سفیدبخت‌، موسیقی زندگی‌ام را برای‌شان بنوازم. نگاه‌های بکرشان را شکار کنم. می‌خواهم رد تمام دل‌بستن‌های ناکام گذشته را ول کنم. ایده‌های کج و وارفته را که عرضه پیچش به تار واقعیت را ندارند، بگذارم کنار. لباس‌هایی که به حماقت‌ها و زور زدن‌های بی‌جا و بی‌جهت‌ام آغشته‌اند را بسوزانم. قرص‌های پروپرانولول، ژلوفن و هزار زهرمار دیگر را قی کنم و به مقدار یک لیوان آب بنوشم. 

  • اسماعیل غنی زاده
  • يكشنبه ۱۹ تیر ۰۱